از نوعی دیگر -۱۷

دست‌هایش را گذاشته بود روی هم، طوری که نشود دید، فهمید که روی پوست ظریف آن دست‌های کشیده، زخمی عمیق چگونه ردّی از نفرت ساخته بود … جای پای من توی زندگی‌ی ناخرسندش، حضور من روبه‌روی چشم‌های غم گرفته‌اش، و لب‌هایی که هنوز برای خوش‌آمد من کش می‌آمدند، صورتی که در تاریک و روشن لامپ‌های چشمک‌زن نئونی پنهان کرده بود، شال حریر یاسمنی‌اش،‌با همه‌ی ناهمگونی‌اش با آن مانتوی کنفی‌ی آبی‌ رنگ، دست‌هایی که مدام در هم گره می‌زد، انگشتانی که در هم گره نخورده از هم وا می‌رفتند، و لب‌هایش … لب‌هایش … 

دقایقی که در سکوت گذراندیم، در خنکای دل‌چسب عصرگاهی پاییزی، برگهای سبز و زرد درختان پشت سرش، تلؤلؤ دل‌آنگیز خورشید،‌در بستر خونین‌ش، که از بالای سمت چپ صورت‌ش آرام می‌خزید پایین، گرد صورت‌ش هاله‌ای درخشان از رنگ‌هایی گرم، صورتی پوشیده در سرمای نفرتی جانکاه، … فرصتی برای گرامی داشتن … برای سپاس‌گزاری … مایع لزج توی لیوان‌های پایه بلند لب طلایی، دست‌هایی در تلاطم و چشم‌هایی غرق حسرت، دست‌م را دراز می‌کنم سمت صورت‌ش، می‌گذرام روی شانه‌اش که خورشید را به پشت سینه‌اش هدایت کرده بود، این‌طور در برابر تاریکی نور گرفتن، این فاصله‌ی کوتاه را این‌طور به هم رساندن، ساعتی را که در تردید شکسته بودم … نرمی‌ یاسمنی‌ شالی که افتاده بود روی شانه‌های خسته‌اش، طرّه‌ی هوس‌ناک موهای تابداری که از میان هم‌افتاده‌گی‌های شال، چرخیده بود روی سینه‌اش، دست‌م را می‌لغزانم روی حریر نرم تنی که تکانی نمی‌خورد و چشم‌هایی که انداخته بود پایین، بی هیچ احساسی از بودن و نفس کشیدن کنار مردی تا به این پایه خودخواه، کف دستم که می‌رسد به خیسی‌ گونه‌ای که گود افتاده است، انگشتانم را می‌لغزانم پای چشم‌هایش که هنوز پایین‌اند، می‌سُرند تا نزدیک چانه‌ای این‌طور بی‌قرار، می‌گوید «سردم است … برویم!» آن‌قدر سریع بلند می‌شود و تند می‌رود سمت در که صدایش نکنم! نشود بگویم بایستد و بگذارد دستانم همین‌طور بلغزند و سُرند پایین، پایین تا چشمان‌ش را بکشم بیرون، بالاتر! ایستادن‌ش پشت در، با آن همه قدرت عجیب در برخاستن و رفتن، و نه به انتظار مردی که دوست‌ش داشت، پشت کرده به تمام آدم‌هایی که صدای پاشنه‌های بلند کفش‌هایش سرهاشان را جنبانده بود، خیره مانده بود به نور رقصان گزمه‌ها توی شب سرد و تیره‌ی پاییزی … 

بالاپوش کوتاه نارنجی رنگی را می‌اندازد روی شانه‌هایش، کنارم، کناری که نمی‌دانم حس‌ش می‌کرد یا نه، شانه به شانه‌ منی که ترسیده بودم از خشم زمان‌هایی که سردش می‌شد، قدم‌هایم را کوتاه و خسته و کشدار، کنار پاهای خسته‌اش یک آهنگ کرده بودم. دست‌هایم را گذاشته بودم توی جیب پالتو‌یم، با دست‌های او در هم گره خورده روی بازوهایش، دست‌هایی پنهان در چرم چرک دست‌کشی که سردش می‌کرد … صورتی که گردانده بود سمت تصاویر مبتذل پشت ویترین‌ها، زنجیرهای آویخته به چشم‌هایمان که تنگ‌تر و تنگ‌تر از من دورش می‌کردند، بوی تنی که تا دیروز، دل‌م را تا تپشی هراسان می‌کشید، حالا از گوری متحرک برمی‌خاست. بی هیچ کلامی، سایه به سایه‌ی آدم‌های عجولی که گاه با ضربه‌ای، از سر راه‌شان کنارمان می‌زدند و آن‌وقت می‌توانستم چشم‌هایش را ببینم، طول خیابانی را پیمودیم.«چقدر سرد است امشب … نه مثل روزهای دور پاییز، حس شاعری را دارم که قافیه‌اش را باخته است، شاعری قمارباز … شاعری دل‌گیر …» می گویم:« تند برویم گرم‌مان می‌شود!» سرش را می‌اندازد پایین و چشم می‌دوزد به مربع‌های زیر پایمان، شانه‌هایش را بالا می‌اندازد«تند یا کند چه فرقی دارد؟ وقتی نقطه‌ای گرم توی زندگی‌ات نیست؟ که تند رفتن زود برساندت آنجا؟ … هنوز هم احمقانه عجله می‌کنی در پاسخ دادن!» همراه آخرین کلمات‌ش نگاه تندی می‌کند، احمقانه لب‌هایم کش می‌آیند، لب‌هایش کش می‌آیند و سرش را می‌اندازد عقب، گردنش که خم می‌شود و آن شال سبک نرم‌ش از پیشانی‌اش می‌سُرد عقب، رنگ سرخ موهایش در تشعشع هیجان‌انگیز نورها که رنگ می‌گیرد و رنگ می‌بازد، صدای خنده‌اش می‌پیچد توی گوش‌هایم … سرش را که می‌آورد پایین و هنوز می‌خندد، یکی از دست‌هایش را می‌گذارد روی شانه‌ی من و با دستی چانه‌ام را می‌گیرد و هنوز می‌خندد. دور و برم را نگاهی می‌کنم که چیزی نمی‌بینم، این‌طور که مثل روزهای سردش شدن‌هایش می‌خندد، ترس برم می‌دارد، ناخن‌هایش را فرو می‌برد توی پوست صورت‌م، چشم‌هایش را دوخته است توی چشم‌هایم، نگاه تند آن چشم‌های نیمه باز از شدت خنده‌ای که هیستریک بلندتر و بلندتر می‌شد، می‌کشدم سمت خودش، سرم را عقب می‌کشم و لب‌هایم هنوز کش‌دار ماسیده‌اند روی صورت‌م. «می‌ترسم دختر! نخند!!» شانه‌هایش را می‌آورد بالا«نخندم؟! نخندم؟! توی گوساله مگه کی هستی که بگی بخندم یا نخندم؟!» مثل روزهای سردش شدن‌هایش، میان خنده حرف زدن‌هایش، با آن موهای سرخ و ناخن‌های بلند، می‌لرزم و لرزشم‌ را حس می‌کند، حفره‌ی رنگین دهان‌ش جمع می‌شود و خطی منبسط روی انتهای بسته‌ی صورت‌ش کش م
ی‌آید. سرش را می‌آورد سمت سینه‌ام، نزدیک سینه‌ام که هنوز می‌لرزد از چشم‌های قرمزش، وقتی بی‌خواب می‌شد شب‌ها، رنجی سنگین روی شانه‌هایش، شانه‌هایش را پایین می‌آورد و مستأصل سرش را می‌گذارد روی سینه‌ام، در انتهای بسته‌ی کوچه‌ای سرد از پاییز، میان رنگین کمان نئونی‌ی مغازه‌های خلوت، سرش را گذاشته بود روی سینه‌ام، حتی می‌ترسیدم دست‌هایم را تکانی بدهم.
 

لب‌هایش را از لب‌هایم که جدا کرده بود، با دستی که روی سینه‌اش بود، و دستی روی شانه‌ام، آن‌طور که مرا کشانده بود سمت خودش که هنوز می‌ترسیدم بغل‌ش کنم، نگاهم کرده بود. دست روی سینه‌اش را آورده بالا، و گذاشته بود روی صورت‌م، گذاشته بود و چسبانده بود به صورت‌م که از سرما بی‌حس شده بود که خیس شده بودم، تاریک که می‌شد گاهی شب، از رقص نور، دست‌ش را که از صورت‌م جدا کرده بودم، موهای سرخ‌ش توی کف دست‌ش و روی نارنجی‌ی بالاپوش‌ش، روی آبی‌ی کدر کنفی‌ی مانتو‌اش پخش بود … لرزیده بود و افتاده بود زیر پاهایم … هنوز هم، با صدایی که در شبکه‌ی نورها پنهان می‌شد، از میان لب‌هایی که بی‌هیچ جنبشی مانده بودند در انتهایی‌ترین نقطه‌ی یک خنده، بی‌صدا می‌خندید … «نخند دختر! این‌طوری نخند!» … می‌ترسم!

                                                     ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* «من طوبیت، هر روز زندگی‌ام راه راستی پیمودم و کار نیک کردم … زمانی‌که به سنین مردی رسیدم، زنی از خویشانم را به همسری گزیدم که حنّا نام داشت؛ او برایم پسری به دنیا آورد که نام‌ش را طوبیا نهادم.  … »

 کتاب طوبیا از کتب قانونی ثانی/ص۶۹/کتاب‌هایی از عهد عتیق/ ترجمه‌ی پیروز سیار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.