« وَ لا تُجادلُوا اهل الکتابِ الّا بالّتی هِیَ اَحسنُ الاَ الّذینَ ظَلمُوا مِنهُم و قولُوا آمنّا بالّذی اُنزلَ اِلَینَا و اُنزلَ اِلَیکُم و الهُنا و الهُکُم واحدٌ و نحنُ لهُ مُسلمون.
با اهل کتاب (یهودیان و مسیحیان) جز به نیکوترین شیوه مجادله نکنید، مگر با آنان که ستم پیشه کردند و بگویید: به آنچه بر ما نازل شده و آنچه بر شما نازل شده است ایمان آوردهایم و خدای ما و خدای شما یکی است و ما بر او گردن نهادهایم. »
سوره عنکبوت / آیهی ۴۶
* دارم «کتابهایی از عهد عتیق» را میخوانم …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نمیشود قصهام را با «یکی بود، یکی نبود» شروع نکنم؟ میشود! میشود نگویم غیر از خدا هیچکس نبود و بعد بگویم توی سینهی پهن و آبی با خال خالیهای سفید پفکی، گردیی داغ طلایی رنگی بود … خورشیدی بود، خورشید خانومی بود … تنها بود و توی تمام آسمان به آن وسعت، از این سر به آن سر خزیدنش با ارابهای سوزان، برای پیدا کردن صورتی … تنی، صدایی …
این صورت، مدتها بود که دنبال آتش بود و سوختن، آنطور که سر میچرخاند از سحرگاه تا سحرگاه، سرکش و مضطرب از نبودن، از نماندن، از سُریدنهای بیهنگام توپ گرد طلایی توی آسمان، مدتها بود که از شکفتنش گذشته بود، از لابهلای لفاف سبز ضخیم پُرزدار خزیده بود بیرون و گلبرگهای زرد زرد رنگش را پهن کرده بود دورتادور صورت گرد، صورتش که چرخ میخورد ظهرها، که مدتی خسته که میشد خورشید، تاب میآورد که بایستد، آن بالا، بالای سر مزرعه، گل زرد از چرخ میافتاد و بیتاب، سر بلند میکرد، صورت گرد، خیره میشد به سوختنی که پایانی نداشت …
تا که میرفت پشت ابر، کمر صبر که خم میشد و ابرهای تیره آسمان را که میپوشاندند، خنکیی معطر باران که تالاپی میافتاد روی برگهای باریک و پهن، صورتها که خیس و سنگین میشد و سر خم میکردند گلها روی شانههایشان. سرش را از لابهلای صورتهای خیس میتاباند به صورت پشت ابرها، ابرها که سیاه بودند و خشمگین … و درخششی که داد میکشید و تن خشک خیس خوردهی درختان سپیدار که از هم میشکافت و بوی سوختن میپیچید توی شرشرههای باران و شعله که میکشید و چلق و چلق سوختن، نفوذ آتش به آوندها، بخار شدن تنآب مقویی درختچههای بادام، پهلو به پهلو سوختن، میدید و میترسید آن طور که آتش از آسمان فرو میریزد، تنش که شروع
میکند به سوختن، آن صورت توی آسمان نباشد … نباشد که چرخ بخورد و دنبالش بدود … «یکی بود، یکی نبود» آن روزها شب نبود … تمام روز، روز بود … و خورشید … خسته نمیشد! از این سر روز تا آن سر روز، سوار ارابهای که میسوخت، دنبال صورتی … تنی، صدایی … که «بود»، که «نبود» …
خورشید آن بالاها، دنبال صورتی که «بود» که «نبود»، صورتی این پایین دنبال خورشیدی که «بود» که «نبود» … «تا اینکه یک روز» خسته که بود نزدیک ظهر، خورشید ایستاده بود در بالاترین نقطهی قوس آسمان، از ارابهاش که آمده بود روی پفکیهای سفید نشسته بود و دمر خوابیده بود و زل زده بود به آن پایینها، به گردیها و بلندیها و زلالیها و کدورتها و دلش خواسته بود نگاه کند میان سبزیها و سرخیها، به رفتها و آمدها و دیده بود، صورتی، چشمهایی را که نمیترسیدند اینطوری زل که زدهاند به او، بسوزند، آن گیسو طلاییهای پوشیده در سبزیهای روان، چرخزنان که میگشت و میخزید روی شانههای چمنزار، سینهی بوتهها که مبادا خورشید برود و نشود ببینندش، صورت کوچکی که ماتش برده بود و چشم دوخته بود به آن آتش سیار توی آسمان، توی آن همه آبی و سفیدی، تکهای از خدا، چرخزنان، نمیترسید … خورشید زل زد به گل زرد و یادش رفت سوار ارابهاش بشود و باز از این سر روز تا آن سر روز بتازد دنبال صورتی که «بود» که «نبود» … یادش رفت و روز همانجا ایستاد! روز ماتش برد … روز ماند! خورشید دستهایش را دراز کرد، انگشت سبابهاش را لغزاند روی صورت گرد، هر جای صورت که انگشت میکشید، میسوخت، گردیی صورت پر شد از دانههای سیاه، سیاه رنگ … «با هر بوسه، دنیا پر از گلهای آفتاب گردان میشد، پر از پرستش، پر از وفا … پر از امید.»
خورشید آرزو کرد، آرزو کرد بشود که برود آن پایین که صورت بود و صورت آرزو کرد که برود آن بالا که خورشید بود. خورشید صورتش را پوشانده بود پشت تکهای ابر و آمد پایین، گل گیسو طلا، که دید خورشید نیست، چقدر ترسیده بود، چقدر هول برش داشته بود و خواسته بود، آرزو کرده بود برود آن بالا که خورشید «نبود، که «بود» … خورشید آمده بود تا نزدیک صورت و صورت رفته بود بالا … خورشید ترسید! «اینور رو نیگا کرد، نبود، اونور رو نیگا کرد، نبود! پشت درختها، ساختمونها … نهخیر! هیچ خبری نیست که نیست!» گل گیسو طلا رفت و رفت، هر چه بالاتر رفت خستهتر که شد، روی نزدیکترین ابر که افتاد، خوابش برد …
خورشید بغضش گرفت … خورشید دلش سوخت … خورشید خسته شد، سوار ارابهاش شد آمد بالا، بالای بالا، خواست بالاتر برود که گیسو طلایی را غرق خواب روی پفکیی سفید گرم و نرمی دید … بغضش ترکید، دلش یکجورهایی شد، لپهایش گل انداخت، .. داغ شد … دستهایش را دراز کرد، تکه ابر از روی صورتش افتاد، یادش رفته بود، یادش نبود که گل را گرفت توی دستش، هنوز به لبهایش نرسیده بود، … هنوز نبوسیده بودش که آتشی به جانش افتاد … «سوخت». توی دستهایش بود که سوخت، خاکستر شد … خورشید خانوم دلش سوخت … بغضش شکست … خاکسترها را جمع کرد توی سینهاش، رفت آن دورها … دور تر … پشت آبیترین کوه، بلندترین کوه، دورترین کوه را که دید، آنقدر پایین رفت، آنقدر پایینتر رفت که تمام دنیا تاریک شد … خورشید «سالها و سالها همان جا ماند و گریه کرد … آنقدر آنجا ماند و گریه کرد» که از اشکهایش، خاکستر توی مشتش گِل شد … خورشید گِل را توی دستهایش گرد کرد، چرخاند و چرخاند و گرد کرد … با نوک انگشتش روی گردیی خاکستری رنگ، چشم چشم گذاشت، دماغ کشید، دهان کشید، خنده کشید، بغض کشید … گریه کشید … عاشق صورت شد و بوسیدش، … گردی نسوخت … آنقدر ذوق زده شد که انداختش بالا، بالاتر … خیلی خیلی بالاتر … آنقدر محکم انداختش بالا که صورت گِلی خاکستریی روشن چسبید به سقف آسمان و از آن بالا زل زد به خورشید …
خورشید از پشت کوه، آبیترین کوه، بلندترین کوه، دورترین کوه که آمد بالا، همه جا تاریک بود، بالا که آمد، زردیاش که به تاریکی تابید، سیاهی ترسید، سیاهی چرخید … روشنی که چرخید سیاهی هم چرخید، هر چه خورشید جلوتر آمد، سیاهی دورتر رفت، و صورتی که چسبیده بود به سقف تاریکی آسمان هم دورتر رفت … خورشید هر چه تندتر دوید، سیاهی هم تندتر دور شد … صورت هم تندتر دور شد. «از اون موقع، خورشید خانوم از پشت بلندترین کوه، آبیترین کوه، دورترین کوه با عجله میآد بالا که ماهش رو ببوسه، و شبها ]خسته[ با غصه، دلش ار تنگی سرخ میشه …»
«هیچکس نمیدونه اون دوتا کی میشه که برسند به هم، …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دوستیها گاهی، اینروزها آنقدر سادهاند و بیریشه … و آدمهایی که بهاشان دل میبندیم آنقدر حقیرند که به سادهگی، با کوچکترین و پیش پا افتادهترین بهانهای از هم میگسلند و تو نمیفهمی که چرا؟ گاهی از خودم میپرسم میشود دل نسپرد و نگسست و نشکست؟ … ها هداکم؟
** همکارم میگوید نمیدانم چی دارد این «میوهی ممنوعه» که مردها از زنها مشتاقترند به دیدنش! راست میگوید؟
*** وای از این صدا که سالهاست با گوشهای من است …