بیا و بنشین! آخرین جرعههای چاییام را که سر کشیدم، با آن تفالههای باقیمانده در تن لیوان، برایم بگو سفری در پیش دارم. بگو پرندهای افتاده است توی لیوانت، پیغامی خواهی داشت … بگو سفری در پیش داری که کسی منتظر توست، بگو خیلی منتظرم است و در آغوشش بیانداز مرا … با آن چشمهایی که زیادی مادرانه است، نگاهم کن و بخند، همانقدر شیرین بخند و بگو چقدر محکم همدیگر را بغل کردهاید …
با آن هیکلی که مادرانهاش کردهای، بیا و از لای در نگاهمان بکن و با لپهایی گل انداخته بگو، بگو که چقدر مهربانی دوست خوب من … بگو توی خواب دیدهای، دیدهای که چقدر رنج خواهی برد، بگو چقدر دوست داری ازدواج کنی … بگو چقدر دوست داری کودکی را در آغوش بگیری و مادر صدایت کند، که چنگ بزند به سینهات، که شیرهی جانت را مک بزند … که مادر شوی …
با آن دستهای مهربانت، بشمار! دقایق را و حقایق را بشمار … زندگی را بشمار، روزها را و شبها و بادها را بشمار. نورها را و خاموشیها را بشمار. روی تکههای کاغذ بنویس، یک، دو … شش! همهی هستی را بشمار، زندگی را و مردنهای ناگزیر را … زیر لب بشمار، روی کاغذها بنویس تا فراموشت نشود … خوبترین، مهربانترین … زنترین!
مهربان شو با آدمهای توی تختها، روی تختها … نوازششان کن و بگو چه رسالتی … چه سعادتی … بگو چقدر لذت بردهای از لبخند یک بیمار … بگو چقدر رنج بردهای از اندوه یک بیمار … مهربان شو و بگو از خوابهایت ترسیدهای و مکافاتت، همین است که مهربان شوی … مهربان شو و لبخندها را بشمار!
نگذار بگویم! نگذار سر بگذارم روی زانوهایت و گریه کنم که دیشب را تا سحر، در خواب دیدم که گریستهای … نگذار بگویم از درد تو آزردهام، بگذار گمان کنی من نیز چون دیگرانی که میدانند، نمیدانم! من، چقدر نزدیک است لمسم به تو، احساسم به شب … و به دختری که در آفتاب شکسته است … و به سیمایی که در آیینه نشسته است. مهربان شو و مگذار بگویم چقدر دوست داشتم فرزندت بودم!
و از سالهای سختی که پشت سر گذاشتهای مگویم. و از تنگدستیها و بیمهریها و تلخیهایت مگویم. مهربان شو و برگهای سبز روی برکه را بشمار … خورشید را بشمار، مهتاب را … پارهپارههای سفید را بشمار … با آن صورتی که بیدریغ مادرانهاش کردهای … و با مادری که پرستاریاش کردهای، با آن زخمها و زبانها، تن را آب دیده کردهای … این تیغ ستبر روح مبهوتت را … بشمار!
مبهوت شو و وحشت را بشمار! زل زدن به برگهی بستری را بشمار، ترس از تنهایی را بشمار … بیکسی را بشمار! بیماری را بشمار … قلب را بشمار و درد را بشمار … آن اسم نامبارک را بشمار … آن ترس ابدی را بشمار … بنشین و گریه کن و توی تاریکیی سنگین پاییزیترین شبهای عمرت، لحظههای تنگ حسرت و آرزو را بشمار! … فردا را که دیر است و امروز را که زود، بشمار … و به خاطر بیاور، دستهایت را … زمانی را به خاطر بیاور که عاشقانت رهایت کردند، مردهایی را که نفهمیدندت، و مردهایی را که نخواستندت، بشمار … و تمام روزهایی را به خاطر بیاور که میگفتی، چرا؟ … چرا تنهایی دوست مهربان من؟ این همه چرا را بشمار …
صورتی بپوش و سبز چمنی به تن کن! آبی بپوش و روشن باش نورانیترین مهربانی، و ترنم بهار را بشمار … باران را بشمار و تن برهنهی خاک را، … برقص و بخند و میان بازوانی که در برت گرفتهاند، سیمای بلند مردی را بهخاطر بیاور که در آغوشت گرفته است … سرت را که گذاشتی روی سینهاش، میان قرمزترین غنچهها، لذت بودنی شاعرانه را بشمار … بخوان و بخند و بمان! … مردانی که نبودند را به خاطر که آوردی، عروس لحظههای بیتابی، مادری نامهربان را به خاطر بیاور و عمری کار کردن را به خاطر بیاور و در تاریکیی شبهای خواب آلودهگی، میان کتابها چرخ خوردن را به خاطر بیاور و بمان! بلند شو و بالا برو … پرواز را بشمار! بال را بشمار … پروانهها را، قاصدکها را …
خستهگی شو! … با چشمهایی که مادرانه شدهاند و دستهایی که مادرانه شدهاند و هیکلی که مادرانه شده است، غرور و تنهایی را بشمار و روی کاغذها بنویس تا فراموشت نشود، فراموشت نشود من … من هم مثل تمام کسانی که گمان میکنی نمیدانند، میدانم! … بمان! بمان دوست من …
آخرین جرعههای چاییام را به نیّت تو مینوشم، نگاه کن و بگو چند تا مرد میبینی؟ چند تا عاشق؟ چند تا سفر؟ … بخند و بگو چند تا شمع روشن کردهای برای دستهایی مردانه؟ … چاییام را که نوشیدم و لیوان سفیدم را که دادم توی دستت، با آن قلبهای قرمز تندش، توی دست مهربانت، چشم چشم باش و بگو بگو که کجای قلب تو، بوسهای بکارم؟ … چگونه تو را با درد تصور کنم؟ چگونه نتوانم تو را در آغوش بگیرم؟ چگونه نگویم چقدر خوب میفهممت؟ چقدر خوب میدانم چه کشیدهای دیروز و دیشب تو؟ … چقدر ترسیدهای و چقدر افتادهای از بالاییها تا پایینیها؟ … و روی تلّی از آرزوهای نازموده، آرزوهای ناپرورده، عروس من، سیاه پوشیدهای؟ … عروس من … فاطمهی من …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* کوتولهها؛
وقتی روبروی آدم میایستند
از انسان
فقط
خشتک
میبینند …
** کوچهلره سو سپمیشم … یار گلنده تؤز أولماسین …
*** دلم چقدر سفر میخواهد … دلم رفتن میخواهد … دور شدن، سپری شدن! دلم همسفر میخواهد.