چقدر برف میبارد را دوست دارم … وقتی مرا گرد میآورد دور خودم، صمیمیتر از تو …
ــــــــــــــــــــــــــــــ
یادم نمانده است پدر! آن سال که تو رفتی، برف باریده بود؟
یادم هست که نشسته بودی لب تختت و مثل همیشه که میخواستی خوب گوش بدهی، سرت را کمی انداخته بودی پایین، چشمهایت از همیشه گود افتادهتر بود و پاهایت از همیشه سرختر و چاقتر، پوسته پوسته هم شده بودند و جورابهای سفید بافتنیات دیگر به پاهایت نمیرفت. گفتی کجا زلزله شده؟ گفتم:«بم …»
لاغرتر که میشدی، انگار تمام آب تنت جمع میشد توی دو تا پای نرم و سفید و قشنگی که حسودیام میشد بهت، همیشه خواب که بودی و پاهای نازت بیرون بود، وقتی جوراب نپوشیده بودی، نگاهشان میکردم … دوستشان داشتم … و تو خواب بودی …
وقتی دندانهای مصنوعیات را یادت میرفت بگذاری توی لیوان آب، عمیق که خوابت میبرد، چانهات عقب میافتاد، از شکل دهانت ترس برم میداشت و شانهات را یواشکی تکان میدادم، بیدار نمیشدی، ولی دیگر خُرخُر هم نمیکردی و من چقدر دلم برای شبهای آنطور عمیق خوابیدنهای تو تنگ است پدر … بلند شو پدر! چقدر میخوابی این همه سال؟ چطور میتوانی اینقدر بخوابی و یادت نباشد نگران دیرکردنهای سوسنت بشوی؟ بگویی دوست نداری دخترت توی خانهی کسی بماند! چرا صدایم نمیکنی برایت آب بیاورم، تگری … یخِ یخ، بگویی«یزیده لعنت …» آخ پدر … بلند شو بگو تب دارم سوسن، دستت را میگذاری روی پیشانیام؟ دستم را با اکراه بگذارم روی پیشانیی عرق کردهات که داغ بود، بگویی خوب شدم … خوب بشوی پدر … خوب شو پدر!
آب بریز روی آن بازوهای لاغر، وضو بگیر پدر، با همان مُهر تمیز بلندت، با همان قد بلندت، با همان صدای بلندت نماز بخوان … چقدر دلم با صدای اقامههای تو بیدار شدن میخواهد … صبح شدن میخواهم پدر، برخیز وقت نمازت شده است … بیا و بنشین و مرا بغل کن، وادارم کن ببوسمت پدر! مثل همهی صبحهای جمعه که برای صبحانه قیماق و عسل داشتیم، گاهی هم کلّهپاچه، بگو تا ببوسمت، بگویم نه! بگویی چرا؟ بگویم آخر صورتت تیغ دارد! بخندی و صورتت را بچسبانی به لبهایم، تمام تیغهای صورتت بروند توی نرمیی کودکانهی لبهایم … پدر! دلم بوسیدن تو را میخواهد … که برایم بخوانی:
آی قیز آدین مستانا
گیرمه بیزیم بوستانا
گورخورام یاغیش یاغا
آبی دونون ایستانا
بیا پدر، بنشین و با در شیشههای شیر پاستوریزه، برایمان آدم بساز، گاهی هم اسب، شتر … برقهای شب که قطع شد، مشتهایت را پر از بادام کن، پر از تخمه، بریز پای پسرها و من، قصهی حسن کچل را بگو، قصهی کوراوغلی، نیگار خانیم، از «شیرعلیخان» بگو، سوپا، سوپا بگو بخندیم، … سعدی شو، شعر بگو … بخوان پدر … دلم مثنویهای سینهی پر رازت را میخواهد … چرا دیگر این لامپهای داغ برای چند ساعتی خاموش نمیشوند تا تو بیایی پای چراغ گردسوز بنشینی، بنشینیم و تو برای این چشمهای دریده برای یک جرعه نور، خنده بیاوری، با آجیل … بادام … عسل … پدر دلم عسل و کُنجد میخواهد …
***
دلم سر میز میخواهد، تو آن بالا نشسته، من و تو، دلهایمان پر از کینه، من از تو در خشم، تو از من در خشم … همدیگر را نفرین کنیم پدر … تو بمیری و من … بمانم … وقتی دلم از تو شکست را برگردان پدر، مرا بغل کن، ببوس … دلم را خالی کن پدرم … دلم را خالی کن … تا حالا که اینطور اشک نمیگذارد بنویسم، از مهربانیهای تو لبریز باشم … بشوم …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فردا بود که گاه عصر، نزدیک اذان مغرب، پدر چشمهایش را بست … داداش محمد بالای سرش ایستاده بود و من … خیال کرده بودم، باز هم مثل قبلها، فشارش افتاده است … سعید، داماد خواهرم میگفت، پدر گفته بود پدر و مادرش روز پنجشنبه نزدیک اذان مغرب مردهاند، او هم پنجشنبهای، نزدیک اذان مغرب خواهد مُرد … و من به این مُردن پدر چقدر حسودیام میشود … روحش شاد …
** پدر، از شهریار که میخواند، عجیب صدایش میشد عین صدای بغضآلود آن مرد …
« سن یاریمین قاصیدیسن/ تو قاصد یار من هستی
ایلن سنه چای دهمیشم/ بنشین، برایت چایی گفتهام(سفارش دادهام)
خیالینی گوندریبدیر/ خیالش را فرستاده است
بسکی من آخوای دهمیشم / از بس که من آخ وای گفتهام … »
شهریار را گوش بدهید …