شانزده قسمت اول این داستان بلند را در آرشیو وبلاگ قبلی من در پرشین بلاگ، بخوانید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قهرمانخان، بشقاب گلمرغیی لاجوردی را کشید پیش پایش و دست انداخت داخل دوری، رانهای مرغ را چسبید و هیکل مرغ را دو نیم کرد، پوست چرب و طلاییرنگ چسبیده بود به گوشت سفید آبدار و کنده نمیشد. نرگسخاتون، همانجایی که ایستاده بود، آهی کشید و نشست. ماهرخ تلاش خان را دید میزد در حالیکه با انگشت شست پایش بازی میکرد، گوشهی لبهای خون رنگش،سمت گوشهایش کشیده شده بود و لبخند همانجا مانده بود. قهرمان خان بشقابش را پر از پلوی چربی کرد که بوی اشتهاآور زعفرانش ته دل نرگس را آشوب میانداخت. نگاه مرد میکرد که حتی نپرسیده بود چرا خانباجی این وقت سال پا شده است و تنهایی آمده است ده؟ ماهرخ بشقابش را دراز کرد سمت قهرمانخان که دو لُپش را پر کرده بود و نوک سبیل خرمایی رنگش، لای لبهای برق افتاده و مرطوبش، گیر کرده بود. ایاخچیها ظرف دوغ را گذاشتند بغلدست خان و همهشان رفتند بیرون. قهرمان نوک سبیلش را کشید بیرون و بشقاب ماهرخ را گرفت که پر کند، نرگس دوباره آهی کشید و سرش را تکان داد، ماهرخ نگاهی به مادر انداخت و خندید، صدای خندهی ماهرخ که بلند شد، قهرمان نگاهی به نرگس انداخت، انگار که هنوز نه او را دیده بود و نه خانباجی را، زل زد و دست نگهداشت. نرگس صورتش را برگرداند و شانههایش لرزید و گریه کرد.
دیگر چیزی به سحر نمانده بود که نرگس طاقت نیاورد، مدتی زیادی بود که خانباجی و خان توی اتاق خان، در را بسته بودند و داشتند صحبت میکردند. نرگس که گفته بود خانباجی به خاطر نامهای که او نوشته پا شده است و آمده است ببیند اینجا چه خبر است، خان بشقابش را برگردانده بود وسط اتاق و گوشت و برنج پخش شده بودند روی قالی، نرگس وحشتزده عقب کشیده بود و ماهرخ جیغ کشید وقتی قهرمان بلند شد و هنوز به نرگس نرسیده بود که صدای خانباجی بلند شد. بافهی بلند موهای خرماییاش را باز کرده بود و ریخته بود روی شانههایش، از پشت گوشهایش رد کرده بود و روی سینههایش رها کرده بود. پیراهن ژوژت ارغوانی رنگی به تن کرده بود، پوست سفید تنش، در زیباییی درخشان و لغزندهی پارچه، رقص نرم نسیمی بود روی لطف سینهی آب، پابرهنه بود و خسته، دور قهرمانخان چندبار چرخید و ناگهان دستهایش را از هم باز کرد و میان پنجدری، چرخید و چرخید. دامن پیراهنش، دور ساقهای برهنهاش تاب برمیداشت و چرخ میزد، پاهای گوشتالودش را به تندی در هم میلغزاند و انگشتان پاهایش را خم میکرد، دستهایش روی سینهاش در هم گره میخوردند و بعد با چابکیی دلانگیزی، در دوسوی بدنش، در نظمی چشمگیر میرقصیدند، داشت ترانهای روسی را زمزمه میکرد و نزدیک خان که میرسید، بالاتنهاش را عقب میبرد و دورتر که میشد، به سمت خان خم میشد، خان سرش را انداخته بود پایین و نگاهش نمیکرد، خانباجی چند گام بلند و سریعی برداشت و نزدیک قهرمان که رسید دستهایش را روی شانههای او گذاشت. تنها گفته بود «برویم توی اتاق، برادر …»
نرگس چند ضربهی کوتاه و تند کوبید به در اتاق قهرمان و گوش چسباند به در، کسی نگفت که داخل شود، آرام با نوک انگشتانش، در را هل داد. لای در باز شد، اتاق تاریک بود و پنجره باز، صدایی نمیآمد، در را بیشتر هل داد و داخل شد، قهرمان خان روی فرش دراز کشیده بود و پالتوی سنگینش را انداخته بود رویش، خانباجی آنجا نبود. برگشت و لحظهای پشت در ایستاد. تمام مدت پشت در اتاقش نشسته بود و مراقب هر صدای پایی بود، چرا نشنیده بود که خانباجی کی رفته است اتاق خودش؟ صدای جیغ خروسها بلند شده بود، ساعت شماتهدار پنجبار نواخت، آرام رفت سمت پلّهها، چراغی توی سرسرا روشن بود، وقتی از پلهها پایین رفت، خانباجی نشسته بود پشت میز گرد وسط سرسرا و روی کاغذ، مینوشت. نرگس آهسته آمد نزدیک میز، خط روسی را دیگر میشناخت. مدتها بود که خانباجی به روسی مینوشت. چندین کاغذ نوشته بود و گذاشته بود تا خشک شوند، در سمتی از میز، بستهی بزرگی بود که با نخ ضخیمی چندبار گرهش زده بودند. روی پاکت، فارسی نوشته بود. خانباجی سرش را بلند کرد و لبخند زد. خانباجی همیشه لبخند میزد، خصوصاً وقتی عصبانی میشد. نرگس نشست روبهروی خانباجی، دستش را دراز کرد سمت بسته، خانباجی گفت: « قبالهی زمینهای باقی موندهست. با قبالهی اینجا، میفروشمشان.» چشمهای نرگس خیس شد و زل زد به صورت سفید و گوشتالودی که آرام نشسته بود و داشت با نوک قلم ورمیرفت. نوک انگشتانش،جوهری میشد، دوباره گفت: « نرگس! به فکر رفتن باشید. با این جنگی که راه افتاده است، گمان نمیکنم بتوانید دوام بیاورید … میدانی که دیگری چیزی نمانده برایتان … میدانی که؟» نرگس بسته را برداشت و نزدیک صورتش گرفت. خانباجی کاغذهایش را جمع کرد و مرتبشان کرد و از وسط تا زد. پاکتی را برداشت و کاغذها را گذاشت داخلش، روی پاکت تندتند چیزی نوشت و بلند شد، آرام بالای سر نرگس ایستاد و دستش را گذاشت روی شانهی او، با دست دیگرش بسته را از دست نرگس کشید بیرون، نرگس نگاهش که کرد، هنوز لبخند میزد.
در سرسرا باز شد و سلیمان آهسته وارد شد. لباسهایش خاکی شده بودند و زانوهایش خم مانده بودند، روی صورتش جای چند خراش کوچک دلمه بسته بود. صدای شیههی اسب که مهتر دهنهاش را میکشید از توی حیاط میآمد، خورشید بالا آمده بود و خروسها دوباره شروع کرده بودند به خواندن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* وقتی برسی سر وبلاگت و ببینی چه سیمای وحشتناکی پیدا کرده است، و اگر نتوانی جیغ بکشی چهکار میکنی؟ متأسفانه با کاری که پرشینبلاگ انجام داده است، چارهای ندیدم تا به راهاندازی وبسایت شخصیام، مدتی اینجا بنویسم.
** هیچگاه هیچ سریالی در تلویزیون ایران، پایان هنرمندانهای مانند پایان سریال «رقص پرواز» نداشته است. لذت بردم.
*** ها! برف را دوست دارم …