عبدالحسن، پسرداییاش، گفته بود برود و علوفههایش را خورد کند. دار قالی را راه انداخته بود و سپرده بود دست سکینه و دخترها، زینال هم گله را تا میسپرد به چوپانها، برمیگشت و با هم روی زمین کار میکردند. صبحها، تا برگشتن زینال وقت داشت که برود و علوفههای عبدالحسن را خورد کند، خروسخوان، نماز صبح را که میخواند، دخترها مینشستند پای سفرهی پارچهای و زینال بقچهاش را میبست به کولش و راه میافتاد. عبدالحسن بچهدار نمیشد. کسی هم نبود کمک حالش باشد، هر سحر علوفهها را میآورد و میریخت پای درخت توت کهنسالی که پشت آخور بود، تا برسد، تیغههای چین[۱] را تیز کرده بود و رفته بود سر زمین. جیران، زن عبدالحسن، سطلهای پر شیر را کشانکشان میآورد بیرون و ردیف میچید کنار دیوار. زن لاغراندامی بود که قد کوتاهی هم داشت. چشمهای عسلیی درشتی داشت، زیبا بود. یاشماق[۲]ش را میبست و میرفت سر چین، زن بلند قدی بود، شانههای مردانهای داشت. توی کوچهباغها که میگذشت چین چندلای شلیطهاش که روی زمین کشیده میشد، آنقدر محکم و بلند گام برمیداشت که از دور میشناختندش. از وقتی علی مرده بود، دخترها را همراه سکینه مینشاند پای دار قالی. کارشان کند پیش میرفت، هنوز بلد نبودند و هم میبافتند و هم یاد میگرفتند. کمی از ماستی که تازه زده بود را ریخت توی کاسه و بلند شد. از لای سفره، دو تا فتیر تازه برداشت و گذاشت روی کاسه، کاسه را پیچید لای بقچه و رفت توی حیاط. آنقدر حیاط را بیل زده بودند که ناهموار شده بود، باغچه قاطی شده بود به حیاط و دور درختها را گود کرده بود. دیگر وقت نداشت شمعدانی بکارد و گل محمدی. زینال خوابآلوده پشت سرش آمده بود توی حیاط و داشت نگاهش میکرد. گوشهی یاشماقش را کشید روی دهانش و سمت دیگر صورتش، بُرد زیر چارقد. با چند قدم بلند رسید به در خانه، زینال دوید تا بهش برسد. تا نزدیک چشمه با هم میرفتند، آنجا که میرسیدند، زینال کوزهاش را پر میکرد و از او جدا میشد. خانهی عبدالحسن، بالاتر از چشمه بود. از جلوی خانهی نریمان میگذشت و یک سربالایی را میرفت تا میرسید به پیر، پیر را دور میزد و میرسید به دیوار کاهگلیی کوتاه خانهی جیران و عبدالحسن. عبدالحسن همیشه زودتر، قبل از اینکه برسد میرفت. مثل مردها «یالله» میگفت و سرش را خم میکرد تا بتواند از چارچوب کوتاه در چوبی داخل شود. جیران همسن دختر بزرگش بود که توی ده بالا، عروس بود. او را که میدید از پشت دیوار سرش را خم میکرد و با صدای بلند میگفت: «سلام آی قیزتامام[۳] خالا! گـِشْ گـَلْ ایچَری، عبدیلی[۴] یوخدور! گش گل![۵]»، چین دامنش تاب میخورد از سمتی به سمتی و تند میرفت داخل و بقچه را میداد دست جیران، جیران ماستهایش را دوست داشت؛ مادر نداشت که یادش بدهد، نانهایش را یا خمیر میکرد یا میسوزاند. هفتهای کیبار، با هم خمیر درست میکردند و کونده[۶]شان میکردند و عصر، قبل از آمدن عبدالحسن، نانها پخته بودند و بوی نان تازه پیچیده بود تا خود پیر.
علوفهها را دستهدسته میگذاشت لای دهان چین و با تمام قدرتش خم میشد و بازوی بالایی را میآورد پایین، صدای تُرد خورد شدن علوفه، با عطر تندی پخش میشد توی هوا. جیران کارش توی طویله که تمام میشد، در خانه را باز میکرد و حیوانها را هی میکرد بیرون. علوفههای خورد شده را میریخت توی آخور وسط باغچه، حوضکشان را پر آب میکرد و قیزتامام، بغلبغل علوفه میریخت جلوی حیوانها، صدای ماغ و ماغ گاوها بلند میشد. گوسالههای بزرگتر از لای تنههای درشت مادهها و نرهای گرسنه، سرشان را رد میکردند و تا خودشان را برسانند به علوفهها، گاوی تشنه از جمع بیرون میآمد و هلشان میداد عقب. دوباره، تنههای درشت گاوهای ماده میچسبید به تن سنگین نرها. قیزتامام، یک بغل علوفه میریخت پشت حوضک، بوی تند علوفههای خورد شده میپیچید توی دماغ گوسالهها، مینشست توی ایوان و نشخوارشان را تماشا میکرد. جیران چای گلگاوزبان دم میکرد و میریخت توی پیالههای سفالی، سفره پهن میکرد و نان تازه و ماست و شیر میگذاشت جلوی قیزتامام. چشم همهی گاوها و گوسالهها شبیه هم بودند، شبیه هم نگاه میکردند، عین هم نشخوار میکردند، قیزتامام زل میزد به پشم تـُنـُکشان و لبخند روی صورتش خشک میشد.
موقع برگشتن بود که شنید، داشت از کنار زمینها برمیگشت خانه، زمینها را شخم زده بودند و رها کرده بودند تا کمی خشک بشود. کیسههای بذر را جابهجا انداخته بودند روی زمین، نشده بود که تنهایی با زینال زمینشان را زود سر و سامان بدهند. نصف بیشتر زمین، همانطور مانده بود. هنوز منتظر بود تا کلهای عبدالحسن از شخم زمینها فارغ که شدند اجارهشان کند. کل خودشان، وقتی طویله هوار شده بود روی سر حیوانها، در جا مرده بود. از بس که سنگین بود نتوانسته بود خودش را بکشد بیرون. موهای حناییاش را بافته بود ولی تا پایین کمرش بودند. همینطور تند که قدم برمیداشت، دامن شلیطهاش تاب که میخورد، موهایش هم تاب میخوردند. درختهای سیب و آلبالو و زردآلو غرق شکوفه بودند. برگهای دو روی سپیدارهای بلند و تبریزیهای اطراف زمینها، با کوچکترین نسیمی رخ عوض میکردند. صدای به هم خوردن ساقههای باریک تبریزیها را دوست داشت. خورشید داشت پایین میرفت و آسمان صاف بدون ابر، تا خود خورشید کش آمده بود. رگههای ابرهای سترون، دورتادور خورشید چرخ میخوردند. رنگ سرخ و آبی آسمان یک وجب بالاتر از تاج خورشید، قاطی شده بودند. دستش را گذاشت بالای چشمهایش، خورشید از لای شاخههای تیره رنگ درختان آلبالو، ناگهان میتابید توی چشمهایش. راهش را دورتر کرده بود، خیلی از پیر دور شده بود، داشت به دره و سرچشمه نزدیک میشد.
[۱] . وسیلهای برای خورد کردن علوفه، چیزی شبیه یک قیچیی بزرگ، که یکی از بازوها را محکم میکردند به زمین و علوفه را با پایین آوردن بازوی دیگر، خورد میکردند.
[۲] . یاشماخ/ نوعی سربند، که با گوشهای از آن جلوی دهان را میگیرند.
[۳] . قیز به معنی دختر و تامام به معنای پایان یافتن. روی دخترها میگذاشتند تا فرزند بعدی پسر بشود!
[۴] . عبدالحسن در زبان محاوره.
[۵] . سلام خاله قیزتمام، بفرما داخل،عبدالحسن خانه نیست … بفرما داخل!
[۶] . گلولههای خمیر به اندازهی یک مشت، که پس از ور آمدن خمیر، روی سینی، با وردنه پهنشان میکنند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* میدانم که خیلی مینویسم. شاید چون میخواهم تا عید تمامش کنم. شاید چون میترسم روزی برای تمام کردنش دیگر نباشم. و نمیدانید چقدر مشتاقم تا کمکم کنید … بگویید که چه کنم تا بهرت از این باشد … قویتر از این …
** خانم هاکوپیان، یکی از دوستانم، اساماسی برایم فرستاده بود که فکر کنم اکثریت شنیده باشیدش. شعر کودک آفریقایی برای توصیف رنگین پوست بودن … لذت عجیبی را توی رگهایم تزریق کرد …
*** من … دلم امام رضا میخواهد استاد … چند وقت است سلام مرا به ایشان نرساندید؟