مثل یک خواب بود، یا چیزی فراتر … مثل رویایی سحرانگیز که مشتاق باشی تا همیشه ادامه داشته باشد ولی … ناگهان با تلنگری عصبی از این شیرینی محروم شوی … مثل یک حس شیرین و مذاب که تنت را به هوسی مرطوب بکشند … و من، سحرگاه در این حس غوطهور بودم …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیگر به جایی رسیده بودند که نمیشد با اسب رفت دنبالشان. اسب را رها کرد و تفنگ را انداخت روی دوشش و سینهخیز از پشت تختهسنگها سرش را آورد بالا، کبلایی را نریمان کول گرفته بود و رجبعلی گاهی جلوتر و گاهی عقبتر میرفت. به قسمتی از کوه که با تخته سنگهای مسطحتری، سینه پیش آورده بود رسیدند، کبلایی از پشت نریمان آمد پایین و دودستی تکیه داد به عصایش. نریمان از جلو و رجبعلی پشت سر کبلایی راه افتادند. بلند شد و آهسته از پیشان رهسپار شد. کوه زیر پایش، تیره بود و عمیق. سمت بارانخور کوه را گلسنگها پوشانده بودند، زرد رنگ و بنفش، دستش را گاهی که میگرفت به سنگها، لیز میخوردند زیر پوستش. دیگر میدانست که هر سهتایشان از تعقیبش باخبرند، چندان در پی قایم شدن نبود. حتی وقتی مارمولکی از زیر پایش خزید و دوید لای شکافها، و یکمرتبه خواست جیغ بکشد، دستش را تا بگذارد روی دهانش، صدایی از گلویش دویده بود بیرون. کبلایی آهسته آهسته، سرش را همانطور انداخته بود پایین و دو دستی عصایش را چسبیده بود. شال سبز برّاقی را پهن بسته بود دور کمرش، از وقتی به یاد داشت، کبلایی همین جلیقهی اُخرایی را به تن میکرد. یقهی پیراهنهایش را میکند، از بس که از عرق پشت گردنش میپوسیدند. هیچوقت زن نگرفته بود. عدّهای میگفتند عاشق دختر ایلیاتی شده بود که بعد از او قسم خورده بود به صورت هیچ زنی نگاه نکند. سر قسمش هم مانده بود، از وقتی ایلیاتیها را به زور نشاندند توی دهات، دیگر دخترک را ندیده بود. از پدر مباشر شنیده بود که دخترک وحشی، موهایی به سیاهیی چشمهای اسب داشت، برّاق و صاف، تا خم زانوهایش و هیچوقت هم نمیبافتشان. از لای توریی سبزی که روی سرش میبست و پیراهن چینچینیی دامن کوتاه قرمز رنگی که میپوشید، روی تختهسنگها، چوبدست به دست میگرفت و هوهو کشان دنبال گلّهی بزهای چرکین، از سمتی به سمتی میدوید. چشمهای درشتی داشته که هیچ سرمهای به آن سیاهی پیدا نمیشد که دورشان بکشد. دخترک همان بلد بود که هوهو کند. وقتی کبلایی شانهی چوبی را برایش برده بود توی صحرا، پشت مرتع خان که اجازهی چرا داشتند، گذاشته بود توی دستش، دختر هوهو کرده بود و شانه را گذاشته بود درز سینهاش. آنشب کبلایی به مادرش گفته بود که هرگز توی صورت هیچ زنی نگاه نخواهد کرد.
هر چه بالاتر میرفتند، هوا سردتر میشد. شال کمرش را باز کرد و دور سر و صورت و گردنش بست. نریمان کمی زغال ریخت لای چندتایی سنگ درشت که زیر پای کبلایی گرد آورده بود و کمی روغن ریخت رویشان. رجبعلی کتری شیرلی[۱] را که پر آب کرده بود گذاشت روی زغالها که کمکم داشتند علو میگرفتند. چندتایی چوب که سر راهشان جمع کرده بودند را ریختند روی زغالها، کبلایی چپقش را درآورده بود و داشت پرش میکرد. رجبعلی نگاهی به بالای سرش انداخت. قـُلقـُل آب کتری بلند شده بود، کبلایی چیزی به رجبعلی گفت که بلند شد و آمد پایینتر، از جایش بلند نشد و نخواست که قایم شود، رجبعلی گفت: «ها خانزاده! نمیآیی کنار آتیش گرم بشی؟» بوی داغ گلگاوزبان پیچید توی ریههایش، فتیر و ماست آورده بودند. توی پیالهی کبلایی برایش ریخته بودند، کبلایی
داشت چپق میکشید، لپهایش گود میشد و بعد دود میپیچید دورتادور صورتش، محو میشد. چشمهای ریز سبزرنگی داشت، گودافتاده بودند و دماغ بزرگش، نمیگذاشت نصف دیگر صورتش دیده شود. خواست تا این پیرمرد هشتاد ساله را ببرد به پشت مرتع خان، جلوی چاک سینهی دختر ایلیاتی، وقتی شانه را گذاشته بود آنجا، چشمهایش شاید درشتتر بودند و صورت پُری داشته است. قدش مطمئناً بلند بوده، حالا هم که پشتش اینهمه خم شده است،بلندقد است. شاید آنموقع یقهی پیراهنش را نمیکنده است، مزّهی تلخ گلگاوزبان ته گلویش داغ میشد، آنقدر سردش بود و آنقدر تشنه بود که هورتی بالا میکشید و داشت از پشت دود چپق صورت گرد و گونههای سرخرنگ رحمان را میآورد پیش صورت سفید و موهای شبرنگ دختر. با آستین لباسش، آب دماغش را پاک کرد. پیاله را گذاشت جلوی پای نریمان. چشم از صورت ناپیدای کبلایی رحمان برنمیداشت. دختر شانه را گرفته بود و هوهو کرده بود، مثل وقتی که مریم خواسته بود سوار اسبش بشود، وقتی گرفته بود به پهلوهای مریم و بلندش کرده بود و مریم تا پایش را بگذارد روی رکاب، سنگین افتاده بود و هر دو زمین خورده بودند، اسب شیهه کشیده بود و کمی دورتر رفته بود و داشت نگاهشان میکرد، موهای سیاه مریم چهارتایی بافته بود و از لای روسریاش ریخته بود روی سینه و صورتش، برگشته بود و خندیده بود، هوهو کرده بود و سلیمان بلند شده بود، اخم کرده بود. رحمان هم لابد بدش آمده بود و برگشته بود برود، دختر از پشت گرفته بودش، مثل مریم. رحمان داشت نبات توی پیالهاش میچرخاند. لب پایینیاش جلوتر بود و اینطور که سرش را میانداخت پایین، مهربانتر نشان میداد. رجبعلی با پهلوی پایش کوبید به پایش: «هوی! حواست کجاس خانزاده؟! بخور ده!» لقمه را از دستش گرفت و دیگر نشد نگاه کبلایی بکند.
نزدیکیهای غروب بود که رسیدند دهانهی غار، کبلایی نفسنفس میزد و دیگر به زور خودش را گرفته بود به بازوی نریمان و میکشید بالا. نزدیک که شدند، رجبعلی بقچه را باز کرد جلوی پای کبلایی، لای ترمه پیچیده بودندش، عطر مشهد زده بودند و بوی تندی هم داشت. یکبار هم پیچیده بودندش لای پارچهی سبزرنگی که باز نکردند، کبلایی بلند شد و زد زیر بغلش و زیر لب دعایی خواند و هو کرد توی هوای جلوی غار، آرام عصایش را گذاشت کنار سنگی و دستش را گرفت به دیوار غار و رفت داخل.
[۱] . ظروفی فلزی با روکش لعابی را در زبان محلی شیرلی میگفتند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* کسی دیشب، «پروفسور و معادلهی محبوبش» را که از شبکهی چهار پخش میشد را دید؟
** دیشب، یک آن تصمیم گرفتم حلقهی نقرهای که تنها یادگار یک دوست داشتن حقیقی بود را بعد از پانزده سال، دیگر به دستم
نکنم. تنها حادثهای که میدانستم رخ خواهد داد این بود که مثل گربهای که یکی از سبیلهایش را کشیده باشی، نخواهم توانست راه بروم! یعنی درست راه بروم! قبلاً این تجربه را داشتم، ولی در هیچکدام از این قبلترها، عمداً توی خانه جا نگذاشته بودم. از آنچه رخ داد بگذریم! نزدیک بود پنجمتر سلفون چهارصد تومنی را چهارهزار تومن بگیرم!
*** همواره معتقد بودم به اینکه هرگز در انتخاب آنچه پیش از ما وجود داشته مختار نبودهایم. اما، به این هم اعتقاد دارم که میتوانیم هر آنچه پس از این قرار است باشد را انتخاب کنیم. نمیآیی کمی بیشتر تلاش کنیم؟ چه چیزی میتواند مهمتر باشد از خودمان؟ خوشبختیمان؟