بعد از آن که علی را سرد و سفید و سفت پیدا کردند، مردم دور کبلایی جمع شدند، دوباره یادشان افتاده بود که عاقی پشت سر علی بوده، حال و روز قهرمانخان و مردن دختربچهاش، مردن علی با وضعیت رقتانگیزی که پیدا کرده بود، همه را با هم مرور کردند. کبلایی ساکت نشسته بود و کتاب را جلویش باز گذاشته بود. مروّت میگفت خودش دیده که علی خلعت را سپرده است دست سلیمان، حالا که دختر علی از سلیمان جدا شده است،چرا نروند و از خان نخواهند آن خلعت را پس بفرستد توی غار؟! نریمان میگفت حاضر است خودش همراه کبلایی برود و اگر لازم شد کولش بگیرد تا بتواند برود داخل، عمران هم نشسته بود و داشت گوش میداد. قد کوتاهی داشت و صورتی کشیده، زیر چشمهایش پف کرده بودند و عادت داشت روی زانوهایش بنشیند. سرش را انداخته بود پایین و گاهی صدا که عوض میشد، سرش را بلند میکرد و نگاه میکرد که چه کسی دارد صحبت میکند. رجبعلی کنار در نشسته بود و تسبیح را دور مچش تابیده بود، دانههای تسبیحش درشت بودند و قرمز، عقیق سرخ. عمران چشم دوخت به دانههای قرمز تسبیح رجبعلی که دور مچش تاب خورده بود، مردها یکییکی و گاهی همصدا، یک چیز میگفتند. کبلایی بلند شد و با کمر خمیدهاش، عرض اتاق را تا طاقچه پیمود، کتاب را بست، بوسید و گذاشت روی طاقچه، رجبعلی گفت:«خوب آمد کبلایی؟» کبلایی برگشت و درست به آسمان بلند کرد.
مردها، کبلایی را سوار الاغش کردند و آرام آرام، از جلوی در خانهی علی گذشتند و آمدند توی خانهی خان. درهای خانه را باز کرده بودند، داشتند توی استخر را خالی میکردند. نرگسخاتون نشسته بود توی ایوان و از لای پنجرههای هفترنگی که طاقبازشان کرده بودند، مردها را دید که آمدند توی حیاط، خان نشسته بود توی پنجدری و توی ننویش تاب میخورد. مباشر جلوتر از همه از پلهها رفت بالا و در گوش خان چیزی گفت، خان بلند شد و کت چهارجیب شکارش را تنش کرد و تفنگش را انداخت روی کولش و از پلهها آمد پایین. مهتر اسب خان را جلوی استخر نگهداشته بود. خان چکمههای قهوهای بلندی پوشیده بود و از زمستان گذشته لاغرتر شده بود. دیگر وقت نداشت سبیل و ابروهایش را روغن بمالد. الاغ کبلایی را جلوی پای خان نگهداشتند و کبلایی نگاهی انداخت به سلیمان که از پنجرهی طبقهی بالا، سرش را خم کرده بود و داشت نگاهشان میکرد. موهای سلیمان بلند شده بود، خرمایی بود و تابدار. خان گفت: «خبر میدادی کبلایی! بد موقع است، میروم شکار …»، مباشر اسب را کشید تا جلوی خان، خان پایش را بلند کرد و خواست بگذارد روی رکاب که کبلایی گفت با سلیمان کار دارد. خان سرش را برگرداند و نگاهی به مردها انداخت. مباشر داشت سلیمان را نگاه میکرد که خان سوار اسبش شد.
سلیمان نشست روی لبهی پنجره و آویزان ماند. چشمهای سبزش را دوخت به چشمهای کبلایی، کبلایی نشست کنار در روی زمین و عصایش را تکیه داد به سینهاش. مباشر دستور چای و قلیان داد و آمد کنار کبلایی سمت دیگر در نشست روی زمین. کبلایی گفت: «سلیمان! چرا نمیآیی بنشینی کنار ما، نزدیکتر بیا پسرم!». سلیمان شانه بالا انداخت و برگشت و چشم دوخت به سینهی دشت. قهرمان داشت با اسبش تاخت میرفت، اُوچی[۱] ها هم دنبالش، سگهای شکاری کمی دورتر، از سمت راست میتاختند. گرد و خاکی بلند نمیشد از بس که زمین خیس بود. سمت چپ، جایی که رودخانه از خروش میافتاد، هیکلهای خمیده زیر نور داغ خورشید، روی زمینها مشغول بودند. جابهجا تودههایی برپا شده بودند، خورشید گرمتر میتابید و دیگر برف و یخی روی زمین پیدا نبود. توی حیاط، عملهها داشتند استخر را خالی میکردند. کبلایی نگاهی انداخت به صورت مباشر که اخمکرده نشسته بود و دستهایش را روی هم گذاشته بود روی زانویش، کمی خم شده بود به جلو و منتظر بود که سلیمان برگدد و نگاهشان کند. صدای خشخش دامن نرگسخاتون که بلند شد، مباشر از جایش پرید، نرگس با آرامش قدم برمیداشت، کمی بالاتنهاش به جلو متمایل شده بود و هیکلش فرسوده بود. کلآقایی[۲] بسته بود به سرش، موهای مجعد سرخ رنگش از دو طرف صورتش زده بود بیرون و زیر چانهاش به هم تاب خورده بود. کبلایی را که دید، لبخندی زد و آرام داخل شد، کبلایی نیمخیز شد و دوباره نشست. مباشر ایستاده بود کنار سلیمان که به احترام مادرش ایستاده بود، دستهایش را گذاشته بود توی جیب شلوارش و زل زده بود به صورت نرگس. نرگس روبهروی کبلایی نشست روی لبهی تخت، خوشآمدی گفت و اشاره کرد تا سلیمان هم بنشیند کنارش، سلیمان فرز تکانی خورد و آمد زیر پای نرگس نشست روی زمین و بازویش را تیکه داد به تخت. کبلایی سراغ خلعت سلیمان را که گرفت، نرگس ترش کرد. مباشر گفت: «حالا چه شده زن علی یادش افتاده است شب عروسی خلعتی به سلیمان بخشیدهاند؟ مگر خان تحفههایش را پس گرفت که آمدهاید سراغ خلعت سلیمان؟»، نرگس صورتش را برگرداند و چیزی نگفت، کبلایی گفت: «خاتون! مردمی که با من آمدهاند اینجا خلعت را میخواهند نه عیال علی!»، نرگس بلند شد و ایستاد، «یک خلعت به چه کار مردم ده میآید کبلایی؟ خیال کردم آمدهای حالی از خانوادهام بپرسی، نصیحتی به خان بکنی و مرهمی بر زخم سلیمانم بگذاری … برای خاطر خلعت بلند شدهای با این حالت آمدهای اینجا که چه؟» مباشر بازوی سلیمان را گرفت و بلندش کرد:«خلعت که چیزی نیست کبلایی! نکند دارید پایبُلوش[۳] میکنید که آمدهای چیزی کم و کسر نماند!» کبلایی پاهایش را دراز کرد وسط اتاق و سرش را متمایل کرد روی شانهاش که سرش را بلند کند و نرگس را ببیند که پشت به آفتاب ایستاده بود روبهرویش، نرگس نشست. «میخواهم به چشم خودم ببینمش خاتون! شاید نبردمش، به چه درد کسی میخورد. اگر مروّت راست گفته باشد، با خودم میبرم.»
[۱] . شکارچی.
[۲] . نوعی روسری یا سربند بسیار عریض ابریشمی معمولاً به رنگ زرد درخشان با طرحهای در هم پیچ.
[۳] . تقسیم ماترک، و هر چیزی بین افراد.