سلیمان را توی اتاقک حیاط خلوت پیدا کرد و نشست کنارش. سلیمان سرش را انداخته بود پایین و داشت قنداق تفنگ را میسابید، پاهایش را دراز کرده بود و محلش نگذاشته بود، آرام صدایش زد، تفنگ را سر و ته کرد که یعنی میشنوم، بگو! گفت که خان فرستاده است پیی کبلایی، سکینه طلاق خواسته، خان گفته نباید کسی بفهمد او طلاق خواسته، به کبلایی گفته است که سکینه سرکشی کرده و وقتی نبودید، رفته است خانهی پدرش، «خب؟!»، دست نگهداشت و خوب گوش داد، سرش را بلند کرد و چشمهای سبز درشتش را دوخت به صورت مباشر. مباشر تکیه داده بود به دیوار روبهرویش، خسته بود و چشمهایش نیمهباز بودند. تازه برگشته بود و فرصت نکرده بود برود خانه و به سر و وضعش برسد. آهی کشید و دوباره سرش را انداخت پایین ولی دست به تفنگ نزد، تفنگ افتاده بود لای پاهای بلندش و دستهایش آویزان مانده بود.
کبلایی شنیده بود که چطور خان یکسر از اهر تا ده را کوبیده و آمده است، رفت پیش علی. علی افتاده بود توی بسترش و صورتش از همیشه سرختر،مرتب عرق میکرد و بوی بدی میداد، وقتی گفت که قهرمان خان به چه بهانهای میخواهد دخترش را طلاق بدهد، حتی نگاه کبلایی هم نکرد. آرام زمزمه کرد: «به هر بهانهای که شد طلاقشان را بنویس کبلایی، نمیخواهم بیشتر از این توی آن خانه بماند …». سکینه سرش را گذاشته بود روی پاهای مادر، مادر دیگر نخ کلاف نمیکرد، دار قالیشان مانده بود زیر آوار خانه، تا بتواند دوباره داری بلند کند، خیلی طول میکشید. مادر دستهایش را گذاشته بود روی سر سکینه، دخترها توی حیاط داشتند آماده میشدند با زینال بروند سراغ گلّه.
خان با صدای محکمی گفت که بچه را بردار! سکینه شانه بالا انداخت. خان چیزی نگفت و نگاهی انداخت به کبلایی، نرگسخاتون گفت بچه را خودم بزرگ میکنم، سلیمان نیامده بود و ماهرخ هم نشسته بود توی آلاچیق، دکتر آمده بود بالای سر فاطمه، فاطمه رنگش پریده بود و دیگر گریه نمیکرد، زار میزد. دستهای کوچکش را میگذاشت روی سینهاش و زل میزد به سمتی و کوتاه و آرام نفس میکشید. پای چشمهایش گود افتاده بود ولی کبود نبود. سفید سفید بود. ماهرخ مجلههایش را گرفته بود توی بغلش، دکتر دیگر موهایش را روغن نمیمالید، عینک نمیزد، جلیقه نمیپوشید و کیفش هم جور دیگری شده بود. سرش را تکان داده بود و بلند شده بود و نرگس خاتون دنبالش رفته بود تا پایین پلّهها، دکتر پالتوی بژ بلندی را تنش کرده بود و دو تا یکی پلّهها را رفته بود بالا. نرگسخاتون همانجا مانده بود و برنگشته بود، ماهرخ بلند شد و ایستاد بالای سر ننو، صورت فاطمه ریز شده بود و موهایش انگار سفید شده بود. ماهرخ قیچیاش را توی هوا باز و بسته ک
رد، لپهایش را باد کرد و با مشت زد روی لپش، صدای بومبی داد ولی فاطمه هههه نکرد. چشمهای سیاه و درشت فاطمه زل زده بود به چشمهای زاغ ماهرخ.
علی شاشبند شده بود. هر چه حکیم و طبیب آوردند بالای سرش، افاقه نکرد. خبر فاطمه که رسید، سکینه سرش گیج رفت. صورت کثیف فاطمه جلوی چشمش بود و دستش داشت کیسهای را میدرید. توی خواب دیده بود که نمیتواند کیسه را پاره کند، دیده بود که فاطمه خودش از تو دست انداخته و کیسهاش را پاره کرده، آمده بیرون. نرگس خاتون نفرینش کرده بود. بچه را توی ننویش، سرد و سفید پیدا کرده بودند. ماهرخ گوشهی چارقدش را جویده بود و مجلّههایش را انداخته بود توی چاه. رفته بود بالای سر استخر و چهلتکهی ترمه را نگاه کرده بود که گوشهاش از لای برفهای گلی زده بود بیرون. سلیمان بچه را بغل گرفته بود و گریه کرده بود. بچه سرد بود و سفید و سفت. علی را فردای آن شب، سرد و سفید و سفت پیدا کردند.
قهرمان خانه دیگر نمیرفت اهر، کلّی بدهی بالا آورده بود و هر شب، مباشر را صدا میزد و با هم مینشستند و کاغذها را پشت و رو میکردند. صبح هم مباشر سوار اسب میشد و میرفت سمتی، اگر نمیشد بفروشد، میرفت سمت دیگر. سلیمان توی اتاق نرگس خاتون دراز میکشید و از پنجرههای نیمهباز رو به باغ به، نگاه میکرد به آسمان ابری، باران میزد و از لای طاق پنجرهها میزد تو، پردههای مخملیی زرشکیشان خیس میشد و داد نرگس بلند میشد. سلیمان کسی را راه نمیداد توی اتاقش. یک هفته نبود که همه رفته بودند، سکینه، فاطمه … رفته بود توی اتاق نرگس و در را قفل کرده بود و گریه کرده بود. ماهرخ شبها مینشست توی پنجدری، پارچهی چیت سفید بزرگی را برداشته بود و کمی خیرخیم[۱] ریخته بود وسطش و بعد طوری جمعش کرده بود که گرد و توپُر شده بود و با طناب بسته بود، برایش با جوهر چشم گذاشته بود و دهان کشیده بود و با ترمهی چهلتکه قنداقش کرده بود. بغلش میکرد و سر گرد و سفتش را میگذاشت روی سینهاش و با نوک انگشتانش آرام میزد روی تن عروسکش و چشم میدوخت به ماه که گاهی گرد بود و گاهی تیز. کمکم دست انداخته بودند به ظرفهای مسیی سنگین خانه، مباشر زمینها که تمام شد، هر هفته تعدادی دیگ و تشت و لگن مسی برمیداشت و میرفت اهر. عصر خسته و زار برمیگشت، به زنش گفته بود که خسته شده است. آرزو کرده بود هر چه زودتر خان او را جواب کند تا برود پیی کارش. طاقچهها خالی میشدند و روی میزها خلوتتر.
[۱] . پرزهای قالی را بعد از پرداخت نهایی، جمع میکنند و توی بالش و متکا پُر میکنند. به این دستهی پرزها که به مرور زمان گرد شده و تودهای سرخ و سفت را پدید میآورد خیرخ
یم میگویند.