۱۹

 

زن‌ها و دخترها جمع شده بودند کنار چشمه و تشت‌های سنگین لباس‌ها را پشت سرهم در دو سوی چشمه ردیف چیده بودند. کوزه‌ها را پر کرده بودند و گذاشته بودند توی آب که خنک بمانند. پسربچه‌ها با نوک چوب داشتند در اطراف چشمه که خاکش کمی نرم بود شیار می‌کندند، زن‌ها بی‌هوا شلیطه‌هایشان را جمع کرده بودند و زده بودند بالا و پاهای لخت‌شان را فرو کرده بودند توی خنکی‌ی نافذ آب، گاهی سکوتی طولانی برقرار می‌شد و بعد یک آن با کلامی شلیک خنده بلند می‌شد. صدای بم آب نمی‌توانست از قدرت و شدت صدای خنده‌هایشان بکاهد. رسیده بود به بریده‌گی‌ی دره، صدایشان را داشت به خوبی تشخیص می‌داد، صدای سـِد‌خانیم[۱]، جاری‌اش را می‌شنید. داشت با صدای بلند صحبت می‌کرد، توی ده کسی نبود که صدای او را نشناسد، ‌خصوصاً که آخر جملاتش صدایش زیر می‌شد و کش می آمد و توی گلویش گیر می‌کرد و زور می‌زد تا تمام‌شان کند. دست‌ش را گذاشت روی زانویش تا خودش را بکشد بالای بریده‌گی، زن‌ها که ساکت شدند، سـِد‌خانیم ادامه داد: «قیزتامام لاب آز قالیب عیمرانـ[۲]ـا دیه‌کی، آفتافانی گتیر من گـِدیرَم ماوالا[۳] …» صدای خنده‌ی زن‌ها بلند شد، زنی گفت که چقدر چندش آور! پایش را آورد پایین و ایستاد. سدخانیم داشت می‌خندید، خنده مجال نمی‌داد تا ادامه بدهد، نشست روی بریده‌گی و پشت کرد به صداهایی که گاهی برای شنیدن جمله‌ای، قطع می‌شد، صدای آب دیگر شنیده نمی‌شد. دست‌هایش را گره زد روی سینه‌اش و بازوهایش را گرفت. روبه‌رویش خورشید نشسته بود روی کوه.

 

زن‌ها همه رفته بودند، دیگر صدای آب را به وضوح می‌شنید. زمان طولانی آنجا نشسته بود، هوا کاملاً تاریک شده بود، آرام بلند شد و به سمت خانه حرکت کرد. با گوشه‌ی یاشماق‌ش، پای چشم‌ها و نوک دماغش را پاک کرد. با صدای زیری ناله می‌کرد، صدای پارس سگ‌ها، به حصار خانه‌ها که نزدیک می‌شد بلند می‌شد. توی کوچه‌ها، پای‌کشان می‌رفت. نمی‌خواست تند برود، می‌خواست هم نمی‌توانست. نزدیک خانه که رسید سایه‌ی پسرش را توی چارچوب در دید، چوب‌دست‌ش را گرفته بود توی دو دست کوچک‌ش و ایستاده بود، سگ گوش‌بریده‌شان، لای پاهای زینال وول می‌خورد. بویش را که شنید سرش را بلند کرد و دم باریکش را سیخ کرد و زل زد به انتهای کوچه، زینال صدایش کرد. سگ خودش را رسانده بود و جلوی پاهایش بالا و پایین می‌پرید. زینال آمد نزدیک‌تر و توی تارکی نگاه کرد به چشم‌های خیس مادر، دست‌ش را گذاشت روی شانه‌ی زینال و رفت داخل. سکینه توی دهلیز خانه نشسته بود، با آمدنش بلند شد و ایستاد: «چرا دیر کردی مادر؟ نگران شدیم.»، بقچه را انداخت روی تخته‌بند[۴]، تن‌ش را به زحمت می‌کشید جلو. همان‌جا توی دهلیز نشست، دخترها خواب بودند.

 

صبح خواب ماند، آنقدر توی جایش وول خورد که آفتاب بالای بالا آمد. صدای دفه[۵] توی سرش کوبیده می‌شد. دخترها داشتند می‌خواندند و می‌بافتند. به سکینه نگفت که چرا آنطور بی‌قرار شده بود. سکینه هم دیگر چیزی نپرسید. بیدار شدن و رفتن زینال را فهمیده بود ولی نتوانسته بود بلند شود. می‌دانست که تا آن موقع جیران هم دلواپس‌ش شده است، اما نمی‌توانست از جایش بلند شود. به پشت دراز کشیده بود و چشم‌هایش را بسته بود و علی آمده بود و نشسته بود توی ایوان. مثل همیشه پــِتاوا[۶]هایش را داشت سفت می‌بست. علی قدش کوتاه بود، لاغر بود و قد کوتاه، مرد آرامی بود. دل‌ش برای بیاتی خواند علی تنگ شده بود، گفت «علی برایم نمی‌خوانی؟» علی لبخند زده بود و گفته بود «توی باکو که بودم، پیش تاجر تورک، کارم خوب گرفته بود، به‌م اعتماد داشت،‌گفته بود علی پیش من بمانی هم به‌ت سرمایه می‌دهم و هم اینکه کی از تو بهتر؟ هم دامادم باشی و هم پسرم؟ ممّداُف تاجر خشکبار بود، دو تا دختر خوشگل داشت. گفته بود هر کدام را که نشان کنی زن‌ت می‌کنم، دختر کوچکش شیطان بود، روی زمین بند نمی‌شد. مثل پسربچه‌ها سرتق بود. خوشم نمی‌آمد، دختر بزرگ‌ش یک پارچه خانوم بود. پسرهای کالجی که نزدیک تجارت‌خانه بود، سر نامه نوشتن برای صنم با هم سرشاخ می‌شدند. گفتم ممّداُف صنم را می‌خواهم. قرار شد بهار همان‌سال صنم و من عروسی کنیم.  چند روز بعد بود که نامه‌ی چی‌چی[۷] رسید دستم، کور شده بود. از وقتی از آب گذشته بودم آنقدر گریه کرده بود کور شده بود. چشم‌هایش آب آورده بودند. ممّداُف گفت نرو علی، هر چه بخواهی می‌دهم بمانی پیشم، من پسر ندارم، هر چه دارم می‌رسد به تو. دل‌م نیامد، توی خواب چی‌چی‌ام را دیدم که نشسته کنار پل و منتظرم است. فرار کردم، ممّداُف نمی‌گذاشت برگردم، گفته بود اگر بروی یک قران هم نمی‌دهم، نگرفتم. هر چه جمع کرده بودم ماند و برگشتم.» کسی دست انداخته بود و داشت محکم تکان‌ش می‌داد، چشم‌هایش سرخ شده بودند و سنگین، نمی‌توانست بازشان کند. کسی فریاد می‌کشید و فحش می‌داد و تکان‌ش می‌داد. دست‌ش را گرفت و فشار داد که ول‌ش کند، ول نمی‌کرد، بلندش کرد و دوباره کوبید روی زمین، چشم‌هایش را به روز که باز کرد، ریحانه را دید و شناخت. ریحانه موهایش را گرفته بود توی چنگ‌ش و سر سنگین‌ش را تکان می‌داد و فحش می‌داد، کسی آب ریخت روی صورت‌ش و تا سینه‌اش خیس شد. بلند شد و نشست، موهایش تاب خورده بود توی انگشتان ریحانه، صدای سکینه هم بلند شده بود، سکینه هم فحش می‌داد، دست‌هایش را گذاشته بود روی سرش و سرش را انداخته بود پایین و فرو برده بود لای زانوهایش، ‌یکی‌شان داشت لگد می‌زد، یکی‌شان هم موهایش را طوری می‌کشید که حس می‌کرد پوست سرش دارد کنده می‌شود، صدایش در نمی‌آمد. سرش درد می‌کرد، چشم‌هایش سرخ بودند و سنگین.

 

 

 

 


 

[۱] . سیّد خانم.

[۲] . عمران.

[۳] . قیزتامام کم مانده به عمران بگوید آفتابه را بیاور من دارم می‌روم دست به آب.

[۴] . جایگاه قالی‌باف در هنگام بافتن قالی که از چوب می‌سازند را می‌گویند.

[۵] . اسبابی فلزی و شانه مانند برای فشردن لایه‌های بافته شده‌ی قالی.

[۶] . نوارهای باریک پشمی که دور ساق پاها می‌بستند.

[۷] . اصطلاحی برای مادربزرگ.

 

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
 

 


* هرگز به تن سالم خود، به ثروت خود و به داشته‌هایت غرّه نشو … چیزی در دنیا نیست که دوام‌ش به فوتی بند نباشد. فوت خداوند!
 ** برنامه‌ای دارد شبکه‌ی دو، به گمانم، «قرن چهارساله» است اسم‌ش. قصدش هم معرفی نخبه‌های علمی‌ی نوجوان و جوان است. اینطور که در سال ۱۴۰۴ هستیم و می‌رویم سراغ جوانی‌ی دانشمندان‌مان! دیروز که برای اولین بار دیدم‌ش، کلی خندیدم! توی این برنامه، دری هست که «کتیبه» خطاب‌ش می‌کنند. کتیبه خطاب به مجری می‌گوید به «فیروزی» زنگ بزن! بعد می‌گوید: «اسم کامل این فیروزی چی هست؟» مجری جواب می‌دهد، در این هنگام، ‌طوری مکالمه ادامه پیدا می‌کند انگار نه انگار که این پیشنهاد کتیبه بوده که به این بابا زنگ زده شود و نه مجری!
 
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.