نمیدانستم «رضا قاسمی» رمانی نوشته است که مثل این داستان من، هر بار به صورت آنلاین قسمتی از آن به روز میشده است، به نام «وردی که برهها میخوانند». میگوید داستان من هم دچار پرش شده است مثل این رمان. من مکلف نشدهام به اینکه دچار پرشش کنم طوری که از دستم در برود. مثل همیشه اجازه دادهام داستان جاری شود. اکنون دورهی انبساط بزرگ است، میگذارم تا آنقدر در گسترهای نامحدود پراکنده شود تا آنچه باقی ماندنی است برای انقباض نهایی، باقی بماند!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
علی داشت پتاواهایش را سفت میبست، نشسته بودند زیر سایهی درخت گردو و زینال داشت نی میزد. گوشهای سگ را تازه بریده بودند و کلافه بود. علی زیر لب زمزمه میکرد و سرش را اینطرف و آنطرف تکان میداد، ریش کم پشتش سفید شده بود. ریحانه را چند شب پیش روانه کرده بودند خانهی شوهر. علی دلش رضا نمیداد دختر چهارده سالهاش را بدهد دست غریبه که ببرد یک روستای این همه دور، قیزتامام گفته بود کی از این جوان بهتر؟ کسی بهتر از سردار که نبود، بود؟ مال و منال نداشت که داشت. قد و هیکل نداشت که داشت، بر و رو نداشت که داشت. سردار نه برادر داشت و نه خواهر، یک مادر پیر داشت که صد تا دختر جوان را یک تنه حریف بود. با آن سن و سالش، تا خم نمیشد از در نمیتوانست رد بشود، اندازهی دو پهنای قیزتامام، شانه داشت. صورت بزرگی داشت با چشمهای درشت و گرد. ابروهای بلندش اندازهی یک بند انگشت کلفتی داشتند. آنطور که مثل قیطان از این سر صورتش تا آن سر صورتش، بند شده بود، اگر لبهایش آنطور کلفت و گوشتالو نبودند، حتماً سرش وارونه میشد. اینرا نریمان در گوشش گفته بود و سر خطبهی عقد پقی زده بود زیر خنده. سردار آخرین بچهاش بود. همهی بچههایش را توی همهگیریی وبا از دست داده بود، این بچه را هم که حامله بوده، از ترس وبا فرار کرده بود و تا اولین دندان بچهاش درنیامده بوده از کوه پایین نیامده بود. چو انداخته بودند که بچه را با شیر گرگ بزرگ کرده است. آنطور هم که سردار همهی تنش پر بود از مو، موی زبر و بـِژ، همه باورشان شده بود که سردار شیر گرگ خورده است. وقتی برگشته بود از خانوادهاش به جز چندتایی خالهزاده و داییزاده، کسی نمانده بود. خانهی پدری و پدر شوهرش را کشیده بود بالا و نصف ده را صاحب شده بود. کسی جرأت نکرده بود بگوید بالای چشمت ابروست. قیزتامام گفته بود خوب است فامیل «ترلان» بشویم، شده بودند.
کاسهی سرش درد میکرد، انگار که صد تا اسب توی سرش به تاخت باشند، توی سرش تاپتاپ میکرد. تمام تنش درد میکرد. صدای علی نوبد که توی گوشهایش مانده بود و هنوز داست «آیریلیق، آمان آیریلیق» میخوانـْد. دانههای نور جلوی چشمهایش در رقص بودند، توی تاریکی دست و پا میزد. صدای علی میآمد و میرفت. علی میگفت: «ریحانه توی چشمهایش ترس دارد، وقتی نگاهم میکند پشتم میلرزد!» میخندید و شانههایش زقزق میکرد، تمام گوشت تنش زقزق میکرد. تمام استخوانهایش انگار که شکسته باشند، تکان نمیتوانست بخورد. صدای ریحانه میآمد و زینال داشت گریه میکرد. سکینه داشت دفه میکوبید و دخترها رنگ میشمردند و چاقو میزدند به نخها. حفرهی چشمهایش گرم بودند و سنگین از چشمهایی پر خون. دستش را گذاشت روی پیشانیاش، کسی گفت «بیدار شد!» کس دیگری داد زد «بیدار شد!» سرش را کمی بلند کرد و خواست چشمهایش را باز کند، کسی دست انداخت زیر بازوهایش را گرفت و شانهاش را تکیه داد به سینهاش، صدایش توی سینهاش گرد شد: « باشیوا دولانیم قیزتامام خالا[۱]» و تکان تکان خورد. کسی هم آب زد به صورتش. از لای سنگین پلکهایش نور پاشید توی کاسهی سرش. صورت جیران خیس بود و نزدیک، بغلش کرده بود و داشت گریه میکرد.
رفتند دنبال کبلایی، دیده بودند نیست. پسر رجبعلی گفته بود رفتهاند کوه. زینال دوان دوان رفته بود توی دشت هو کرده بود و چوپان ده داییاش را خبر کرده بود، قسمش داده بود دو شب جایش توی دشت میماند اگر برود دایی اسداللهش را خبر کند. جیران خودش آمده بود، دیر که کرده بود پا شده بود و به خیال اینکه مریض شده باشد آمده بود خانهاش. دیده بود در باز است و صدای جیغ و داد میآید، ترسیده بود و دویده بود توی دهلیز. خون که پاشیده بود به صورتش، تازه قیزتامام را دیده بود که افتاد توی چارچوب در. ریحانه وردنه به دست ایستاده بود توی چارچوب، جیران جیغ کشیده بود و دویده بود توی کوچه، شلیطهاش را جمع کرده بود توی بغلش و دویده بود سمت زمین. یک نفس دویده بود، خون پاشیده بود روی صورتش و نفسنفسزنان که رسیده بود سر زمین، عبدالحسن توی دلش خالی شده بود. بیلش را برداشته بود و نپرسیده دویده بود سمت خانه، جیران نشسته بود و داد زده بود و زده بود به سر و صورتش که عبدالحسن ایستاده بود و برگشته بود و خون جلوی چشمهایش را گرفته بود. خون پاشید توی دلش و پشتش لرزید و تا خانهی علی، الاغ بیچارهاش را از نفس انداخته بود. تا برسند به خانه ی علی، زنهای همسایه که جیغ و داد جیران را شنیده بودند ریخته بودند توی دهلیز. قیزتامام درشت بود و سنگین، بلندش کرده بودند و تا انتهای حیاط به زحمت کشیده بودندش. پهنای صورتش را خون گرفته بود و از سر شکستهاش خون تلمبه میزد بیرون.
عبدالحسن و عمران توی حیاط نشسته بودند و داشتند صحبت میکردند. سـدخانیم داشت توی گوش زنها چیزی میگفت که «جهان خانیم» انگشتش را گرفته بود سمتش و نفرینش کرده بود. سـدخانیم صدایش را بلند کرد که این را فقط من نمیگویم، حرف همه است. جیران خون گریه میکرد، سیم زر صلوات فرستاد، سـدخانیم گفت: «همه میدانند که عبدالحسن از جیران بچهاش نمیشود!» سیمزر دوباره صلوات فرستاد، جهان خاینم بلند شد و گفت «آللهدان گورخ سد خانیم! بوگونون صاباحیدا وار[۲]!» سـد خانیم بلند شد و دست زد به کمرش و دست دیگرش را توی هوا جلوی صورتش گرفت و تکانتکان که میداد کمرش را هم میچرخاند: «زن که شوهرش مُرد پاهایش را جمع میکند مینشیند سر خانه و زندگیاش، توی خانههای مردم چه غلطی میکند؟ که برایش حرف درست کنند یا نکنند؟ هان جهان خانیم؟ چرا کسی برای تو یا من حرف درست نکرده پس؟» سیمزر استغفراللهی گفت و بلند شد و از اتاق رفت بیرون، جهان گفت: «وقتی جیران میگوید اینطور نبوده تو گه میخوری با هفت جد و آبادت که میگویی بوده زنیکه!» زنها سرشان را چرخاندند سمت جهان و لبهایشان را ورچیدند و کوبیدند به صورت و پاهایشان. ریحانه گفت: «هان زن عمو حرف دهانت را بفهم! هفت جد و آبادش سید بودند ها!» سـدخانیم حمله برد سمت جهان. زنها همه با هم یکباره بلند شدند و هر کسی به سمتی دوید. صدای جیغ زنها که بلند شد مردها از توی کوچه ریختند توی حیاط. سیمزر نشسته بود روی تن چاه و داشت تکبیر میگفت و توی هوا فوت میکرد. زنها جهان را انداختند از اتاق بیرون و نفرین کنان ریختند و هر کسی که دستش میرسید میکوبید توی سرش. جهان دستهایش را بلند کرده بود به آسمان و فریاد میزد که خدا شاهد باش. سیمزر و عبدالحسن بازوهایش را گرفتند و کشیدندش کنار، عبدالحسن زد توی گوش زنی که میخواست گیس جهان را بکشد.
[۱] . دورت بگردم خاله قیزتامام.