میگوید هنوز یادم هست … «الله علیمٌ بذات الصدور …»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از طرف گردنهای کشیده و راهههای باریک عمر، دعوت شدهام به یک بازی. از این بازیها خوشم میآید. هر چند بالاخره نفهمیدم باید از کتابهایی بنویسم که خوشم نیامده بخوانم یا کتابهایی که فرصت نکردهام بخوانمش؟!
به هر ترتیب، من هر دوشان را مینویسم.
تنها کتابی که هرگز نخواستهام تا حتی نصفش را بخوانم کتاب «سلام خانم جنیفر لوپز» نوشتهی خانم «چیستا یثربی» بود. این کتاب را خودم نخریده بودم، هدیهی شادی عزیزم بود. ولی متأسفانه آنقدر جذاب نبود که حتی آنطور که «بابا نان داد» ارونقی کرمانی را ــ که تنها از روی حرص پولی که برایش پرداخته بودم ــ خواندم، از روی حرص بخوانمش! خلاصه، نخواندمش!!! (لطف این گونه کتابها در این است که دچار خودشیفتهگی و غرور زایدالوصفی شدهام و شدیداً مترصد شدهام داستانهایم را به چاپ برسانم!!!)
«پلهپله تا ملاقات خدا» را هم هنوز تمام نکردهام، چون حس کردم این آقای زرینکوب یکجورهایی دارد توی تاریخ دستکاری میکند. با اینکه مولوی را بسیار دوست میدارم، ولیکن از ساختن بت، از هر نوعی که باشد بیزارم!
«دنیای سوفی» را هم نیمهکاره رها کردم ولی! چون خوشم نیامد. با هداک مصمم شده بودیم بخوانیمش! یعنی با هم شروع کردیم ولی با طبع ناطقهی من این فیلسوف بازیها خوش نیامد!!!
«خداشناسی از ابراهیم تا کنون» آرمسترانگ را هم هنوز فرصت نشده که بخوانم، این کتاب از آن کتابهایی بود که آرزوی دیرین مرا مبنی بر اینکه روزی برادر بزرگم بیاید و از میان کتابهای من دست به گزینش بزند را برآورده کرد …
«اعترافات سنت آگوستین» را هم که دوست عزیز، آقای سهند کریمی برایم هدیه داده بودند را نشد که تمام کنم.
«کتابهای قانونی ثانی» از عهد عتیق را هم فعلاً دارم میخوانم.
«هذیانهای یک دیوانه» را هم هنوز شروع نکردهام. یعنی امانت است دست دوستی و هنوز به دستم نرسیده که یک لقمهی چپش کنم!!!
«از کافکا تا کافکا» بلانشو ، «ارنستو چهگوارا»، «بین گذشته و آینده» از رامین جهانبگلو، «اندیشههای بنیادی در جامعهشناسی» از کیویستو را هم بسیار شرمآور است، ولی خب! نشده که بخوانم!!
من هم، به نوبهی خودم از نیروانای عزیزم، قمار عشق،و آقای حنظله و حجم نگاه عزیز دعوت میکنم برای اعترافات خود!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* میگوید، یکی از رفقایم با ماشینش زده به یک خانومی که داشته میرفته مستمریاش را بگیرد. شوهرش مرده است و بچههایش از خانه بیرونش انداختهاند و زن هر ماه، ده هزارتومن مستمری میگرفته، حالا «هشت میلیون تومن» برایش دیه صادر کردهاند. رفیقم میگوید فلانی نمیدانی الان بچههایش سر نگهداشتن زن، چه به جان هم افتادهاند!
** چقدر دلم تنگ است برای افقیترین پنجرهی دنیا … تو و چشمهایت … شب و دستهایت …
*** بنا بر ناراحتی تعدادی از دوستان عزیزم، قسمت بیست و یکم داستانم را در ادامهی مطلب میتوانید بخوانید … «باران»، روزی گفته بود سوسن تو دل کوچکی داری … راست میگفت …
۲۱
بچهها را برده بودند خانهی عمران. قیزتامام را از خانه بیرون کردند و جیران هر چه التماس کرد نرفت خانهی آنها، به جهان گفت میروم خانه «نورسته»، جهان بقچهای برایش بست و همراهش رفت. خانهی خاله نورسته پشت مرتع خان بود. آنقدر از ده دور بود که نشنود چه بر سر قیزتامام آمده است. توی راه قیزتامام سرش را بالا گرفته بود و نگاهش را دوخته بود به آسمان که داشت پشت سرخی خورشید قایم میشد. جهان بقچه را این دست و آن دست میداد و گاهی زیر لب غرولندی میکرد. مردها داشتند از سر زمین برمیگشتند و بچهها پشت سر گلههای حیوانها که از چرا برمیگرداندند های و هوی میکردند. به سر دوراهیها که میرسیدند قرار «پـِل دسته[۱]» میگذاشتند سر خرمن. از زمینهای سرسبز مرتع خان که گذشتند، از دور چراغهای روشن خانهی نورسته را دیدند که داشت جان میگرفت.
چشمهای نورسته و پسرهایش گرد شده بود و زل زده بودند به دهان جهان. قیزتامام ساکت نشسته بود جلوی پنجره و نگاه دوخته بود به چشمهای گرد مرغی که داشت میخوابید. صورت غریبه هول انداخته بود توی دلش. سرش را تیز بلند میکرد و قدقد ریزی میکرد و دوباره آرام آرام سرش را پایین می برد و کمکم سرش میافتاد روی چینهدان قلمبهاش و چشمهایش بسته میشد. جهان گریه میکرد و نورسته به یاد علی افتاده بود و نفرینشان میکرد. علی مرد آرامی بود، کسی به عمرش ندید که صدایش را بلند کند. نورسته ناله میکرد و اصلان، پسر کوچکش کلاهش را گذاشته بود روی زانویش و با کف دستش میکوبید روی کلاه و میگفت: «عمران را هر کی ببینه، دلش کباب میشه … کیفکرش را میکرد ننه؟» جهان را تا دوراهیی مرتع و ده بدرقه کردند و چراغی دادند دستش که تا خانه، توی تاریکی نماند. نورسته نان تازه آورد و نیمرو پخته بود و ماست تازه را مالیده بود روی نان. قیزتامام هنوز نشسته بود جلوی پنجره. وقتی نورسته نشست پای سفره آرام پرسید: «اصلان کاغذ بگویم مینویسد؟»
ریحانه یک شب ماند پیش سکینه و بچهها. تا نصفههای شب هنوز آتش غضبش سرد نشده بود و یکریز داشت حرف میزد. عمران گفته بود مگر من مردهام که بچههای برادرم بنشینند سر سفرهی عبدیلی؟ زینال چشمهایش پر میشد و سرش را برمیگرداند سمت دیوار و بغض، لبهایش را بد شکل میکرد. دلش برای قیزتامام و بلّه[۲]های نان و پنیرش تنگ شده بود. دخترها خوابشان برده بود. ریحانه حرف میزد و حرف میزد و مادر را نفرین میکرد، به گور پدر فحش میداد و سکینه هم گاهی هِن و هُنی میکرد و سر جایش وول میخورد. زینال دوست داشت همه یکهو خوابشان ببرد تا بلند شود و برود پیش قیزتامام. قیزتامام نشسته بود کنار پنجره و ماه لاغر ایستاده بود توی آسمان. چشمهایش پر میشد و سرش سنگین میشد و جای زخم روی پیشانیاش زقزق میکرد. نورسته به اصلان گفته بود که قیزتامام میخواهد کاغذ بنویسد و اصلان گفته بود فایدهاش چیست ننه؟ قیزتامام نگاهش کرده بود و یادش آمده بود که اصلان چقدر شبیه علی است، دلش خواسته بود بگوید برایش بیاتی بخواند. اصلان گفته بود فایدهاش چیست، حالا توی این بلبشور، کی میآید به کار یک زن بیوه برسد؟ بلند شده بود و رفته بود نشسته بود کنار پنجره، نورسته گفته بود: «خوب تو بنویس ننه، سخت است مگر؟» اصلام پرسیده بود «حالا برای کی میخواهی کاغذ بنویسی دختر خاله؟»
***
کبلایی که رفت توی غار، نریمان نشست کنار الاغش که داشت از توی توبرهای که از سرش آویزان کرده بودند، علوفه میخورد. رجبعلی تسبیح را دور مچش گرد کرده بود و نگران ایستاده بود روبهروی غار. آن شب، ماه نبود و هوا از همیشه تاریکتر شده بود. سلیمان فکر کرده بود حتماً بالای کوه از توی ده تاریکتر است. چشمهای رجبعلی مثل چشمهای الاغ توی تاریکی عجیب میدرخشید. داشت جلوی در غار عقب و جلو میرفت و گاهی سنگی از زیر پایش در میرفت و میافتاد توی سرازیریی کوه. توی تاریکی هر صدایی بلند تر بود. کبلایی خیلی وقت بود که رفته بود توی غار، چشمهایشان کمکم گرم میشد و صدای خمیازهها یکی یکی بلند میشد. اول از همه نریمان خوابش برد. سرش خم شده بود روی سینهاش و خر خر میکرد. رجبعلی نشسته بود روی تخته سنگی که گذاشته بودند جلوی دهانهی غار. دیگر بالای صورتش، چیزی که نمیدرخشید سلیمان فکر کرد او هم خوابش برده است. خوابش نمیبرد، یاد شبی افتاده بود که مراه قاسم رفته بودند شکار کبک. توی سینهکش کوه دراز کشیده بودند و هوا کمکم داشت سرد میشد. صدای عوعوی گرگها بلند شده بود و قاسم تفنگش را گذاشته بود زیر بازویش، نزدیک پهلویش. نتوانسته بودند آتش روشن کنند و قاسم گفته بود چشمهایش را خوب ببنددد و نترسد. اگر چشمهایش توی شب بدرخشد، گرگها زودتر از بوی تنش متوجهاش میشوند. چشمهایش را بسته بود و سردش بود و لرزیده بود، قاسم بنای شوخی گذاشته بود که چقدر ترسو بودی تو سلیمان؟! سلیمان بهش برخورده بود و پشتش را کرده بود به قاسم و برگشته بود سمت دره، درست یک وجب آنورتر، شیب تند کوه بود و سرازیری پر از تیغههای برندهی سنگهای سیاه رنگ و براق. اینطرف که دراز کشیده بودند، سنگهایش خاکی رنگ بود و پر از گلسنگ. بوتههای علف و گل، هر از چندی از لای سنگها سر بر آورده بودند. توی بوتههای بالای سرشان، دستهی کبکها در هم لولیده بودند و سر فرو برده بودند توی بال و پر همدیگر.
[۱] . نوعی بازی دسته جمعی با دو قطعه چوب. یکی کوچک به عنوان پــِل و دیگری بلند به نام دسته. برای بازی دو گروه لازم بود که با انداختن شیر و خط مشخص میکردند که کدام صاحب پل و کدام صاحب دسته است. پل را روی دو قطعه سنگ میگذاشتند و با یک سر دسته آن را به هوا پرتاب میکردند، فاصله پل تا محل پرتاب را با دسته اندازهگیری میکردند.
[۲] . لقمههای بزرگ نان.