چقدر سال بود که حتی یادم رفته بود هستی؟ چقدر سال گذشته بود از آخرینباری که صدایت را شنیده بودم؟ چقدر سال گذشته بود از چشمانتظاریی من برای تو، وقتی زنگ آخر زده میشد و دلم تاپتاپ میزد که بروم تا برسم در مدرسهی شما که آرام و زیبا بیایی و از خیابان رد شوی و برسی به من و زینب؟ زینب شیطنت کند و من سرخ شوم و تو بیصدا رد شوی و بروی و من برای اولینبار عاشق شوم؟
و حالا، باید کسی خبرش را به من بدهد که آن روزها نه تو را میشناخت و نه مرا، حتی نمیدانست ما روزی چقدر همدیگر را دوست داشتیم … آرام و گرفته بگوید «جعفری، برادر زینب تصادف کرده …» چیزی توی دلم خالی شود «کدوم یکی؟» … تو! و اینقدر راحت خفته باشی …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سردش بود، سرش را تکیه داده بود به زمین و چشم دوخته بود به سراشیبیی بالای سرش که رد سمهای رخش قاسم رویش مانده بود. هوا تاریک شده بود و نوری از پایین دره بالا میآمد، صدای هرمز بود که بلند شده بود و داد میکشید. اسم کسی را صدا میزد که نمیشناخت، آشنا بود ولی نمیشناخت. دو هیکل توی تاریکی بالا آمدند. هیکل رخشنده را که ماه سایهاش را انداخته بود روی هیکل هرمز شناخت، سرش سنگین شده بود و سردش بود. هرمز دوید سمت آسیاب و فانوس را بالا گرفت و نورش را انداخت روی صورتش، رخشنده تن گوشتالودش را دواند سمت هرمز، هرمز زانویش را خم کرد و نشست بالای سرش:«مریم؟»
انداختندش زیر لحاف کرسی و منقل را گیراندند، رخشنده به هرمز گفت برود دنبال رجبعلی. مریم همانطور آرام خزیده بود زیر لحاف و چشمهای وق زدهاش را انداخته بود روی صورت رخشنده، هر چه رخشنده میپرسید جوابی نمیداد. همان شب بود که سکینه را از توی آب گرفته بودند، مریم نگفته بود که با سکینه رفته بودند بالای دره، سمت سرچشمه، جایی که چوپانها موقع کولاک گلهها را میتپانند توی غار کوچکی که جلویش را سنگچین کرده بودند. مریم هیچ حرفی نزده بود. رجبعلی توی آب نگاه کرده بود و ورد خوانده بود و تسبیج عقیقش را هفت دور گردانده بود و ملاهای تسبیح ش را زده بود به آب و گرفته بود روی سینهی مریم، اخمهایش رفته بود توی هم و بلند شده بود و آب را ریخته بود توی باغچه. رخشنده توی دهلیز پرسیده بود و رجبعلی گفته بود: «جینلره توخونوبدی باجی[۱] …» رخشنده نگاه کرده بود به چشمهای مریم و زده بود توی سرش و افتاده بود توی دهلیز، صدای سلیمان که هرمز را صدا میکرد پیچیده بود توی حیاط. رخشنده داشت گریه میکرد و رجبعلی نشسته بود توی ایوان و داشت ورد میخواند و از سلیمان پرسیده بود کجای حیاط خانهاش درخت توت دارد؟ هرمز پالان را از شانهی سلیمان برداشت و گذاشت توی ایوان کنار رخشنده که داشت گریه میکرد. سلیمان گوشهی حیاط را که کندوها بودند نشان داد و رخشنده گفت: «خواهرم جنی شده سلیمان. بیچاره شدم سلیمان.»
نریمان داشت دوباره خر و پف میکرد. انتهای آسمان جایی که میرسید روی زمینها شخم خورده، داشت روشن میشد. هنوز کبلایی نیامده بود بیرون و رجبعلی بیدار شده بود و روی زانو نشسته بود جلوی غار و ورد میخواند. میترسید برود داخل و نشود او هم بیاید بیرون. صدای پرندهها بلند شده بود. نریمان غلتی زد و بلند شد نشست و نگاهی انداخت دور و برش و وقتی یادش آمد چرا آنجاست، رفت و نشست کنار رجبعلی، رجبعلی بلند شد ایستاد و کمی جلوتر رفت: «چه کنیم نریمان؟ به نظرت برویم داخل؟ خیلی دیر کرده است …» نریمان گفت: «نمیشود ولش کنیم به حال خودش که نه؟ میخواهی با هم برویم تو که یکوقت اتفاقی هم اگر افتاد کمک هم باشیم؟» هوا داشت روشن میشد و سلیمان هم بلند شده بود و پشت به ده، نشسته بود و زل زده بود به نریمان و رجبعلی. دودل بودند که بروند یا نه؟ نگاهی انداختند به صورت سلیمان، نریمان صدایش زد و گفت: «ها خانزاده! ما میرویم تو، اگر ما هم دیر کریدم، تو برگرد ده و مردم را خبر کن که بیایند کمک ما. یادت نرود! اگر تا یک ساعت دیگر نیامدیم برو ده!» سلیمان شانه بالا انداخت. نریمان بومباچا[۲]یی درآورد و از دور لعنتی فرستاد و بقچهاش را از توی جیب پالان کشید بیرون و بست روی پشتش و اول رجبعلی و بعد نریمان، مردد رفتند داخل. خورشید بالای زمینها، سرخ شده بود و روی کوه هنوز تیره بود. چشم دوخت به زمینهای حاشور خوردهی دورتادور ده. صدای بلدرچینها از ته سراشیبیی زیر پایش بلند شده بود. گرسنهاش بود و نریمان هم کل بقچه را با خودش برده بود. آرزو کرد کاش تفنگ قادر را برداشته بود با خودش. بلند شد و از کنار غار رد شد و آرامآرام از راه باریکهی پیش رویش رفت پایین. دستهایش را گرفته بود به تن کوه و هر بار که سنگی از زیر پاهایش در میرفت میایستاد و نفسی تازه میکرد، با خودش فکر کرد اگر قادر آنجا بود کلی جلوتر ایستاده بود و میخندید و هوهو میکرد و خوشحال بود که نبود. قادر گفته بود: «نرو بالای تپه، چقدر هوای تو را داشته باشم که خان سر به نیستت نکند زبانبسته؟» باز هم رفته بود و باز هم مریم نیامده بود. یک روز، از بین بلدرچینهایی که قادر زده بود، یکیشان را یواشکی برداشت و رفت در خانهی سلیمان. رخشنده داشت گندم آسیاب میکرد و سرش بی لچک بود. رفته بود داخل و نگاهی انداخته بود به دورتادور حیاط. رخشنده پارچهای انداخته بود روی سرش و آمده بود جلو و بلدرچین را که دیده بود، چشمهایش درخشیده بود. سلیمان هنوز نرفته بود سر زمین. رخشنده بلدرچین را گرفته بود توی دستهایش و بالا گرفته بود نشان سلیمان میداد که داشت میآمد سمتشان. رفته بودند و نشسته بودند کنار دستاس و رخشنده لقمههای شیرین و گرم گُوود[۳] گذاشته بود جلویش. سلیمان نگاه کرده بود به در انتهای باغ که درش را بسته بودند. بلند نشده بود برود، منتظر بود رخشنده بگوید مریم کجاست، نگفته بود. سلیمان که بلند شده بود و گفته بود: «خانزاده من باید بروم سر زمین، خورشید آمده بالای سر دیگر!» بلند شده بود. کلاهش را برداشته بود و دستی به موهایش کشیده بود و نگاه کرده بود به بالای پشتبام که مریم نبود. رخشنده داشت میخندید و جلوتر از او میرفت تا در را برایش باز کند. سلیمان خرش را آورده بود و منتظر بود خانزاده راه بیافتد. چشمهایش خیس شده بود و قادر گفته بود دیگر نرو بالای تپه … دیگر نرفته بود. تا وقتی قادر را آنطوری آوردند، نرفته بود بالای تپه. دیگر هیچوقت حتی پای چشمه هم، صدای خندههای مریم را نشنیده بود. کسی نگفت مریم کجاست و او هم نپرسید، حتی قادر نگفت چرا نباید برود بالای تپه. قادر حتماً میدانست، قادر همه چی را میدانست. از چشمهایش فهمیده بود.
[۱] . پاپیچ جنها شده است خواهر.
[۲] . حرکتی با دست کاملاً باز که نشاندهندهی نفرت است. اگر توی سر کسی زده شود تحقیر و تنبیه است و اگر به پشت نواخته شود، حاکی از نفرت و میل به دعواست. اگر به صورت کسی زده شود، حتی از دور اشاره به صورت داشته باشد، نشان دهندهی نفرین است.
[۳] . پودری که از آرد دانههایی مانند زیره و … تهیه میشود. پودر را با آب شیرین و گرم خمیر میکنند و مصرف میکنند.