به من بگو ـــ آرام توی گوشم ـــ این دلگرفتنها از این گرفتگیی آسمان است یا از دلتنگیی زمین؟ به من بگو ـــ اینطور که دلم گرفت ـــ چه کنم وقتی آنقدر دور شدهای که نشود حتی سرم را بگذارم روی نزدیکترین تصویر رنگ و روغنی که دیگر نیست؟ … چقدر وقتی از همه چیز و همه کس خالی شدهای سخت میشود سنگین شدن سر و گرفتن دل و خیس شدن ناگهانیی چشمها …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خورشید توی آسمان بالا آمده بود و صدای بلدرچینها بلندتر میشد. سایهی کهرش را از لای تخته سنگهای پای کوه میدید. خان که مادیان سرخرنگ را خرید، همان شب قول داد به او و قادر که کرههای مادیان را بدهد بهشان. شب تا صبح، صبح تا شب جلوی در اصطبل مینشستند و زل میزدند به شکم اسب که بالا بزرگتر و بزرگتر میشد. قادر توی گوش خان خوانده بود که اولین شکم قیزیل[۱] مال او باشد، بهش گفته بود اولین کرهی هر مادیانی قویتر و چابکتر از شکمهای بعدیاش میشود. گریهاش گرفته بود و رفته بود لگد زده بود به شکم مادیان. دلش خواسته بود با سنگ بزند و کلاه خان را بیاندازد توی استخر گلی، زده بود به شکم قیزیل و مادیان روی دو پا ایستاده بود و دستهایش را بلند کرده بود و از درد شیهه کشیده بود و دنبالش کرده بود. دویده بود توی مرتع و از لای نردهها خزیده بود توی دشت، مادیان خودش را کوبیده بود به نردهها. پرّههای دماغش گشاد شده بودند و دهانش کف کرده بود، سلیمان دراز کشیده بود و نفسنفس زده بود. طوری دراز کشیده بود که ببیند مادیان توی مرتع چه بلایی سر خودش میآورد. آرزو کرده بود کرهی توی شکمش بمیرد، نمرده بود. موقع زاییدنش، چراغ روشن کرده بودند توی اصطبل. مهترها جمع شده بودند و قهرمان خان چپق دود میکرد و قادر ایستاده بود پیش خان. رفته بود از سوراخ بالای طویله نگاه میکرد و دیده بود چطوری مادیان تنش لرزیده بود و رعشه گرفته بود. خان گفته بود اگر مادیان یا کرهاش، یکیشان چیزیشان بشود، پدرش را در خواهد آورد. نذر کرده بود چیزیشان نشود. قادر میگفت: «اگر کره ناقص باشه خودت بزرگش میکنی پسرعمو!» نگفته بود «خاناوغلی» نفسش را حبس کرده بود و روی مادیان را پوشانده بودند و دست کشیده بودند به گردنش که رگهایش کلفته و تپنده زده بودند بیرون. اسب عرق کرده بود و روی پا بند نبود. همانطور حواسش به لرزیدن و سم کوبیدنش بود که ندیده بود کی آن موجود تیره رنگ افتاد لای پاهایش. پشم تنش لیز بود و لزج، بلند شده بود و پاهایش را از هم باز کرده بود و تلوتلو خورده بود، قادر داشت دست میزد و قهقهه میزد. چشمهایش خیس شده بود و ارزو کرده بود چیزیش نشود، قیزیل برگشته بود سمت کرهی تیره رنگ و داشت با پوزهاش تکانتکانش میداد.
قادر اسمش را گذاشته بود «رخش»، قادر توی مرتع دنبال رخش میکرد و صدای شیههی کره میپیچید توی گوشش. دم کوتاه و زمختش را میکوبید به لای پاهایش و روی چهار پایش میپرید، مثل خرگوش جست میزد و قادر سیب و قند میگرفت جلوی پوزهاش. هر بار که قیزیل کره میآورد، خان، کمی که بزرگتر میشد میانداخت دنبال قیزیل و میبردش در خانهی یکی از رفقایش. میرفت پشت نردههای مرتع مینشست و قادر را تماشا میکرد که چطور پوست کره را با ناخنهایش تیمار میکند. نرگسخاتون هم به خان نگفت که دل سلیمان هم کره میخواهد. گریه میکرد و میرفت توی اصطبل، نگاه مهترها میکرد که تن قیزیل را قشو میکشیدند. مهتر حسن، صدای خوبی داشت، میخواند و قشو میکشید و اسبها گوشهایشان را تاب میدادند و سرهایشان را بالا و پایین میبردند. از بس قادر همه جا همراه کره بود، دلش میخواست قادر ناخوش شود و برود با رخش بازی کند، قادر قوی بود و هیچوقت ناخوش نمیشد. حتی ماهرخ را قادر میگذاشت روی پشت رخش و ماهرخ از ترس سفید میشد و پاهایش را جمع میکرد و چوب میشد و بغضش میگرفت، به ماهرخ حسودیاش میشد. ماهرخ اسب دوست نداشت، میترسید و جیغ میکشید و شبها تب میکرد. همان موقع بود که دیده بود شکم یکی از اسبها بزرگ شده است، وقتی مهتر قشو میکشید دست میگذاشت روی شکم اسب و نوازشش میکرد و پوست ابلق زیر دستش ریز ریز میلرزید. سرش را تکان میداد و یال بلند و لیمویی رنگش را از این طرف گردن گوشتالودش میانداخت آنطرف و شیهه میکشید. رخش به قادر سواری داده بود که اسب ابلق زایید. وقتی میزایید، مهتر حسن بود و سلیمان. دوتایی نشسته بودند و منتظر بودند کره بیافتد روی کاهها. ظهر بود و همه نشسته بودند به خوردن ناهار و کسی حواسش نبود. خوشحال بود که از نزدیک میدید چطور کره میافتد روی تپهی کاهها که مهتر جمع کرده بود کف اصطبل. کره زرد رنگ بود و پشمالو و کوچک و لاغر. روی پاهای باریک بلندش ایستاده بود و سرش را انداخته بود پایین و تلوتلو میخورد و مادیان داشت میلیسیدش. خوشحال بود که آنقدر لاغر هست که خان برش ندارد ببرد برای دوستان اهریاش. بغلش کرده بود و مهتر حسن گفته بود اسمش را بگذارد «کهر»، خوشش آمده بود. اسمش را گذاشته بود کهر. مهتر میگفت مثل کهرباست، زرد رنگ است پوستش. دست میکشید به موهای زبر زرد رنگ کرهاش و قلبش تاپتاپ میزد و میخندید و مهتر میگفت: «کهر، کهر اسم قشنگیه خاناوغلی!»
***
وقتی اطلان گفت عمران دخترکش را فرستاده است ده بالا برای چوپانی، گریه کرده بود. دختر را یکی از مردهای ده بالا دیده بود که خوابیده بوده روی زمین. قیافهاش ناشناس که بوده بیدارش کرده بود. دخترک گفته بود من دختر علی هستم. گفته بود کدام علی؟ گفته بود علی دلّاک[۲]. علی را میشناخته و دست دختر را گرفته بوده و آورده بوده توی ده که دختر به این سن و سال را کی فرستاده بین گله که گرگها شکمش را بدرند؟ گفته بودند دخترک یتیم است، نشانیی عمران را داده بودند و عمران داد و بیداد کرده بود که چرا دختر را از سر مرتع برداشتهای آوردهای ده؟ دعوایشان شده بود و کار به کتککاری که کشیده بود اصلان هم خبردار شده بود. قیزتامام را برداشته بود و رفته بودند سراغ عمران، بچهها پس نداده بود. بست نشسته بود جلوی در خانه و گفته بود تا پسشان ندهی نمیروم، سگ آورده بود و بسته بود جلوی در خانه. قیزتامام نگاه سگ کرده بود و بلند شده بود و آمده بود خانهی مباشر. «بـَنوشـَهْ[۳]» گفته بود شوهرش همراه خانباجی رفتهاند شهر. قلبش تیر کشیده بود و آمده بودند در خانهی خان. خان خوابآلوده نشسته بود توی ایوان و داشت دیوان میخواند، قیزتامام رفته بود از پلّهها بالا، سرش را بلند کرده بود و نگاهش کرده بود و نگاه اصلان کرده بود و گفته بود: «ها قیزتامام! چیزی توی خانهام جا گذاشتهای؟»، قیزتامام عقب عقب برگشته بود و به تندی از کنار استخر گذشته بود و دویده بود توی کوچه، اصلان خودش را که رسانده بود، گفته بود: «برایم کاغذ مینویسی اصلان؟!»
[۱] . طلا.
[۲] . کیسهکش. این لقب کسی بود که از کیسه کشی تا سرتراشی و دندانکشی و … را برای مردم انجام میداد.