زنها و دخترها جمع شده بودند کنار چشمه و تشتهای سنگین لباسها را پشت سرهم در دو سوی چشمه ردیف چیده بودند. کوزهها را پر کرده بودند و گذاشته بودند توی آب که خنک بمانند. پسربچهها با نوک چوب داشتند در اطراف چشمه که خاکش کمی نرم بود شیار میکندند، زنها بیهوا شلیطههایشان را…Continue reading ۱۹
سال: ۱۳۸۶
۱۸
عبدالحسن، پسرداییاش، گفته بود برود و علوفههایش را خورد کند. دار قالی را راه انداخته بود و سپرده بود دست سکینه و دخترها، زینال هم گله را تا میسپرد به چوپانها، برمیگشت و با هم روی زمین کار میکردند. صبحها، تا برگشتن زینال وقت داشت که برود و علوفههای عبدالحسن را خورد کند، خروسخوان، نماز…Continue reading ۱۸
پیش نیاز نیاز
میگوید: « راستی درباره دوست داشتن و تعلق خاطر در پست قبل چند سطر نوشته بودی، میشه به کسی نیاز نداشت و دوستش داشت..مثل تعلق دل والدین به فرزند و …» میگویم: نیاز مادر شدن و پدر شدنهایشان را برآورده میکنیم. نیاز تنها نماندنشان را، نیاز زایا بودنشان را … پیش از آنکه زاده شویم، نیازمندیشان…Continue reading پیش نیاز نیاز
سفسطه فلسفی
وقتی گلی را دوست دارم، که آن گل نیاز مرا به زیبایی برآورده سازد. وقتی من به آوایی علاقهمند میشوم که آن آوا، نیاز من به نوازش گوشهایم را برآورده سازد. زمانی من از خواندن شعری، نثری، ترانهای لذت میبرم و تحسینش میکنم که او، پیشاپیش نیاز مرا به حس و درک لذتهای بصری و…Continue reading سفسطه فلسفی
۱۷
شانزده قسمت اول این داستان بلند را در آرشیو وبلاگ قبلی من در پرشین بلاگ، بخوانید. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قهرمانخان، بشقاب گلمرغیی لاجوردی را کشید پیش پایش و دست انداخت داخل دوری، رانهای مرغ را چسبید و هیکل مرغ را دو نیم کرد، پوست چرب و طلاییرنگ چسبیده بود به گوشت سفید آبدار و کنده…Continue reading ۱۷
۱۶
مثل یک خواب بود، یا چیزی فراتر … مثل رویایی سحرانگیز که مشتاق باشی تا همیشه ادامه داشته باشد ولی … ناگهان با تلنگری عصبی از این شیرینی محروم شوی … مثل یک حس شیرین و مذاب که تنت را به هوسی مرطوب بکشند … و من، سحرگاه در این حس غوطهور بودم … ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ…Continue reading ۱۶
۱۵
شکوه کوهساران را دوست دارم، مهی را که میگریزد از روی سنگهای سرد، سراشیبیها و سربالاییهایش را، دست نیافتنیهایش را … بزرگیاش را، سکوتش را … عروجش را … و تو مرا از کوهساران بیشتر دوست میداری. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بعد از اذان صبح روزی که خانباجی آمد ده، کبلایی همراه نریمان و رجبعلی رفتند سمت کوهول[۱]،…Continue reading ۱۵