اول سلام!

چشمه تا من راهی نداشت، من بودم و زمزمه و دلتنگی و دلواپسی‌های زنانه، چشمه بود و ماه توی شکم‌ش و ابر بالای سرش. توی مشت بسته‌ام گرفته بودمت که مبادا بپری و نرسم به دامنت که بگیرم، که باز پس‌ت بگیرم، بترسم که نروی و اگر رفتی و نشد که بگیرمت، آن‌وقت چه می‌شود؟ خواب‌م برده بود و دست‌م افتاده بود توی خنکی‌ی لزج چشمه و ماهی مشت‌م را باز کرده بود و تو … ماه شدی توی شب‌های بی‌کسی‌ی من …

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

خان باجی همراه مباشر رفتند شهر. نرگس خاتون کنج پنج‌دری نشسته بود و انتهای بافه‌ی موهایش را لای انگشتان حنایی‌اش تاب می‌داد، چشم‌هایش را انداخته بود پایین و آرام نفس می‌کشید، سلیمان لقمه‌ی بزرگی را که گرفته بود را یک‌جا گذاشت توی دهان‌ش. دوست داشت مثل خان که وقتی لقمه‌های بزرگ گوشت کبابی را دو لپی می‌خورد، دو لپی بخورد. نگاه‌ش را دوخته بود به منظره‌ی پشت گردن نرگس. ماه‌رخ دامن لباس‌ش را گرفته بود توی مشت‌ش و توی بغل‌ش فاطمه را گرفته بود که دیگر بزرگ نمی‌شد. از پله‌ها آهسته می‌آمد پایین که نرگس خاتون را دید، سلیمان دراز کشید پای پنجره و دست‌هایش را گذاشت روی شکم‌ش. ماه‌رخ برگشت بالا، از پله‌ها دوید بالا و نگاهی انداخت به اتاق عمه خانم. بوی عطر قرمز رنگ خان‌باجی پیچیده بود توی اتاق، چمدان کوچک‌ش نبود، توی اتاق چرخی زد و تمام اثاث اتاق را وارسی کرد، نرگس لای در را باز کرد و آمد تو، سلیمان پشت سر مادرش داخل شد. ماه‌رخ موهایش را که بلند شده بود را ریخته بود دو طرف صورت‌ش که توی آن همه سیاهی‌ی درخشان موهای صاف‌ش، از همیشه رنگ‌پریده‌تر بود. چشم‌های درشت زاغ‌ش را دوخت به دهان نرگس خاتون که می‌گفت خان باجی رفته تا زمین‌ها را بفروشد، داشت می‌گفت دیگر از اینجا می‌روند، دیگر اینجا کاری ندارند، دست‌های سلیمان لرزیده بود و لب‌هایش را جمع کرده بود و رفته بود بیرون.

 

سوار کهرش که می‌شد و می‌زد توی دل دشت برهنه، یاد حرف‌های مهتر حسن می‌افتاد که موقع زایمان مادیان ابلق، گفته بود اگر توی هوا کره را بگیری و نیافتد روی زمین، صاحب تندرو ترین اسب‌ها می‌شوی، موقع افتادن کره، بالهایش می‌شکند، اگر حواست را جمع کنی و زود بگیری‌اش، بال‌هایش نمی‌شکند و مثل عقاب پرواز می‌کند، وقتی کهر با کیسه‌اش افتاد، کیسه‌اش هنوز دورش بود و روی کاه‌های زیر پای مادرش که افتاد، مهتر پرید و زود و آرام کیسه را پاره کرد و کره پرید بیرون، پوزه‌ی داغ مادیان داشت پشت کهر را لیس می‌زد، وقتی مهتر گفت اسم‌ش را بگذار کهر، گفته بود بال‌هایش نشکسته خان‌اوغلی، نگذاشتم بکشنند. باورش شده بود کهرش بال دارد، دو جفت بال بزرگ و سفید عین همان اسب سفید شاخ‌داری که نقاشی‌اش توی کتاب‌هایی که خان‌باجی برای ماه‌رخ می‌آورد دیده بود. یال کهرش هیچ‌وقت به آن بلندی که نشد ولی می‌داسنت که حتی رخش هم به گرد پای کهرش نمی‌رسد. قادر تهمت می‌زد که تو زدی توی شکم قیزیل، مدام به خان می‌گفت سرم کلاه رفته خان عمو، قهرمان خان گوش‌ش بدهکار نبود، خوشش آمده بود از سرتقی‌های سلیمان. سوار کهر می‌شد و می‌زد توی سینهی دشت و با پهلوی پاهایش می‌کوبید به سینه‌ی اسب، پرّه‌های دماغ کهرش باد می‌شد و نفس گرم‌ش می‌توپید توی هوای خنک سحرگاه. سم می‌کوبید روی سنگ‌ها و سبزه‌زارهای پای کوه‌ها و دم کوتاه و پشمالویش را می‌کوبید به کفل‌هایش. سلیمان چشم‌هایش را می‌بست و دو بال بزرگ از پهلوهای مادیان‌ش به هم کوبیده می‌شد، زمین زیر پای مادیانش فرو می‌رفت و دورتر و دورتر می‌شد و از بالای سر، نگاه ماه‌رخ و نرگس می‌کرد که توی آلاچیق دارند ذغال[۱] می‌خورند، می‌دید که لبهایشان را ورمی‌چینند حتی، قادر افتاده دنبال غازها و صدای بال اسب سلیمان را که می‌شنید سر بلند می‌کرد و هوهو می‌کرد.

 

موهای سیاه و موج‌دار مریم پخش می‌شد روی صورتش و عطر گیل[۲] توی دهان و دماغش موج می‌زد. مریم می‌خندید و دست‌های سلیمان دور کمرش سفت می‌شد. مریم درشت‌تر که شد، سلیمان دوست داشت مریم پشت سرش بنشیند روی زین، دست‌هایش را سفت که می‌انداخت دور سینه‌ی سلیمان، سینه‌هایش می‌چسبید به پشت‌ش، صدای خنده‌های مریم توی گوشهایش جاری می‌شد و دشت پیش چشم‌هایش بلند می‌شد. مریم همیشه تنگ می‌پوشید، سلیمان دوست داشت مریم تنگ بپوشد و کوتاه و شلوار تن‌ش کند، پابرهنه بیاید سر چشمه و پشت صخره‌ها قایم شود تا دخترها بروند و چشمه خلوت بشود و بلند شود برود پشت پرچین‌های مرتع خان دراز بکشد و سلیمان با کهرش که از روی پرچین‌ها پرید بلند شود و بدود دنبال‌شان. سلیمان دهنه‌ی اسب را بکشد و گردن کهر خم شود و روی دو پایش بلند شود و برگردند سمت مریم. مریم شبدرهایی را که چیده بود را می‌گرفت جلوی پوزه‌ی اسب با آن دندان‌های درشت و زبان پرزدار بزرگ‌ش، شبدرها را از کف دست‌ش برمی‌داشت و سلیمان می‌پرید پایین و با هم می‌رفتند سمت کوه‌پایه. کف پاهای مریم مثل چرم سفت شده بود و هیچی توی پایش فرو نمی‌رفت، می‌دوید توی سنگ‌لاخ‌ها و شلنگ‌تخته انداز از روی جویبارها می‌پرید و از لای درخت‌چه‌های زردآلو و آلبالو می‌دوید سمت خاناباغ[۳]، داد و بیداد کنان می‌ر‌فت سمت در خانه‌باغ و اگر کسی نمی‌آمد بیرون می‌رفتند داخل و آبی می‌نوشیدند و کنار هم کز می‌کردند و نگاه هم می‌کردند و مریم یک‌باره ساکت‌ترین دختر روی زمین می‌شد و دست سلیمان را می‌گرفت توی دست‌ش، چشم‌های سلیمان رنگ مرتع بود و رنگ برگ‌های ریز انار، هم‌رنگ شکوفه‌های تُرد انار، لب‌های مریم. بعدتر ها ترسیدند بروند توی خانه‌باغ‌ها. یک‌بار که تاخت رفته بودند به زمین‌های پای کوه، درخت بید مجنونی را دیده بودند که انتهای باغ گردوی نریمان بود. سپیدارها دورتادور باغ را حصار کشیده بودند و گوشه‌ای از باغ که روبروی خانه‌باغ بود، درخت بید روییده بود که تنه‌اش شکسته بود و همان‌طور از جای شکستگی جوش خورده بود و رشد کرده بود و ساقه‌های باریک و بلندش فرش شده بود روی زمین. از لابلای برگ‌ها و ساقه‌های باریک بید، نور سبز و مات خورشید می‌تابید روی صورت مریم. همان روز بود که هر دوشان دیرتر از همیشه برگشتند خانه. مریم فردای آن روز پای چشم‌ش کبود شده بود و سلیمان یک هفته بی کهر شده بود. پشت سنگ بزرگ پای چشمه که همدیگر را که دیده بودند خندیده بودند.

 


[۱] . نوعی میوه‌ی ترش مزه و وحشی، رسیده‌اش نارنجی و قرمز رنگ است با هسته‌ای شبیه هسته‌ی سنجد.

] . نوعی ماده شوینده به رنگ سبز لجنی که برای شستشوی موی سر استفاده می‌شد.

[۳] . اتاقکی که توی باغ‌ها می‌ساختند برای نگهداری از اسباب باغداری و استراحت باغبان‌ها. خانه باغ.

 

 

                                                 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

* نمی‌دانستم هنوز می‌خوانی اینجا را بانوی بادبادک‌های من، خیلی سعی کردم برت گردانم و نگذارم همراه بادبادک‌هایت اینقدر دور شوی از من. یادم نبود دنیایی که اکنون چه بخواهم و چه نخواهم، مرا در بر گرفته است،‌دنیای خودخواهی و فردگرایی است. تو با خود و من با خود. حالا که فهمیده‌ام، خسته شده‌ام از گرفتن شماره‌ات و شنیدن بوق گوش‌خراش قطع شدن، بی‌جواب ماندن‌ها، اس‌ام‌اس زدن‌ها و پاسخ نگرفتن‌ها. نگرانی‌هایم برای تویی که روزی آن همه دوست‌ت داشتم، نوشتن نامه‌ای و رفتن تا در پست‌خانه و مکث کردن و برگشتن و نامه را همراه کارت تبریکی سبز رنگ، روی میز جا گذاشتن … خسته شده‌ام را بپذیر … م.

 

** چه بهار گرمی داریم نه؟ مادر می‌گوید روز اول فروردین سمبل بهار، روز دوم؛ تابستان، روز سوم؛ پاییز و روز چهارم زمستان همان سال است. با این حساب … چه سال داغ و کم بارانی در پیش رو داریم.

 

*** فردا می‌روم تبریزگردی! مثل مثل هر سالی که می‌رفتیم، من و سیب و تسبیح.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.