۲۷

نوشته است: «یادم هست، یکی از آن شب‌هایی که ستاره آسمان را برداشته بود و هیچ‌کس حواس‌ش نبود، منتظر اتوبوس مشتعل خودم بودم و هیچ صدایی هم توی گوشم نبود(حتما تام ویتز خسته به پشت صحنه پناه برده بود). داشتم با کاغذی که یکی از میخواره‌ها کنار لیوانم گذاشته بود و تاکید کرده بود که توی جیبم بگذارم بازی می‌کردم که اتوبوس رسید. راننده سر تکان داد که:” تأخیر بخاطر پلیس بود. یکی خودشو از رو پل پرت کرده بود پایین”. »

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

زینال آویزان شده بود به گردن قیزتامام و رهایش نمی‌کرد، تمام پهنای صورت گردش خیس اشک بود. سکینه از پای دار قالی پایین نیامد، سرش را انداخته بود و زل زده بود به گره‌های سرخ سرخی که تند و چابک از پی هم می‌انداخت. شانه‌هایش بالا آمده بودند و گردنش فرو رفته  بود توی سینه‌اش، خدیجه و ملیحه لپ‌هایشان را از آب‌نبات‌ها پر کرده بودند و آب دهان‌شان شرّه کرده بود و از گوشه‌ی لب‌هایشان تا زیر چانه‌های لاغرشان آویزان مانده بود، لزج و شیرین و برّاق. خدیجه خوب یاد گرفته بود گره بزند، قدّش هم از آخرین‌باری که دیده بودش بلندتر شده بود، نمی‌دانست برای همین است که این‌قدر لاغر به نظر می‌رسید یا نه؟ سـِدخانیم توی چارچوب در نشسته بود و انگشتان دست‌هایش را روی شکم‌ش گره زده بود، چشمی را که کمی لوچ بود بسته بود و با چشم دیگرش نگاه اسدالله می‌کرد که داشت بند و بساط دخترها را جمع می‌کرد. سکینه شانه بالا انداخت که نمی‌آید، کسی ندید کی دست اسدالله بالا رفت و خورد به پشت کله‌ی سکینه که صورت‌ش کوبیده شد به تارهای سفید و زبر و کسی هم ندید که کی سکینه فرصت کرد بدود توی حیاط. قیزتامام نگاه اسدالله کرد که ایستاده بود کنار داربست و زل زده بود به دربچه‌ای که صورت سرخ و عصبانی‌ی سکینه پیدا بود. اسدالله گفت: « یا مثل بچه‌ی آدم بساطت را جمع می‌کنی یا گیس‌هایت را می‌گیرم و توی کوچه می‌کشانمت تا لباس‌هایت به تن‌ت پاره پاره بشوند! دختره‌ی چشم سفید!» دخترک چشم سفید بغ کرده بود و نشسته بود پشت در کوچه و شانه‌هایش تکان‌تکان می‌خورد. قیزتامام چارقد سکینه را انداخت روی داربست و اسباب سکینه را جمع کرد لای پارچه. دوسر چارقد را گرفت و گره محکمی زد و زیر چشمی نگاهی انداخت به صورت تیره‌رنگ سیدخانم. عمران گفت: «دارقالی را خودم بالا بردم نبری یک‌وقت!» قیزتامام گفت: «نخ‌هایش را که از خانه‌ی علی آوردی عمران! خودم اینها را رنگ زدم، خودم کلاف‌شان کردم، این‌ها را می‌برم حتی اگر مجبور بشوم گره‌ها را یکی‌یکی باز می‌کنم!» سکینه تکیه داده بود به تیرچوبی‌ی ایوان، نگاه قیزتامام می‌کرد که داشت کلاف‌ها را از بالای دار می‌کشید پایین و می‌تپاند توی کیسه‌ی گونی که زینال سرش را گرفته بود. زینال گفت: «پشت داربست هم هست ننه!»

 

 

رباب هم آمده بود کمک‌شان، رباب و اسدالله هم بچه‌دار نشده بودند، بعد از آن قحطی که افتاد و گندم بوداده از آمریکا جاری شد توی ایران. توی بوران و کولاک و برفی که تا زیر سینه‌ی مردها می‌رسید، مردها نوبتی می‌رفتند تا تبریز و نوبت می‌گرفتند تا از ساختمان خیریه[۱] سهم گندم و آردشان را بگیرند. خیلی‌ها توی راه تلف می‌شدند و حتی به تبریز نمی‌رسیدند. بعد از آن بود که سهمیه‌ها را فرستادند اهر، مردم گرسنه از ورزقان و قره‌داغ و کلیبر سرازیر می‌شدند سمت اهر. گندم که کفاف نمی‌داد نان کوروشنه[۲] هم می‌پختند. توی سرما مانده بودند، اسدالله بود و مباشر قهرمان‌خان و علی و چندتایی مرد دیگر. توی کولاک قره‌داغ به دام افتاده بودند. از ترس گرگ و سرما و گرسنگی جمع شده بودند روی همدیگر. صدای زوزه‌ی گرگ‌ها می‌پیچید توی سینه‌هایشان و توی کوهستان پژواک‌ش دلهره‌ای نوتر بود. گریه‌اشان گرفته بود و برف خورده بودند و خون توی رگ‌هایشان یخ زده بود. بعد از آن بود که اسدالله بچه‌‌دار نشد. کسی نمی‌دانست چرا ولی اسدالله می‌گفت به‌خاطر آن سرما بوده، مردم سر تکان داده بودند و زده بودند روی شانه‌هایش و گفته بودند که چقدر حیف است مردی مثل تو نسل‌ش بریده بشود. رباب زن رشیدی بود، صورت پر و گرد مثل قرص خورشید داشت، توی چشم‌های آبی‌ی شیشه‌ای درشت‌ش که نگاه می‌کردی آدم یخ می‌زد. سر رباب، با مرادخان و چندتایی از بیگ‌های دهات دیگر اسب تازانده بودند. رباب عاشق اسدالله بود، به دایه‌اش گفته بود اگر اسدالله هم نبَرَد نمی‌گذارد دست هیچ مردی به‌ش برسد، اسدالله برده بود. با این همه اسدالله را تمام خان‌ها و بیگ‌ها دوست‌ش داشتند، مهمان تمام ضیافت‌هایشان بود و از جیک و پیک شان خبردار می‌شد. اگر چیزی می‌خواست،‌ نه نمی‌گفتند. فکرش را نکرده بود که به‌خاطر رباب بوده یا پدر خدابیامرزش، هر چه بود، راضی بود. رباب دوست‌ش داشت و از تمام زن‌های تمام آن اطراف زیباتر بود. رباب آمده بود و تا برسند خانه، تمام خانه را آب و جارو کرده بود و دربچه‌ها را باز کرده بود و تنور را روشن کرده بود و توی تحنه‌ خمیر زده بود. در را باز گذاشته بود و نشسته بود پای درخت توت و گردو شکسته بود. وقتی رسیدند، رباب بافه‌ی موهای بلند و پرپشت خرمایی رنگش را  گرد کرده بود دور پیشانی‌اش و نشسته بود برابر نور آفتاب، چشم‌هایش کم‌رنگ‌تر بود از همیشه و گرم‌تر. سکینه رباب را که دید، آرام گرفت.

 

فردای آن شب، سکینه بقچه‌اش را گذاشت روی درشکه‌ی اسدالله و کنار رباب نشست. قیزتامام دست انداخت دور گردن سکینه، سکینه رویش را برگردانده بود. چشم‌های قیزتامام گـَرد و غبار زمین خشک روستا را پشت سر چرخ‌های بزرگ و فرسوده‌ی درشکه‌ی اسدالله دنبال کرده بود. دل‌ش گرفته بود ولی، سکینه حاضر نبود با او زندگی کند. ریحانه تهدیدش کرده بود و سکینه می‌ترسید خبر نامه‌ی ارباب به ریحانه که برسد و بیاید ده، ببیند با قیزتامام سر یک سفره نشسته، مو به سرش نگذارد بماند. از ریحانه می‌ترسید، از سردار هم می‌ترسید. رباب گفته بود: «من با خودم می‌برمش شهر. پیش من بماند نه من تنها بمانم نه سکینه خودخوری کند. شاید شد و شوهری هم برایش دست و پا کردیم، خدا را چه دیدی قیزتامام!» قیزتامام حرفی نزده بود، نگاه اسدالله کرده بود که ساکت نشسته بود و داشت چپق چاق می‌کرد. اسدالله اصرار کرده بود بروند تبریز و با آنها زندگی کنند، قبول نکرده بود. هنوز کار زیادی داشت توی ده، هنوز باید می‌ماند تا ثابت کند که چه تهمتی به‌ش زده‌اند، این‌را به اسدالله نگفته بود، با خودش عهد کرده بود اگر ریحانه خواست دست رویش بلند کند، رودررویش بایستد. همان دیشب بود که زینال خواب‌آوده توی گوشش گفته بود نمی‌گذارد دیگر کسی اذیت‌ش بکند، دست‌هایش را حلقه کرده بود دور گردن ش و نفس گرم‌ش می‌خورد به صورت‌ش. هر چه بیشتر نگاه‌ش می‌کرد، ‌حس می‌کرد توی تاریکی چقدر شبیه علی شده است، دل‌ش هوای علی را کرده بود. همان دیشب بود که با خودش عهد کرده بود، با آنها نرفت.

 

 


 

[۱] . ساختمان خیریه  که هم‌اکنون نیمه مسکونی است و در میدان نماز، در ورودی تربیت قدیم واقع است؛ تقریباً به عنوان مرکز صلیب سرخ مورد استفاده قرار می‌گرفته است و سالها بعد به عنوان مرکز فوریت‌های پزشکی فعالیت می‌کرد. هم اکنون آخرین نفس‌های یک محتزر را پس می‌دهد.

[۲] . نوعی دانه‌ی گیاهی که عموماً به مصرف تغذیه دام‌ها می‌رسید. در زمان قحطی جنگ جهانی، مردم گرسنه کوروشنه را می‌جوشاندند تا مزه‌ی تلخش برود، سپس آردش می‌کردند و نان می‌پختند. نمی‌دانم کلمه‌ی معادل فارسی‌اش چه می‌شود، با عرض معذرت اصطلاح ترکی‌اش را آوردم.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  
 

 

* چقدر دلتنگی خوب است! زمانی که نیستی و بویت را نمی‌شنوم و صورت‌ت توی تاریک و روشن اتاق شکل می‌گیرد و برابرم می‌ایستی و بوی صدایت می‌پیچد توی جو پیرامونم. چقدر دلواپسی خوب است وقتی ماه گرد شده باشد توی آسمان و تو از تن آب جسته باشی و نشسته باشی روی شن‌ها و تن‌ت را سپرده باشی به ذره‌های لزج زیر پوست‌ت. دلواپسی اینکه مبادا تا صبح، نشده باشد که در تن‌م درآمده باشی …
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.