۲۹

۱. “… کوچه‌های بالاشهر آشغالاشون هم مثل خونه‌هاشون با آشغالای جنوب شهر فرق داره…. آشغالای مغازه‌ها هم با آشغالای کوچه‌ها فرق داره. آشغالای مغازه‌ها چیزای بدرد بخورش بیشتره، مخصوصا بقالیا که بیشترش کاغذ و کارتونه. ولی همیشه سرشون دعواس، به کتک خوردنش از قدیمیا نمی‌ارزه!… می‌دونی؟! باید از شکل کیسه‌ها می‌تونستیم بفهمیم توشونا چیز بدرد بخور؛ هست یا نه؟! کیسه‌هایی که سبک‌تر و چاق‌ترن بیشتر کاغذ توشون هست. کیسه‌ی آشغالای خونه‌ها‌ هر چی سنگین‌تر باشه آشغالای بدرد بخورش کمتره و بیشتر ته مونده غذا و آت و آشغالای آشپزخونه‌اس!…این آخریا دستم اومده بود چی کار کنم!…  برای اینکه مطمئن بشم چیز بدرد بخوری توشون هست یا نه، زیر کیسه‌هارو سوراخ می‌کردم. اگر آب ازش می‌زد بیرون معلوم بود آشغال آشپزخونه‌اس. ولی اگر خشک بود ارزش داشت آدم نگاشون بکنه. شیشه و آهن هم که اگر تو کیسه‌ای بود از صداش معلوم بود….”

 

این‌طوری شروع می‌شود، داستان «دختر شاه‌پریون» داستان ساده‌ای است و روایتی ملموس دارد. روایت مردمی است که مانند سیاهه‌لشگر توی تمام نماها و پس‌نماهای زندگی‌ی هر کدام از مردم دنیا در تحرکی خسته‌گی‌ناپذیر و نامنقطع تکرار می‌شوند.

 

داستان، داستان دختری است که وقتی کتاب پاره‌ای پیدا می‌کند که تا درس چهارم بیشتر ندارد، کیفور می‌شود و احساس می‌کند «دختر شاه‌پریان» شده است. هر روز درس دوم را تا هفده‌بار، بلکه هم بیشتر رونویسی می‌کند. با مدادهای نصف و نیمه‌ای که از توی زباله‌های مدارس گیر می‌آورد. ولی آنچه این میان مبهم مانده است این است که مریم قصه، این همه کاغذ از کجا می‌آورد؟

 

مریم کنار ترازویی که «سیروس» برای کسب و کار جدیدش به او داده، بساط کتاب و دفترش را پهن می‌کند و می‌نویسد و لابد،‌ کسان زیادی هستند که مثل «اکرم» مادرشان را مجبور کنند که پول بدهد تا خودش را با ترازوی مریم وزن کنند. داستان به قدری روایت ملموس و منطقی دارد که گاهی حس می‌کنی خودت هم مریم را بارها دیده‌ای که کنار ترازوی فکستنی‌اش، کتاب پاره‌پوره‌ای را پهن کرده است روی زمین و با نوک انگشت سبابه‌اش، از روی درس دوم هفده بار روی زمین رونویسی می‌کند: « یک تکه کارتن ولو می‌کرد کنار ترازویش. دفتر و کتاب نصفه کاره‌اش را که تا درس چهارم بیشتر نداشت را جلویش باز می‌کرد و شروع می‌کرد به نوشتن. همین! کسی که این صحنه را ببیند و دلش نسوزد و دست به جیب نشود، آدمیزاده نیست! یک دیو است. یک هیولا! »

 

مریم گم می‌شود و همه‌ی بچه‌ها آرزو می‌کنند، کاش پولدارها هیچ‌وقت بچه‌دار نشوند …

این ماجرای داستانی است که به هیچ‌وجه، کششی ایجاد نمی‌کند … ساده روایت می‌شود و ساده تمام می‌شود. 

 

۲. امسال عید، فیلمی را موفق نشدم ببینم. یعنی یا اول‌ش را دیدم یا آخرش را و گاهی هم از همان وسط‌هایش! خلاصه به جز آخر شب‌ها با مهران مدیری، لذتی نبریدم. «مرد هزار چهره» طنزی جدید بود، سوای آنچه مهران مدیری تا کنون ساخته است، و شاید برای همین هم بود که نتوانست پایان مطبوعی بپردازد. تصویر مرد بینوایی که به طرزی معجزه‌آسا به جای مردان موفقی اشتباهی گرفته می‌شد و در مقابل مردمی که بی حد و تصور آماده‌اند تا «گول» بخورند، و در انتها حتی «سواری» هم بدهند، شهامت می‌طلبد.

در کل، به تصویر کشیدن زندگی‌ی پر از دکتر! برای خانواده‌هایی که مسلسل‌وار دکتر تولید می‌کنند و در کنارش بساز و بفروشی هم می‌کنند برای منی که با این جمعیت محترم در تماس هستم، بسیار دقیق و موشکافانه بود. جای بحث ندارد که این قشر اندیشمند و فرهیخته، به طرز تهوع‌آوری در طبابت، تجارت پیشه کرده‌اند. تصویری که از جمعیت بسیار عالی‌مرتبت فرهنگ و ادب کشور پرداخته شده بود نیز بسیار برایم جالب بود. ریزه‌کاری‌ها، نحوه‌ی گفتگوهایشان، جلسات‌شان و به‌به گفتن‌هایشان برای مشتی چرندیات تنها به استناد «کسی که می‌گوید»، و نه توجه کردن به اینکه «چه می‌گوید»، بیماری‌ی مسری است که در رگ ادبیات ایران تزریق شده است.

تنها می‌توانم بگویم، اگر مهران مدیری فرصت داشت تا این نمایش را در تمام ارکان اجتماع بسط بدهد و «فرصت» این کار را داشت، چه کار بزرگی می‌توانست از آب در بیاید.

 

۳. به واسطه‌ی حضور محترمانه‌ی ام‌اس نازنینم، امسال نشد که مثل هر سال تبریزگردی کنیم. با شرمنده‌گی‌ی بسیار، تنها توانستیم سری به موزه‌ی قاجار و مقبره‌الشعرا و بقعه سید حمزه بزنیم. امسال به واسطه‌ی پخش سریال «شهریار» مقبره‌الشعرا لبریز از جمعیت بود. صحنه‌ای که آنجا برایم خیلی جالب بود، مشتی گندم بود که روی قبر شاعر بزرگ معاصر ریخته شده بود!

    من اگر سرم برود، ممکن نیست بدون دیدار از «ارک» نازنینم به خانه برگردم. ارک خوب من، مثل همیشه تنها ایستاده بود و گرد و خاک بنای مصلا روی سرو صورتش نشسته بود. دیدن آن پیکره‌ی فرسوده در مجاورت و محاصره‌ی پروژه‌ی مصلای بزرگ تبریز، میان آهن‌پاره‌ها و آجرها رقت‌انگیز شده است. سالهای زیادی است که خیلی‌ها فراموششان شده است، این نازنین، چگونه این همه بی‌حرمتی را تاب می‌آورد. فراموش کرده‌اند که اینجا روزگاری چه حشمت و جلالی داشته است. حوض و فواره‌هایش، شیرهای سنگی‌اش … باغ پیرامونش … تصویری که بالاجبار تار و مات و محو شده است … به همراهانم گفتم: «بنشینیم فاتحه‌ای بخوانیم » و … برویم.

 

 
۴. اصلاً شما هیچ می‌دانستید یک همچون موجودی در این دنیای مجازی زندگی می‌کند؟
 
۵. « سرباز گفت: «اسم من حسینه پسر شما هستم.»
زن وارفت. سرباز مطمئن نبود که پسر او باشد. بدون اینکه فکر بکند گفته بود پسرت هستم. زن وارفت. سرباز رفت داخل حیاط و زن همان‌جا نشست روی پله. سرباز گفت: «شوهرت چیزی نمی‌گه؟»
زن گفت: «نه.»
زن گفت: …
‌‌سرباز گفت: «مزاحم شدم؟»
زن گفت: «نه.»
سرباز گفت: «اگه بخوای می‌رم.»
زن گفت: «هنوز زوده.»
زن گفت: «مرتیکه زندگی منو سیاه کرده.»
سرباز گفت: «کی؟»
زن گفت: «پدر وامانده‌ات.»
سرباز گفت: «نیامدم درباره‌ی اون حرف بزنم.»
زن گفت: «پس برای چی اومدی؟»
سرباز گفت: «دلم برات تنگ شده بود.»
 
 
 کتاب جشن/ شماره۴/ زمستان۱۳۸۶/ جریان اصلی/ شترهای عزیز/ حسن فرهنگی/صص ۴۰ – ۴۵
  
 
 

******

قادر بلند شد و آرام رفت پایین و تفنگش را برداشت و انداخت روی شانه‌اش. سلیمان داشت گریه می‌کرد. هوا تاریک‌تر شده بود و سردتر. صدای عوعوی گرگ‌ها بلندتر شده بود. قادر با تیپا زد به پهلوی سلیمان: «بلند شو چوب‌ها را بیاور پشت سنگ، باید آتش روشن کنیم!»

 

کنار قادر دراز کشید و زل زد به آسمان. ابری توی آسمان نبود و ستاره‌ها آنقدر نزدیک بودند که روی نوک دماغ‌ش حس‌شان می‌کرد. قادر دست‌ش را گذاشته بود روی لوله‌ی تفنگش و نفس‌ش را که بیرون می‌داد بخار سفید و متراکمی بالای صورتش شکل می‌گرفت. سلیمان سردش بود. می‌لرزید، نمی‌دانست چرا نزده بود توی شکم قادر. قادر هیچی از مریم نگفته بود و او گذاشته بود اینقدر راحت کنارش دراز بکشد و به همان ستاره‌هایی نگاه کند که او روی دماغش حس‌شان می‌کرد. قادر نفس‌هایش آرام‌تر شده بود و چرخیده بود به سمت آتش. بلند شد نشست و زانوهایش را بغل کرد. تفنگ را بغل کرده بود و هیکل درشتش را چرخانده بود سمت آتش. آتش داشت خاموش می‌شد، آسمان روشن‌ شده بود و هوا خنک‌تر. بلند شد و آهسته از لای سنگ‌لاخ‌ها خزید پایین و رفت پایین دره. کهرش رفته بود و باید تمام راه را پیاده می‌رفت. آن پایین هوا سردتر بود، ‌آبی به سر و صورتش زد و بلند شد رودخانه را در پیش گرفت و رفت سمت ده. خروس‌ها صدایشان خوابیده بود و قدقد مرغ‌های گرسنه از توی مرغدانی‌ها بلند شده بود. پیر را دور زد و از کنار آسیاب خرابه رفت سمت بالای ده، هنوز باید سلیمان خانه باشد. این‌بار دیگر باید می‌فهمید چه بلایی سر مریم آمده است.

 

رخشنده داشت سر و صورت هرمز را خشک می‌کرد که سلیمان با پا در را باز کرد و داخل شد، نگاه رخشنده دوید سمت دست‌های سلیمان که خالی بود و لبخند روی صورتش خشک شد. آمد داخل و کنار درخت سیب خشک شده‌ای که وسط باغچه بود و دلشان نیامده بود ببرندش ایستاد. رخشنده پارچه‌ای را که دست‌ش بود انداخت روی سرش و دست‌هایش را گذاشت روی شانه‌های هرمز. هرمز هنوز خواب‌آلوده بود و چشم‌هایش باز نمی‌شد. یک چشمی نگاه خان‌اوغلی کرد که داشت می‌لرزید. رخشنده پرسید حالش خوب است؟ با صدای جیغ رخشنده سلیمان از آغل زد بیرون. خان‌اوغلی افتاده بود روی زمین و رخشنده زورش نمی‌رسید بلندش کند.

 

ترسیده بودند، رخشنده می‌گفت «اگر قهرمان خان بفهمد پسرش اینجا از حال رفته، مگر باورش می‌شود که تقصیر ما نبوده؟ » لباس‌هایش را کندند و لحاف کرسی را تا زیر چانه‌اش بالا کشیدند، رخشنده داشت گل‌گاوزبان دم می‌کرد «معلوم نیست کدوم نامردی به این حال و روزش انداخته، زبان بسته! همین دیروز دیدمش، سـُر و مُر و گنده ایستاده بود کنار چشمه و نگاه‌مان می‌کرد. چشم‌های سبزش را دوخته بود به آب سرد چشمه .» سلیمان گفت: «زبون به دهن بگیر زن! چیریش نشده! بیدار که شد هرمز را بفرست برود در خانه‌ی خان و خبرشان کند. نمی‌شود که اینجا نگه‌ش داریم، سر و صدایش بلند بشود خراب‌تر می‌شود که.» رخشنده گفت: «یعنی چی هرمز را بفرستم؟ خودت کجا می‌خوای بری مگه؟» سلیمان بلند شده بود و داشت کتش را می‌پوشید که رخشنده گرفت و از تن‌ش در آورد: «مرد! می‌خوای من رو با خان‌اوغلی تنها بگذاری بروی سر زمین؟ بمیرم اگر بذارم بری!» هرمز گفت: «ننه اینجا رو!» توی مشت‌ش گرفته بود و دراز کرده بود سمت‌شان، داشت می‌درخشید و رنگ‌ش انگار زنده باشد و با آدم حرف بزند، سبز و درخشان و درشت بود. رخشنده از توی مشت هرمز کشید بیرون «کجا پیدایش کردی؟» هرمز شانه بالا انداخت و ابروهایش را در هم کشید «توی جیب کت‌ش بود.» رخشنده نگاه سلیمان کرد که می‌رفت سمت کرسی. سلیمان آرام و عمیق خوابیده بود. نشستند کنار کرسی و منتظر ماندند.

 

با چه مصیبتی تن مریم را بلند کرده بودند، هرمز چراغ را گرفته بود و جلوجلو می‌رفت و رخشنده زیر پرش را گرفته بود. مریم داشت زار می‌زد و ناله می‌کرد و حال خودش را نمی‌فهمید. تا خود اذان صبح توی تب می‌سوخت و زار می‌زد. چیزی از حرف‌هایش سر در نیاورده بودند جز اینکه مدام سلیمان را صدا می‌کرده، خیال کرده بود دارد شوهرش را صدا می‌زند. از بچه‌گی توی بغل سلیمان بزرگ شده بود و سلیمان در حقش پدری کرده بود. می‌دانست که جان‌ش به جان سلیمان  بند است. هر چه به دستش می‌رسید خیس می‌کرد و پهن می‌کرد روی تن داغ مریم و افاقه نمی‌کرد. لباس‌هایش را که می‌کـَند، خون دیده بود. هرمز ترسیده بود و گریه می‌کرد و دماغش را بالا می‌کشید و از شب تا صبح از چاه آب می‌کشید و خط و نشان می‌کشید که اگر بفهمد کی این بلا را سر مریم آورده است. نزدیکی‌های ظهر بود که تب‌ش قطع شد و چشم‌هایش را باز کرد. صورت درشت و استخوانی‌ی رخشنده را که دید که روی صورتش خم شده، هول برش داشت. چیزی که تن‌ش نبود، حساب دست‌ش آمده بود که حتمی خون را دیده است رخشنده. رخشنده بغل‌ش کرده بود و گریه کرده بود. لباس پوشیده بود و نشسته بود توی حیاط و نگاه بوقلمون‌ها کرده بود. رخشنده و سلیمان نشسته بودند آن سر حیاط و مدام سر تکان می‌دادند و حرف می‌زدند و بلند می‌شدند و دوباره می‌نشستند و دست و بال‌شان را تکان‌تکان می‌دادند. اگر می‌گفت، مگر می‌شد ثابت کنند که چه بلایی سرش آمده، خان که گوشش بدهکار نبود، رویش هم نمی‌شد توی چشمهای سلیمان نگاه کند. اگر سلیمان می‌فهمید حکماً خون قادر را می‌ریخت. قادر هم که عزیز کرده‌ی خان بود، نمی‌شد به‌ش گفت بالای چشم‌ت ابروست که. سرش را تکیه داده بود به دیوار و تماشای مورچه‌ها را می‌کرد که زیر پایش داشتند ریز‌ریز پشت سر هم رژه می‌رفتند، یاد سلیمان افتاد که با چوب باریکه می‌افتاد به جان مورچه‌ها و بلندشان می‌کرد و نگه‌شان می‌داشت تا تلپی بیافتند و دوباره می‌افتاد دنبال‌شان و مورچه دیگر سوار چوب که نمی‌شد. راهش را عوض می‌کرد و قهر می‌کرد و سلیمان ول‌کن نبود. داشت لبخند می‌زد که هرمز دوید توی حیاط و نگاه کرد به مریم. داد زد: «قادر آمده ننه!»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.