من در جستجوی آنچه من است سرگردانم … دستم را بگیر ماه من!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینروزها، فرصت برای فکر کردن زیاد دارم. زمان برای بهتر شدن، و به بهتر شدن فکر کردن زیاد دارم. نه اینکه شبها دیر بخوابم و صبحها زود بیدار شوم، نه! همینطوری ساعتهای من کش میآیند و من عجیب بهانه دارم برای پر کردن آنها و لذتبردن از خودم و تواناییهای خودم …
همینروزهایی که ساعتهایش برایم کش میآیند، یادها و خاطرات زیادی هم هستند که زنده میشوند … تمام اتفاقاتی که روزگاری برایم ناچیز و پیشپا افتاده محسوب میشدند حالا عمیق و پررنگ جلوه میکنند و بیآنکه بخواهم دوباره مرورشان میکنم. مردهها زنده میشوند و رفتهها برمیگردند …
آرزوهایی که شاید هرگز گمان نمیکردم برآورده شوند، جان میگیرند و برآورده میشوند! و روحی عجیب نیرومند دفتر عظیم نابودنم را با ولعی سیریناپذیر ورق میزند و انرژیی مهارناشدنیای را به رگهای بودنم تزریق میکند. آرزوهایی برآورده میشوند و دلهره میافتد به جانم که عجب از این آرزوها! … روزی آرزو کرده بودم، کسی پیدا بشود و غمگینترین خواستهام را بجوید و پاسخی بدهد به بزرگترین علامت سوال زندگیام … داد!
ـ سوسن ازت میخواهم یک قول به من بدهی، اوکی؟
ـ چه قولی؟
ـ اینکه فراموشم کنی![۱]
مدتهای زیادی است که دوستداشتنهای رفته را فراموش کرده بودم، خواسته بودم که دیگر نباشند و آزارم ندهند، این آزارهای شیرینی که اشک را مینشاندند گوشهی چشمهای خستهام را دیگر نمیخواستم! «هادی» را فراموش کرده بودم …. خیال میکردم فراموش کردهام و آن کنجکاوی و نگرانیی خواهرانه را که گمانم تا روز واپسین روحم را آزار خواهد داد را نیز … ولی انگار هنوز بود، که آن پیرمردی که به عمرم ندیده بودمش و نمیشناختمش، در یک روز گرم بهاری، در جایی بسیار دورتر از خانهام و در مکانی بسیار غریب و نا آشنا توی چشمهای ناباور بهتزدهام نگاه کرد و گفت:«هادی مرده است!» عجیب است که آن لحظه نفهمیدم چه میشنوم، آسوده خاطر و کودکانه با چشمهایی سراسر شوق گفتم:«نمرده! رفته یک جای دور … که ازش بیخبرم!» سری به عطوفت تکان داد …
« او: خیلی دوستش داشتی؟
من: خیلی!»[۲]
(نپرسیدم تو کی هستی؟! هادی را از کجا میشناسی؟! از کجا میدانی؟ … باورش داشتم! چرا؟ … نمیدانم!)
هادی مرده بود و من حالا پاسخی برای دلواپسیهایم داشتم، خیالم را آسوده میخواستم و اکنون آسوده بودم؟ گریه کردم … نه آن روز یا آن شب، چندروز بعدتر که تازه فهمیدم چه بر سرم آمده است، ترس نشست بر جانم و چشمهای هادی را بستم! او برای همیشه رفته است و من، هرگز آن صورت رنجدیدهی محزون مهربان را نخواهم دید … هرگز!
ـ سوسن من هرگز برنخواهم گشت … هرگز![۳]
فردای آن روز که توی اتاق عمل گریهام گرفت، نوشتههایم را مرور کردم، خیلی اتفاقی بستهی نوشتههایم را پیدا کرده بودم و داشتم طوری میخواندمشان که انگار تا بهحال نخوانده بودمشان. «یادگارها» را خواندم … هادی را جلوی چشمهایم لابهلای سطور متراکم میدیدم که هرگز لبخند نمیزد و آن چشمهای ریز پشت عینک را … موهای صاف بلندی که از وسط فرق باز کرده بود … سیمایی از میان کلمات جان میگرفت تا من ذرهذره، آرام آرام عمق فاجعه را درک کنم …
ـ من خودم را میکشم! یک بار اینکار را کردم و باز هم میتوانم![۴]
چقدر طول کشیده بود تا بفهمم آن مرد سالخورده چه پیغام دردناکی به من داده است؟ چقدر طول کشید تا درک کنم که «ماه من» مرده است و دیگر توی هیچ شبی گِرد و باریک نخواهد شد؟ دردهایش پیش چشمهایم جان گرفتند، بدن کبود از مهری پدرانه، دماغ شکستهاش … و آن حجم ملموس اندوهی که روی صورتش بود … هادیای که هرگز شاد نبود و قوی نبود و کسی را دوست نمیداشت … نمیدانم چقدر طاقت آورده بود … چطور توانسته بود؟ آنوقت یاد آن روزهای آخر میافتم که داشت بهتر میشد، جان میگرفت و دنیای سیاه و سفید پیرامونش رنگین میشد، جاری میشد … دوستداشتن را مشق میکرد و برای فرداهای نیامدهاش نقشه میکشید، نقشههای کودکانه …
ـ میخواهم برم دنبال کار، بعد یک خونه اجاره میکنم …
ـ منم دعوت میکنی به خونهت؟!
ـ آره چرا که نه!
ـ البته باید چشمهام رو ببندم!
ـ آره دیگه! قول دادی![۵]
… آرزو داشتم برگردد و روزی صدایم بزند و ببینم که موهای سفیدی میان سیاهیی موهایش، صورتی مسن و پخته از او ساخته است، آرزو داشتم کنارش بنشینم و برایم از روزهایی بگوید که توی خیالم تصورش میکردم که پدر مهربانی شده است و دخترکی زیبا یا پسرکی شیرین دارد و همسرش را همراه خود کرده است … همسری که هرگز دوستش نداشت … توی خیالم سعادتمندش کرده بودم و برای روزی در دوردستها، هر دو پیر شده بودیم و یک دنیا حرف برای سالهای تنهاییمان داشتیم … و هادی طاقت نیاورده بود … «گل شببوی[۶]» من شکسته بود و من دیگر هرگز او را در هیأت مردی میانسال با یک عالمه تجربه تلخ و شیرین نخواهم دید و حالا هربار که بروم «شاهگلی[۷]» آرزو نخواهم کرد روزی در آن دوردستها همراه او بروم آنجا که خدا میداند چقدر دوستش داشت … دیگر نخواهمش دید …
… چقدر طول کشید تا فهمیدم چطور میشود آرزوهایی کرد و زمانیکه برآورده شد، پشیمان شد و با خود گفت کاش هرگز آرزو نمیکردم کسی پیدا بشود و به من بگوید چه بر سر هادی آمده است … دلم میخواهد با تمام وجودم با حسی سرشار از خیرخواهی و عطوفت برای روح دردمند برادر جوان مهربانم، خواستار رحمت و مغفرت خداوندی باشم که هادی آنقدر دوستش داشت … آرزو میکنم خداوند ضعف او را ببخشد و زندگیی ابدیی او را قرین رأفت خود قرار دهد … آمین.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱و… ۵. از گفتگوهایی در دوردست …
۲. من بودم و پیرمرد که پرسید …
۶. «گل شب بوی من شکسته در باد … »را همیشه گوش میداد …
۷. دو شب قبل از رفتنش ــ که پدر رفته بود دنبال نقشهی شومش ــ ، با مادرش رفته بودند آنجا و میگفت تا نصف شب ماندیم آنجا … بعدها فهمید اصرار مادرش برای ماندن بیشتر و گشتن آنجا برای چه بود …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* در چهارم تیرماه سال پنجاه و هشت؛ ندیدم که زاده شدی و ندیدم در چه روزی بود که برای همیشه چشمهایت را بستی … پیرمرد گفت دو سال و نیم پیش؛ روزی که من به شدت اندوهگین بودم و نه کتاب و نه موسیقی و نه فیلم و نه هیچ چیزی آرامم نمی کرد تو برای همیشه رفته ای ولی یادم نمانده کی بود هادی … برادرم نازنینم … تولدت برای همواره مبارک!
** بانوی عطر و آیینه یادم هست …
*** مؤاخذه ام نکنید … اگر رفتم … گاهی می آیم … گاهی خواهم آمد … و دوستتان خواهم داشت همیشه …