خیلی وقت بود که نشده بود بروم آنجایی که گمت کردم! همان گوشه دنجی که خوابت برد و من رفتم! به خاطر بیاورم که با تو چه کردم، که چگونه دست انداختم به ریسمان بودنت که نبودنم بود، چه میدانی چگونه گذشت این تهور … این بیخودی که درگیرش شدم در گیر و دار داشتن و نداشتن تو!
آنقدر که این روزهای کش آمده تابستانم را برای نیامدن و ندیدن بیهوده به شبهای کوتاه پیوستم. یک آن دل را به طپشهای ناگزیر واداشتم … تو نبودی تا ببینی چه سان از پا افتادم … هرگز ندیدی …
مست دستهایت شدم و بدمست شانههایت که پشت تمام پلکهای هم آمده هویدا بودی. من نشسته روی زانوهای حوض و تو سرخسرخ توی آبیی ولرم آب … بگذاری تا در تاب سینهات بیتاب شوم؟ در انتظار بازآمدن غایبی که بویش را در گوشه گوشهی این خانهی کوچک مزه مزه میکنم؟ تو پشت در باشی و من چشمم به عقربههای ساعت و دلم به تاپتوپ و گوشم به پلهها که تو بیایی و من بلند شوم از کنار تمام تنهاییها و تو …
خیلی وقت است ننوشتهام آقای بارانیام؟ که چقدر به نبودنت خو گرفتهام که حالا اینطور هر لحظه بودنت، تب به تنم میریزد. این همه دور که میروی از من و من این همه که دلم آشوب میشود. رنگ در رنگ، تصویری میشوی روی سفیدی مات تمام بومهایی که دارم و من با هر رنگی بیرنگ میشوم.
آقا، چقدر آمدنت را دوست دارم …