بده در راه خدا

این روزها، با تو که هستم، گاهی اوقات، بیشتر مواقع یاد رمان«زنبق درّه» اثر بالزاک می‌افتم …

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پدر به مادر سپرده بود هرگز دست سائل را خالی برنگرداند. مادر این‌را همیشه می‌گفت و محال بود کسی بیاید در خانه و دست خالی برگردد. تا یک‌بار که یک بابایی که پاتوق همیشگی‌اش کوچه خیام بود، به یکی از خانم‌های خوشگل همسایه سخن دلبرکانه‌ای گفت و این شد که زن همسایه جیغ و بیداد کرد و همه‌ی زن‌ها و بچه‌ها ریختند توی کوچه و مرد بینوا را حالا نزن کی بزن! «نه یه‌می‌سَن، تورشولی آش!» در خلال این بزن بهادری‌ها بود که ناگهان کت وصله‌دار طوسی رنگ مرد جر خورد و لایه‌های پنهانی‌ی شیادی‌هایش رخ نمود و کف کوچه پُر شد از سکه‌ها و اسکناس‌های ده تومنی و بیست تومنی! خبر این حماسه به گوش مردها که رسید یک گوشمالی هم آنها به‌اش دادند و این بود که پدر گفت می‌شود به هر سائلی پول نداد و هر دست سائلی، دست خدا نیست.

تا وقتی رفتم ارومیه، دیگر تماسی با «بده در راه خدا»ها را نداشتم. شاید برای شما عجیب باشد ولی بنیادهایی در تبریز هستند که ممکن نیست بگذارند کسی در کوچه و خیابان‌ها گدایی کند و به سرعت فرد را شناسایی کرده و اگر مستحق باشد خودشان تأمین‌ش می‌کنند و اگر نه می‌سپارندش دست نیروی انتظامی. این بنیادها که معروف‌ترین و معتبرترین‌ آنها «بنیاد خیره نوبر تبریز» نام دارد، از گروه بزرگی از بازاری‌های تبریز تشکیل یافته است و نزد عموم از مقبولیت خاصی برخوردار است لذا متأسفانه کمیته‌ی امداد نتوانسته است نزد مردم جایی برای خود باز کند خصوصاً اینکه شایع است حقوق کارمندان کمیته از نذورات و صدقاتی که در صندوق‌ها ریخته می‌شود پرداخت می‌شود. این‌که واقعیت دارد یا نه، مهم نیست و شاید ابداً نشود ذهنیت مردم را تغییر داد ولی چون بانیان خیره نوبر افراد متمول و بازاری و معتبر و چشم و دل سیر هستند و کارهایی که تا کنون انجام داده‌اند نیز ارزنده بوده، تبریزی‌ها ترجیح می‌دهند با آنها همکاری داشته باشند.

بگذریم !

گفتم که تا وقتی نشده بود که بروم ترمینال ارومیه و برای آمدن به خانه، منتظر حرکت اتوبوس‌ها بشوم، با این جور آدم‌ها هیچ برخوردی نداشتم. این موجودات برایم بسیار جالب بودند، برای همین ساعتی زودتر خودم را می‌رساندم ترمینال و می‌نشستم روی نیم‌کتی و تماشایشان می‌کردم. دیگر توی آن همه مدت، بیشترشان را خوب می‌شناختم و جملات معمول‌شان را هم خوب یاد گرفته بودم. یکی‌شان زن سیاه‌چرده‌ای بود که همیشه خدا همان بچه‌ی دو سه ساله بغل‌ش بود و می‌آمد و بغل دست آدم می‌نشست و زمزمه می‌کرد و انگار که گدا نیست به روبرویش خیره می‌ماند و موقع بلند شدن، «بچه یتیم دارم»ش شروع می‌شد و وقتی می‌گفتی ندارم؛ نفرین می‌کرد. اولین بار که نفرینم کرد خیلی ترسیده بودم، ولی وقتی توی آن چند سال، نشد که من به خانه نرسم و مادرم در عزایم بنشیند، خوشم می‌آمد بیاید بنشیند پیشم و آخر سر نفرین‌کنان جلدی برود سراغ نیمکت بعدی !

دو سه تایی هم پسربچه و دختربچه بودند که آدامس و شکلات و فال می‌فروختند. یکبار ماجرایی برایم پیش آمد که هنوز هم برایم عجیب و دردآور است. یک‌روز که مثل همیشه زود رسیده بودم، پنج شش تایی پسر بچه کنارم نشسته بودند و داشتند مقدار فروش همدیگر را ارزیابی می‌کردند، پسر تاسی بین آنها بود که توجه‌م را جلب کرده بود، اینکه چرا نمی‌دانم چون هیچ حالت غیرعادی نداشت و خیلی هم قلدر بود حتی. گذشت تا اینکه سوار اتوبوس شدیم و طبق عادت جلیله‌ی اتوبوس‌رانان که یک پنج دقیقه‌ای به گداها فرصت ناله و نفرین می‌دادند، فرصت به بچه‌ها داده شد و اتفاقاً همان‌ها بودند. پسر تاس جلوتر از همه‌شان بود که آدامس‌هایش را می‌گرفت جلوی مسافرها و با تضرعی عجیب، و با القای اینکه لال است، کلی فروش کرد !

حالا فکرش را بکنید که کلی ادعایت هم بشود که تبریز گدا ندارد و توی این خیالات، داری از خیابان رد می‌شوی که یک‌هو زنی چادر گل‌دار به سر و نحیف با دخترکی بینوا، جلویت سبز بشود و بگوید:«می‌خوام بروم هفده شهریور!» آن‌وقت مرا تصور کنید که عین خانم‌های متشخص در آمدم که:«از این خیابون که رد شدین، بپیچین اونجا و سوار تاکسی بشین می‌برندتون میدان هفده شهریور، حالا قدیم‌ش می‌رین یا جدید؟» زن که صبورانه نگاه‌م می‌کرد گفت:«پول می‌خواستم ! پول تاکسی ندارم …» زن را نگاه نکردم، نگاهم سُرید روی صورت دخترک که داشت گوشه‌ی چادر مادرش را می‌جوید، آن موقع پالتویی داشتم که جیب‌های بی‌نهایت بزرگی داشتند و طوری بودند که حتی کتاب هم تویشان جا می‌شد، لذا کیف برنمی‌داشتم، دست کردم توی جیبم و پول‌هایم را آوردم بیرون که پول خورد به‌ش‌ بدهم برای سوار شدن به تاکسی(خنگم نه؟) درآمد که «از اون هزاری‌ها بده دیگه!»  دید یا فهمید که هنوز منگ‌م و حضور ذهن ندارم، اسکناس صدی را گرفت و رفت! توی اتوبوس نشسته بودم که فهمیدم چی شده و چی گذشت !

یک‌بار هم سال هشتاد، دکتر برایم ام.آر.آی مغز نوشته بود، خیلی نگران بودم و از جوابی که ممکن بود به‌م بدهند می‌ترسیدم. زمستان بود و برف تا بالای مچ پاهای من و ناهید بود، همراه‌ش رفتم بیمارستان امام(آن‌موقع فقط آنجا دستگاه ام.آر.آی بود) هنوز به بیمارستان نرسیده بودیم که مردی با سر و صورتی خیلی عادی و صورتی خسته و درمانده، در حالیکه نسخه‌ای توی دست‌ش بود رسید به ما. قبلاً شنیده بودم که اطراف بیمارستان ما هم از این نوع جدید گداها پیدایش شده بود که فهمیده بودند و گرفته بودندش. ولی وقتی با آن چشم‌های ریز و مهربان، خجالت‌زده از ما پول خواست و حتی توضیح نداد که برای چی، بی هیچ نیّتی دست بردم توی جیب‌م، ناهید یک پنجاه تومنی داد ولی من بدون اینکه نگاه کنم اسکناسی کشیدم بیرون که هزاری بود، مرد با دیدن هزار تومنی گل از گل‌ش شکفت و طوری نگاه‌م کرد که خجالت کشیدم و اگر می‌خواست باز هم می‌دادم. ما آن روز رفتیم و جواب ام.آر.آی حاضر نبود و مجبور شدیم برگردیم، فردای آن روز که رفتم، جواب منفی بود …

از این برخوردها خیلی کم پیش آمده، به راستی انگشت‌شمار، یک‌بار هم توی چهار راه منتظر بودم چراغ سبز شود و بروم آن طرف خیابان، پیرمردی آمد کنارم ایستاد، همان‌طور که ایستاده بود و سعی می‌کرد رو در رویم نباشد، آرام زمزمه کرد: «کمی به من پول می‌دهی؟» وقتی برگشتم، چشم‌هایش که می‌دزدیدشان شبیه چشم‌های پدر بود، آن روز هم بی‌حساب دستم را کردم توی کیف‌م و پولی دادم و او بدون اینکه بیشتر بخواهد آرام آرام از من دور شد.

اما این‌بار که رفته بودم مشهد و توی حرم منتظر دعای کمیل بودم و دل‌م پر بود و چقدر گریه می‌خواستم و چقدر که دلم از خدا طلب داشت، نمازم را که تمام کردم، بین مریم و مادر بودم، صدایی از سمت مریم آمد، برگشتم دیدم پیرزنی نشسته پیش مریم و خم شده و از من خواست کمکی بکنم، باز هم بی حساب پول دادم، شروع کرد به دعا کردن ولی نرفت، برگشتم سمت‌ش ادامه داد:«دخترام می‌خوان نماز بخونن، چادر ندارن، یه پولی بده براشون چادر بگیرم …» ندادم! /مگر چادر نداشته باشی نمی‌تونی نماز بخونی؟! فتوای جدیده؟!/

امروز هم که با حالتی خسته و نزدیک به عود و سرماخورده و دمغ و مجبور رفته بودم فروشگاه، زن عربی آمد پیش‌م و شروع کرد السلام و این‌ها و یک برگه‌های گنده گنده هم توی دست‌ش که «دخترم بیماری‌ی قلبی داره و بستری شده توی بیمارستان آقا !»ــ به گمان‌م منظورش از آقا، امام خمینی باشه! ــ اول اعتنایی نکردم، یک آن یاد مطلبی از حاجی افتادم، برگه‌ها را از دست‌ش گرفتم و او یک‌ریز می‌گفت: «قراره قلبش رو عمل کنن، من غریبم، …» برگه‌ها را باز کردم و گفتم:«من خودم پرستارم! نرس! ببینم اینا چی‌ان؟» یک سری آزمایش هموگلوبین و هماتوکریت و گرام‌هایش و چندتایی لغت عربی دست نویس حاشیه‌ی گرام‌ها، برگه‌ها کپی بودند، گفتم این‌ها که ربطی به قلب ندارند؟ حالا اگر اکویی چیزی بودند چیزی، ماشاءالله هر کی حالا می‌ره دکتر، یک آزمایش  خون ازش می‌گیرند. همین‌طور که براندازشان می‌کردم از دست‌م گرفت و گفت: «باشه خواهر، خدا اجرت بده» و رفت کنار مردی و فروشنده‌ای ایستاد، مرد با دست اشاره کرد به اتاق مدیریت فروشگاه و زن رفت، به فروشنده گفتم «این چه وضعیه؟ دیگه همین مونده توی فروشگاه‌ها هم گدایی کنن» مرد که سر تکان می‌داد، گفت:«بی‌خیال فرستادم‌ش پیش مدیریت، شما برین» رفتیم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* وای هادی هادی هادی … چرا هر چی شعر و ترانه پیرامون من است بوی تو را می‌دهد؟ چرا تمام لحظات زندگی‌ام بوی تو را گرفته است؟ تو که هرگز نخواستی به داشتن من عادت بکنی، تو که انّا انزلناه ریختی روی لبهایم، تو که التماس شدی پیش خدا برای من، تو که حبیب شدی، طبیب شدی، تو … آخ هادی هادی هادی … گریه‌های وقت غروب‌م را می‌شنوی؟؟ می‌بینی؟!

** خواستم «گور بو فیریشته‌دن نه قالیب؟» را به فارسی ترجمه کنم، حقیقت‌ش، … نتوانستم!!!

*** آقای دکتر افشین ایران‌پور مهربان نازنین ما هم فردا داماد می‌شود. برایش آرزوی خوشبختی می‌کنم و امیدوارم از وام ازدواج چهار میلیون تومانی‌اش به نحو احسن استفاده کند!!


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.