آواز گنجشک‌ها

امروز، شانزدهم مهر، مصادف است با روز تولد علی کوچولوی داداش رضا … روزی که بالاخره همه فهمیدند که من دیگر تنها نیستم، دیگر تا آخر عمر، دوستی دارم که هرگز به حال خود رهایم نخواهد کرد …

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با خودم می‌گویم: «این دیگر بید مجنون نیست که سر جای‌ت میخکوب‌ت کند و حس کنی در خلق آن سهیم بوده‌ای، جزئی از آن بوده‌ای و آن‌چه به تصویر در آمده است، خود انسانی‌ی  توست که در زیر و بم چالش‌هایی نفس‌گیر و شهوات رنگین، زیر باران نگه‌ت دارد. این آواز گنجشک‌هاست! و مجیدی را هم که می‌شناسی ! همین چند سال پیش مگر نبود که تا نیمه‌های شب می‌نشستی و فیلم‌هایش را تماشا می‌کردی؟ …»

این‌ها را با خودم زمزمه می‌کنم تا خسته نشوم و هوس چیپس و پفک به سرم نزند، این‌ها را با خودم می‌گویم تا نق و نوق پشت سری‌هایم را نشنوم. توی فضایی گم می‌شوم که برخلاف «بید مجنون» نمی‌توانم سریع داخل‌ش شوم. فضاها مدام عوض می‌شوند و وقتی که خیال می‌کنی سکانس کش‌داری گیرت آمده تازه می‌فهمی که چطور از مرحله پرت شده‌ای! توی آن‌همه هیاهو، بوق و دود و صدای خش‌دار کلاغ‌ها، مدام گوش‌هایت دنبال زیرترین صداهایی است که ممکن است مال گنجشککی باشد که عنوان فیلم شده است. صورت‌های خسته، زنده و به شدت واقعی اهالی‌ی فیلم بیش از حد ملموس‌ند. آنقدر بیش از حد که طاقت‌ت طاق می‌شود و دل‌ت می‌خواهد در همان وقفه‌ای که به دلیل فنّی، پخش فیلم قطع شده است بلند شوی بروی بیرون. دیگر قصه، دو دو تا چهارتای بید مجنون نیست، که بنشینی و از تاریکی به تاریکی سفر کنی، قصه به همان پیچیده‌گی‌ی به‌طور مرضی ساده‌انگارانه‌ی وقایع پیرامون‌مان است. برای همین است که تا می‌آیی بین وقایع ارتباطی برقرار کنی، نماهای زیادی را از دست داده‌ای و سر رشته‌های بیشتری از دست‌ت در رفته است. برای همین هم هست که فیلم زیاد خوشایند نیست، سالن کوچک در نظر گرفته شده برای اکران فیلم، آنقدر خالی است که پُری‌هایش دل‌ت را می‌گیرد. و شاید مثل آنهایی که بعد از اتمام فیلم بلند شدند، با خودت و یا حتی با صدای بلند بگویی: «حیف از هشت‌صد تومان!» برای همین است که توی راه همه‌اش با خودت فکر می‌کنی این آقا مجید این‌بار «روایت ‌ــ‌ گزارش» از چه به دست داده است؟ فیلم را مرور می‌کنی و می‌خواهی بین «شترمرغ‌»ها، صنعتی نوپا در تولید و «موتور»، خدمتی دیرین در کلانگی‌ی تهران، ارتباطی پیدا کنی، دست‌ت به جایی بند نمی‌شود. نمی‌توانی بفهمی «سمعک» هانیه، چه ربطی دارد به «آواز گنجشک‌ها»؟ با خودت می‌اندیشی راز ماهی گلی چیست؟ راز دست‌های پینه بسته‌ی پسرک … راز آن صحنه‌ی بکر و حیرت‌انگیز پریدن شگفت‌انگیز ماهی توی آب، و حتی رمز تخم شتر مرغ شکستن در چیست؟ همین‌ها را مدام توی مغزت پایین بالا می‌کنی و آخر سر دست‌ت خالی می‌ماند. می‌بینی نمی‌شود! نمی‌شود فهمید چرا باید پاکت میوه پاره شود و آلوچه‌ها بریزند و آب ببردشان؟ چرا باید همان پانصد تومانی بشود بلای جان «رجب» که دل‌ش نیاید بدهد دست دخترک سر چهارراه؟

دیگر قصه دو دو تا چهارتا نیست، قصه به همان پیچیده‌گی‌ی به‌طور مرضی ساده‌انگارانه‌ی وقایع پیرامون‌مان است.

کارهای آقای مجیدی، تا آنجا که من دیده‌ام، نه به عنوان منتقد ـ که رسم و رسوم‌ش را نمی‌دانم ــ به عنوان کسی که دوست دارد صورت‌های پنهان هر رویدادی را کشف کند، از آن دست فیلم‌هایی است که نه می‌توانی مستند بخوانی‌شان و نه داستانی و نه سینمایی. یک نوع خط سیر ملوّن و مشوش و پراکنده ولی در ذات خود پر از نظم و یکرنگی و یگانگی که حالتی از گزارش را القا می‌کند. گزارش نه از دیگری برای تو، گزارشی از خودت به تو. آیینه‌ای شکسته روبه‌رویت می‌گذارد که صورت‌ت را می‌شکند، هزار تایش می‌کند، از هم می‌گسلد، پراکنده می‌کند ولی خودت خوب می‌دانی که این یک بازی است. بازی‌ی تلخ.

کارهای مجیدی همواره مرا مست می‌کنند. همواره از خویش بی‌خویشم می‌کنند. زبان مجیدی زبان سماع است. زبان گسستن برای پیوستن.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* بی‌صبرانه، دلم می‌خواهد فردا و فردای دیگر را ساعاتی با دکتر توتونچی‌ی عزیز باشم … حرف بزنم، حرف بزنم، حرف بزنیم!

** ترجمه که کشکی نیست آقا سهیل! بلدی جناس و ایهام کلمه‌ی «گون» در جمله‌ی‌ «أیل‌لر، آی سیز، آی‌لار، هافتا‌سیز، هافتالار، گون‌سوز … گون‌لر … گون‌سوز … گئجه‌لر آی سیز …» را در ترجمه‌ی فارسی‌ات هم بیاور! حق‌الترجمه‌تان به چشم!!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.