ماه گرد و درخشان ایستاده است میان پیشانیام … سرد!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اطاق تاریک بود و اندکی نور که از پنجرهی کوچک میتابید، پیش پایش را روشن کرده بود. توی تاریکی میز فلزی را که با کمی فاصله از قفسهی کتابها بود پیدا کرد. سمت چپ میز کلید برق بود و دستش که سُرید روی خنکیی کلید و نور که پاشید توی اتاق، لحظهای مکث کرد تا مطمئن شود که کسی بیدار نیست. آرام کشوی میز را کشید جلو و از زیر برگههای چرکنویس و پوشههای آبی و سبز، تکههای مجله را کشید بیرون. صدایی که بلند شد، چراغ را خاموش کرد و خودش را رساند زیر پنجره و عکسها را گرفت سمت نور. نفسش بند آمده بود و دقیق شده بود توی صورت نئشهی زن. زن توی هر چهار تا عکس بود و جملات ریز انگلیسی بالا و زیر و پهلوی عکسها را نمیتوانست بخواند. زن توی وان ایستاده بود و سرش را انداخته بود عقب. انگشت اشارهاش را کشید روی سینهی برهنهی زن. حس کرده بود گرمیی مطبوعی توی رگهایش جریان پیدا کرده است. پشتش تیر کشیده بود و تنش کش و قوس آورده بود و لرزیده بود، نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار. پاهایش را جمع کرده بود و عکسها را گذاشته بود جلوی زانوهایش و زل زده بود به لبهای زن که سرخ بودند و خیس. زن پارچهی کرمی رنگی پیچیده بود دور خودش که سینههایش بالای ساعدش که پارچه را نگه داشته بود آویزان بودند. آب دهانش را قورت داده بود که ته گلویش خشک خشک بود. پاهایش را از هم باز کرده بود و سرش را تکیه داده بود به دیوار و دستش لغزیده بود پایین.
عکسها گم شده بودند و بهمن جوش آورده بود و به روی خودش هم نیاورده بود. شب که همه خوابیده بودند رفته بود توی پذیرایی و گوشهی فرش را بلند کرده بود و پاکت را کشیده بود بیرون. عکسها را نگاهی انداخته بود و برده بود و آرام انداخته بود زیر میز طوری که زود پیدایشان نکند. آمده بود و توی تختش دراز کشیده بود و بالشش را بغل گرفته بود و پاهایش را انداخته بود دو طرف بالش و سرش را انداخته بود عقب و پیراهنش را کشیده بود بالا و دستش را گذاشته بود روی سینهاش. بالش را با پاهایش فشار میداد و دهانش خشک شده بود و دلش تاپ تاپ میزد و تنش داغ میشد. صورت خمور زن جلوی چشمهایش بود و با زبانش لبهایش را خیس میکرد و دستش را میآورد تا زیر نافش.
ته ریش مرد را روی شانهی برهنهای حس میکرد و چشمهایش روی هم افتاده بود و نفسهایش به شماره افتاده بود و صبح داشت بیدار میشد. مرد دستش را کشید روی شکمش و آورد بالا تا زیر چانهاش و توی گوشش زمزمهای کرد و غلتی زد و از تخت جدا شد و صدای شر شر آب بلند شد. ملافه را کشید روی تنش و به پهلو چرخید و پاهایش را خم کرد توی شکمش و دستش را گذاشت لای پاهایش. مرد آمده بود بالای سرش و زیر لب زمزمه میکرد و دکمههایش را سر میانداخت و پایش را آورد بالا و با شست پایش زد به پهلویش. به پشت افتاد و کش و قوسی به خودش داد و مرد خم شد و بوسیدش و کیفش را برداشت و اسکناسها را پرت کرد روی شکمش و دوباره خم شد و بوسید و تا بیاید پولها را جمع کند رفته بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نوشته است: و عاقبت به من گفت که دوستم دارد.
** من بودم و تمام سطور نانوشتهای که روزهای پیدرپی نیامده را رقم میزدند. چه سان ندانستم این آفریدگاری قرنهاست که در رواج است و من در برزخیترین تصورات دروغین، سرمست از خودفریبیهایی کودکانه، بزرگوارانه شکستنهای مکرر را تاب میآوردم …