۳۳

تو خوب بلدی چطور مهربانی کنی. وقتی دل‌م می‌گیرد و بغض کرده‌ام و انگار تمام دنیا سنگین افتاده است روی من ــ تا نفس‌م را بند بیاورد ــ تو خوب بلدی چطور با کلماتی که دیرآشنایند، بیرون‌م بکشی … اما، نه همیشه، … فقط گاهی اوقات.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سنگ را گرفت جلوی چشم‌هایش و خندید، سلیمان ایستاده بود پشت سرش و دست‌ش را توی هوا گرفته بود تا سنگ را از دست‌ش بقاپد. مریم تیزتر بود و فرز سنگ را توی مشت‌ش گرفته بود، سلیمان بغ کرده بود و برگشته بود سمت کهر. مریم گفت«خب خان‌اوغلی! گفتم که برای تو آوردم‌ش!» سلیمان سر کهر را گرفته بود توی دست‌هایش و اسب پیشانی‌اش را چسبانده بود به گردن سلیمان. مریم آرام و سنگین آمد سمت‌ش که نگاه‌ش نمی‌کرد«خواستم ببینم اگر چشم‌هام سبز بودند دنیا چه شکلی می‌شد خان‌اوغلی …» سنگ را گرفته بود جلوی صورت سلیمان، سلیمان مشت‌ش را بوسید.

هوای سحر سرد بود و آتش خاموش شده بود. قنداق تفنگ از لای بازوهای قادر زده بود بیرون. فکر کرد قادر خواب خواب است، دست‌ش را آرام برد سمت قنداق و خواست بکشد بیرون، قادر خواب‌ش سنگین نبود، با خودش فکر کرد لابد از سرما است که اینطور کز کرده است و نیم‌خیز شد و جوری که به پشت قادر نخورد، با یک دست آرنج قادر را کمی بلند کرد و قنداق را سریع کشید بیرون. خودش را به سرعت کشید عقب و قادر جَلدی برگشت. چشم‌هایش درشت و قهوه‌ای توی صورت‌ش جا نمی‌شدند. گلن‌گدن را کشید و کمی از قادر فاصله گرفت، قادر نیم‌خیز شد و ناباورانه نگاه‌ش کرد. سلیمان دست برد توی جیب شلوارش و سنگ را کشید بیرون، قادر تکان نمی‌خورد و مات‌ش برده بود. سنگ را توی دست گرفته بود و نشان‌ش می‌داد و می‌خواست بگوید، نمی‌توانست. قادر جواب نمی‌داد، سنگ را پرت کرد جلوی قادر. سنگ سبز بود و اندازه‌ی سر کبوتر، شفاف بود و برّاق، قادر نگاهی به سنگ انداخت و با نوک پا به‌اش ضربه‌ای زد و سرش را انداخت بالا و با صدای بلند خندید. سلیمان آمده بود بالای سر قادر که با لگد کوبید به شکم‌ش. قادر با دست شکم‌ش را گرفت و سرش را بالا گرفت و نگاهی به سلیمان انداخت، درد پیچید توی سینه‌اش و پهلوهایش گُر گرفت. چشم‌های سلیمان سرخ شده بودند، تمام شب خواب‌ش نبرده بود و گریه کرده بود و حالا استاده بود بالای سر قادر. قادر با تیپا زده بود به چشم‌های سبز مریم، با قنداق تفنگ زد به شانه‌ی قادر. قادر گفت:«می‌خواهی من را بکشی؟ هان؟ خان‌اوغلی؟» سلیمان می‌خواست بگوید نتوانسته بود که اگر جای مریم را بگویی ولت می‌کنم. نمی‌توانست بگوید. قادر آهی کشید و سرش را انداخت پایین«مریم مرده سلیمان!» سلیمان باور نمی‌کرد. یک قدم عقب‌تر رفت. «مریم را شب عروسی‌ی تو گرگ‌ها خورده بودند … » صدای ترکیدن که بلند شد، پایش لغزید و افتاد، قادر هنوز نشسته بود و خون روی صورت‌ش پاشیده بود. گلوله خورده بود به سینه‌ی راست‌ش ولی هنوز نشسته بود. به تندی بلند شد و ایستاد، قادر سینه‌اش خش خش می‌کرد و سخت نفس می‌کشید وقتی گفت:« من … کارش را … سـ … اختم خره! … خودم … نه تو!» افتاد و سینه‌اش بالا آمد، کمرش بالا آمد و زانوهایش خم ماند. سلیمان آمد بالای سرش «من … آن بالا را … سرش آوردم … حالا که می‌خواهی … می‌خواهی من را بکشی …» چشم‌هایش را بسته بود و درد روی صورت تیره‌اش چروک انداخته بود، کمرش تیر می‌کشید و درد توی زانوهایش گرد می‌شد. «بهتر هست که بدانی خان‌اوغلی» یک نفس گفت، سلیمان گلن‌گدن را کشید«من ناکارش کردم!»تیر دوم خورد توی صورت‌ش، چشم‌ش ترکید و خون تمام صورت‌ش را پوشاند. کمرش دیگر تیر نمی کشید و زانوهایش همان‌طور خم، افتادند و از هم دور شدند. نفس نمی‌کشید.

 

تفنگ را انداخت پشت دیوار سالمی که از آسیاب قدیمی مانده بود. سرش گیج می‌رفت و سر و صورت و دست‌هایش را که توی آب سرد شسته بود، لرز افتاده بود به جان‌ش. چوپان‌ها رمه‌ها را داشتند هی می‌کردند سمت پایین دست دشت، کمی کنار دیوار کوتاه باغ خانه‌ی نریمان خستگی در کرد. صدای جرق جرق عَلو[۱] گرفتن آتش تنورها و بوی تند دود سفید هیزم‌های تر پیچیده بود توی ده. تا خانه‌ی سلیمان چیزی نمانده بود. تلو تلو خوران رسید پشت در. تن‌ش را رها کرد و به در کوبید . در باز شد. رخشنده سر برهنه نشسته بود و داشت پاهای لاغر و سیاه هرمز را خشک می‌کرد، که با دیدن‌ش بلند شد و کهنه را انداخت روی سرش. خندید و نگاه دست‌هایش کرد و لبخند روی لب‌هایش خشک شد. حیاط کثیف خانه چرخید دور سرش و چیزی کوبید به پهلوهایش و حس کرد خیلی سنگین شده است.


[۱] . شعله‌ور شدن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* نوشته است: «همیشه یک‌بار کلید را در قفل در می‌چرخانم چرا که هنوز حکمت دوبار قفل کردن در را نفهمیده‌ام! با دو قفل که در محکم‌تر به چارچوب نمی‌چسبد!! »

** چه چیزی ممکن است اینطور مرا مجذوب مردمی کند که در جزیره‌ای چنین اعجاز برانگیز فرود آمده‌اند؟ فلسفه؟ روان‌شناسی؟ روابط اجتماعی؟ پیشینه‌ها؟ درون‌ها؟ کُدها؟ ناشناخته‌ها؟ عظمت؟ خودخواهی‌ها؟ حسادت‌ها؟ عشق‌ها؟ مذهب؟ یا … کدامیک؟

*** من … حال‌م خیلی خیلی خوب است … خیلی خوب! می‌خوانید دکتر توتونچی‌ی عزیز؟ من خوبم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.