«فَاصبر عَلَی مَا یقولون … »
و بر آنچه میگویند صبر کن … سوره ق آیهی ۳۹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قادر را که آوردند، خان هنوز برنگشته بود. سلیمان بود و نرگسخاتون. مرادعلی از پلّهها یک نفس دویده بود بالا و فریاد زده بود«لاالهالاالله». نرگسخاتون نشسته بود جلوی آینه و داشت موهای حنایی رنگش را میبافت که با فریاد مرادعلی از جا جست و آینه به پشت افتاد و تقی ترک برداشت. سلیمان سراسیمه آمده بود پایین، رنگش پریده بود و چشمهایش وق زده بودند بیرون. شب را خوابش نبرده بود و چیزی توی سرش کوبیده بود. خیس عرق شده بود و بارها برای پر کردن تنگ آبش از پلهها آمده بود پایین و بارها این صحنه را توی نیم چرتهای پر از کابوس شب پیش دیده بود. صدای قدمهای سنگین سکینه از پشت سر سلیمان بلند شد. پلهها را آرام پایین میآمد که مرادعلی خبرش را داد. نرگسخاتون لبهایش لرزید و برگشت سمت سلیمان. سکینه ایستاده بود پشت سر سلیمان، خبر را که شنید سرسرا دور سرش چرخید، سرش گیج رفت و شانهی سلیمان از زیر دستش در رفت و افتاد.
چوپان حیوان را نگهداشته بود کنار استخر و ایاخچیهای دورش کرده بودند. وقتی نرگس خاتون مرادعلی را فرستاد دنبال مباشر، سلیمان از پنجرهی طبقهی بالا داشت نگاهش میکرد. پاهای قادر خشک و سفت با پِتاوا[۱]های خونی رنگش از زیر گلیمی که رویش انداخته بودند پیدا بود. کمک کردند تا جسد را بیاورند پایین و گذاشتند کنار استخر. رویش را که کنار زدند، صورتی برایش نمانده بود، گوشت صورت و گردن و شکمش را دریده بودند. دستهایش را هم. کمربندش اما هنوز دور کمرش بود. چوپان گفت تفنگش نبود. گفت همهی اطراف را وارسی کرده بود ولی تفنگی نبود. نرگسخاتون روی دو زانو نشسته بود و جرأت نکرده بود برود نزدیکتر. ایاخچیها گفتند خودش است، دیده بودند موقع رفتن چه لباسی تنش بوده، کمربندش هم که همه میشناختند توی همهی دهات اطراف. مباشر که از راه رسید بغض نرگس هم شکست. سلیمان ولی پایین نیامد. توی قاب پنجره گیر افتاده بود و چنگ زده بود به کمرش و چانهاش را بالا گرفته بود، گوشهی لبهایش خوشنود کش آمده بودند.
قادر را که آوردند، اطلس چشمهایش پر شد. چانهاش را بالا گرفته بود و چشمهایش را برگردانده بود سمت دیگر. قادر دست و پا میزد و گریه میکرد. گرسنهاش بود و بوی مادرش را شنیده بود. خسرو لاغر و عصبی نشسته بود کنار کبلایی و سرش را تکیه داده بود به دیوار. اطلس رنگ پوستش سفید بود، مادرش روس بود و زیر پوست سفیدش، پر بود و مغرور نشسته بود روبهروی قهرمان خان. خسرو شک کرده بود به خان و پیش ارباب شکایت برده بود. اطلس انکار کرده بود ولی خسرو گوشش بدهکار نبود. نرگسخاتون رفته بود اهر پیش خان مراد، پا به ماه بود و باور نکرده بود قهرمان دل به اطلس داده باشد. رفته بود برای شفاعت. قهرمان خان، خواسته بود خسرو ثابت کند والا باید برود و دیگر پایش را آن اطراف نگذارد. اطلس چشمهایش پر شده بود و سرش را انداخته بود پایین. بچه را گذاشته بودند وسط تنبی [۲] تا دل اطلس نرم بشود و از خر شیطان پیاده شود و راستش را بگوید. دلش نرم شده بود و گریه کرده بود و خسرو را قسم داده بود دست از آبروریزی بردارد. خودش را انداخته بود روی قنداق قادر که از زور گریه و گرسنگی نای نفس کشیدن برایش نمانده بود، خسرو خواسته بود برود سمتش که کبلایی دست گذاشته بود روی سینهاش. قهرمان خان دست گذاشته بود روی کتاب و قسم خورده بود.
خسرو که خودش را آتش زد، نرگسخاتون وضعحمل کرده بود. خبرش را به خان ندادند تا بزمشان عزا نشود. بچه پسر بود و اسمش را گذاشته بودند سلیمان، اسم پدرش را گذاشته بودند روی بچه. نزدیک زمستان بود و آسمان تاریک شده بود و صدای زوزهی گرگها، قاطیی هوهوی باد سرد، همه را تپانده بود توی خانههایشان. اطلس آمده بود دیدن نرگسخاتون، قادر را گذاشته بود کنار بستر نرگس و رفته بود برای خودش قویماق[۳] بیاورد، دیگر برنگشته بود.
خبر سوختن خسرو را که آوردند وقتی بود که خبری از اطلس نشده بود. یک ماه بعد خبر از تهران رسیده بود که اطلس رفته است پیش داییاش لنینگراد. نرگسخاتون، نگذاشت بروند دنبال اطلس، قادر را شیر داده بود و مثل پسر خودش بزرگش کرده بود. خان که رسید، کبلایی تن قادر را پیچیده بود لای رشتههای پهن و زمخت کنف.
[۱] . رشتههایی باریک از پارچهی پشمی که دور ساق پا میبستند.
[۲] . به فتح ت و ن، اتاقی بسیار بزرگ برای برگزاری مهمانیهای بزرگ.
[۳] . نوعی خوراک مغذی که با آرد و شکر و چربیی حیوانی تهیه میکنند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ای برادری که در آغوش پروردگارم آرام خفتهای … مرا از هر آنچه بدی است باز دار!
** تا کنون با عشق به یک کفشدوزک نگاه کردهای؟ همانقدر عاشقانه که ماه یا پروانه را نگاه کرده باشی؟