خانباجی همراه مباشر رفته بودند شهر. قهرمانخان، مثل همیشه تلوتلو خوران رسید خانه. تا دهنهی اسب را بگیرند، نتوانسته بود خودش را روی اسب نگهدارد و پایش از رکاب رد شده بود و با پشت افتاده بود روی زمین. مچ پایش گیر کرده بود داخل رکاب و اگر کسی دهنه را نگرفته بود، ممکن بود که اسب رم بکند و دنبال خودش توی حیاط بکشد. وقتی گوروخچیها تن سنگینش را کشاندند توی عمارت، نرگسخاتون و ماهرخ توی سرسرا نشسته بودند و داشتند فاطمه را میخواباندند. هوا تاریک شده بود و سلیمان توی اتاق حیاط خلوت خوابیده بود. کسی نمیدانست چرا سلیمان این روزها اینقدر میرود توی حیاط پشتی و توی اتاقی که برای علی آمادهاش کرده بودند، مینشیند و قنداق تفنگ قادر را اینقدر روغن میمالد. همانطوری که قهرمانخان عادت کرده بود برود اهر و سر قمار مرادخان، زمینهایش را ببازد و اسبهای اصطبلش را سر باختهایش بدهد. همانطوری که ماهرخ دیگر عادت نداشت عکسهای مجلههای مد را ببرد و زیر فرش سرسرا قایم کند.
خانباجی به خاطر ایوان، حرفش بیشتر از قهرمان خریدار داشت. وقتی رسیدند اهر، مرادخان هنوز بساط قمارش را جمع نکرده بود. تنبیی خانهاش پر شده بود از بوی گوشت بریان و دود تنباکو و عَرَق. خبر رسیدن خواهر قهرمانخان که رسید، مرادخان آنقدر مست نبود که نتواند به پیشوازش برود. خانباجی به این بوها عادت داشت و رفت نشست توی مجلس مرادخان و مباشر کنارش نشست. خانباجی رفته بود حساب و کتاب کند و بعد با اسناد باقیمانده برود تبریز.
مرادخان عذر رفقایش را خواست و مجلس خلوت شد. مرادخان بود و پسرهایش و مباشر و خانباجی. مرادخان مباشر نداشت، کارهایش را سپرده به شش تا پسرش و خودش بساط قمار راه انداخته بود. حساب و کتابشان زیاد طول نکشید. قهرمانخان توی حسابش دقیق بود و بدهی نداشت. جز اینکه دیگر چیزی برایش نمانده بود، خانباجی اخمهایش رفته بود توی هم. به اصرار میزبانشان، شب را همانجا سپری کردند، صبح زود، خروسخوان سر سفرهی ناشتاییی مرادخان، بغض کرده نشسته بود و لقمه از گلویش پایین نمیرفت. مرادخان گفته بود«رسم بازی همینه خانباجی! من خیلی بیشتر از اینها رعایت حال قهرمان را کردم و نذاشتم کسی سر به سرش بذاره، تا بیشتر نباخته به بهانهای از خانهام بیرونش کردم. از من دلگیر نباش خانقیزی.» از مراد دلگیر نبود. راه افتادند سمت تبریز.
نریمان هر چه صدایشان کرده بود، دیگر جوابی نشنیده بود. ترس از تاریکی و رطوبت نفسگیر غار بیتابش کرده بود. هر چه بود، کبلایی و رجبعلی افتاده بودند توی گودالی که معلوم نبود چقدر عمق دارد و توی این سنگینیی هوای توی غار، و ضربهای که موقع افتادن ممکن بود به سرشان خورده باشد، یحتمل مرده بودند. هر چقدر هم که آنجا منتظرشان میماند تا به هوش بیایند و به فریادهایش جوابی بدهند حال خودش بدتر میشد. با خودش گفت میرود ده و کمک میآورد. پاهایش رمقی نداشتند، چیزی نخورده بود و آنطور که میلرزید و قلبش میزد، نفسش تنگ میآمد. چهار دست و پا روی کف خیس و مرطوب غار پیش میرفت. کمکم حس کرد سرش دارد گیج میرود و چشمهایش را بست. همانطور دراز کشید روی کف غار و صورتش را گذاشت روی رطوبتی که مثل آب سردی که نوشیده باشد، تا گلویش را خنک کرد.
قهرمانخان فردا سحر بود که حالش سر جایش آمد. درست موقعی که خانباجی همراه مباشر حرکت کرده بودند سمت تبریز، قهرمانخان سراغ خواهرش را گرفته بود. خان قد بلندی داشت و با وجود اینکه این روزهای آخر پای چشمهایش گود افتاده بود، ولی هیکلش هنوز درشت بود و چشمهایش از همیشه سرختر شده بودند. نرگسخاتون داشت موهای ماهرخ را شانه میکشید و وانمود کرد متوجه حرف خان نشده است. خان لگدی به قوریی چینی کوبید و چای داغ خوشعطر پخش شد روی فرش. برگهای قهوهای و خیس درشت چای دورتادور تن قوری را پوشاند. نرگسخاتون از جا جست، ایاخچی داشت با دستمالی نم فرش را میگرفت. خان سراغ خواهرش را گرفت و نرگسخاتون از شرم سرش را انداخت پایین. ماهرخ داشت قهرمانخان را نگاه میکرد. نرگسخاتون گفت خانباجی رفته است شهر، گفت هر چه سند داشتیم را هم با خودش برده است. قهرمانخان ابروهایش را در هم کشید و تکیه داد به پشتی. خانباجی آن شبی که باهاش رقصیده بود و با هم رفته بودند توی اتاق خان، شب پیش او خوابیده بود. پشتش لرزید و ابروهایش را بالا انداخت و زل زده بود به سفره. حس کرد ته گلویش خشک شده است. آب دهانش را خواست قورت بدهد، دهانش هم خشک شدهه بود. نرگسخاتون به شانهی ماهرخ زد و ماهرخ فاطمه را بغل گرفت و بلند شد و رفت توی حیاط. خان اما همانطور مبهوت نشسته بود و تکیه داده بود به پشتی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باید آفلاین بخوانی!
۱. تا کنون هیچکس نتوانسته است علت انقراض ساکنان اولیهی کرهی زمین را ثابت کند. تمام آنچه تاکنون عنوان شده است، فرضیاتی است که به هیچوجه راهی برای اثبات آنها وجود ندارد! پس با یک فرضیه به جنگ خدا نرو!
«… و در این کتاب هر گونه مثالی زدیم … باشد که بیاندیشید!»
۲. «… به یکباره یهودا به سپاه خویش فرمان داد که از راه بیابان رهسپار بُصرَه شوند. او شهر را تسخیر کرد و پس از آن جملهی مردان آن را از دم تیغ گذراند و تمام غنائم را گرد آورد، شهر را به آتش بسوخت. … سپس به حیلام روی آورد و بر آن تاخت و تسخیرش کرد و پس از کشتن تمامی مردان و گرد آوردن غنایم، شهر را به آتش بسوخت … همهی مشرکان را در برابر خود خُرد کرد. آنان سلاحشان را بر زمین افکندند و به معبد قَرْنائیم شتافتند تا در آن مأوا گزینند. یهودیان نخست شهر را تسخیر کردند و سپس معبد را با هر که در آن بود بسوختند. قرنائیم سقوط کرد و از آن پس کس نتوانست برابر یهودا پایداری ورزند. …»
کتاب اول مکابیان/کتابهایی از عهد عتیق/ صص ۲۱۵ – ۲۱۶/ترجمه پیروز سیار
۳. «… به یاری گنهکار مرو،
با آن که فروتن است نیکی کن
و بیدین را عطا مکن،
نانش را از او دریغدار و بدو مده،
… چه خدای تعالی خود از گنهکاران نفرت دارد
و بیدینان را کیفر خواهد داد. …»
کتاب یوشع بن سیرا/ کتابهای قانونی ثانی/ص ۴۶۵/ ترجمه پیروز سیار
۴. « … چنین واقع شد که حدوداً طی چهل روز، در سراسر شهر سوارانی که جامههای مزین به آرایههای زرین بر تن داشتند و سپاهیان مسلح که در لشکرهایی صف آراسته بودند و فوجهای سوار که آرایش جنگی یافته بودند، روان در هوا پدیدار گشتند …»
کتاب دوم مکابیان/کتابهایی از عهد عتیق/ص۲۹۵/ترجمه پیروز سیار
«… هنوز نزدیک اورشلیم بودند که سواری سپیدجامه پیشاپیش ایشان پدیدار گشت، در حالیکه سلاحهای زرین را به جنبش در میآورد. آنگاه همگی با هم خدای مهربان را متبارک خواندند و …»
همان/ص۳۱۸
۵. یکی از خونینترین قتل عامهای تاریخ باستان در مورد یهودیانی رخ داد که در سرزمین زردشتیان میزیستند(ابطال حکم قتل عام یهودیان در ایران باستان توسط کوروش انجام گرفت). یهودیان خود به قتل مسیحیان ]و اقوامی دیگر[ کمر همت بسته و آنان را مرتد و مشرک میپنداشتند و هنوز میپندارند. در منظر یهودیان مسیح یک زنا زاده است. مسیحیان خود بارها به جنگهایی خونین در برابر مسلمانان دست یازیدند که جنگهای صلیبی از آن جملهاند. حال آنکه در اسلام، اگر اهالیی کتاب، مکلف پرداخت جزیه به حکومت اسلامی شدند، در پناه حکومت قرار گرفته و از هر گزندی ایمن هستند!
۶. وقتی قوم مغول به فرماندهیی چنگیز به فلات ایران حمله برد، در همین فلات متوقف شد! زیرا ایرانیان قومی عجیب بودند. قومی که این انسانهای خونریز را به آیین مسلمانیی خویش وارد ساخته و آنها را انسانهای هنر دوست و علمپرور ساختند. نمونهاش محلهی شنبغازان تبریز که پایتخت غازان خان بوده است. ایرانیان، مردمی هوشمند و منعطفند. آنها به حقیقت اسلام پی برده بودند که پذیرایش شدند و هیچ رویدادی پس از آن نتوانست ایران را از اسلام جدا سازد. گسترش اسلام در ایران، هرگز روند تکامل را در این سرزمین متوقف نساخته، اتفاقاً موجبات ترقیی علم و دانش و شعر و معرفت و فلسفه را پیریزی نمود. این روند زمانی متوقف شد که پای مسیونرها و مستشرقین(؟) و دلالان اروپایی به ایران باز شد. یعنی با آغاز دوران استعمار بود که تخدیر اذهان شروع شد و با دین به نبرد دین رفتند.
۷. با فراموش شدن باطن قرآن بود که ایران وارد قرون وسطاییی خود شد، و با کشف باطن قرآن بود که اروپاییان به سرعت دوران رنسانس خود را پشت سر گذاشتند.
۸. فلسطین، سرزمین فلسطینیان بود، حتی در زمانی که موسی مردمانش را به سمت آن سرزمین راهنمایی کرد. یهودیان، حتی بنا بر اعتقاد خودشان، توسط خداوند نفرین شدهاند تا هرگز سرزمینی نداشته باشند. این سرگردانی تا زمان منجی مقدس ادامه خواهد داشت. در دوران امپراطوری آخرین پادشاه عثمانیان، انگلیسیها و آمریکاییها، برای تسکین اندوه یهودیان از آزارهایی که در دوران جنگهای جهانی بر آنها رفته بود، مصمم شدند به آنها سرزمینی ببخشند. ابتدا کشوری در آفریقا را پیشنهاد کردند که یهودیان نپذیرفتند. سپس از امپراطور عثمانی خواستند فلسطین را به آنها بدهد که با مخالفت شدید امپراطور مواجه شدند. حتی مبلغ گزافی نیز پیشنهاد کردند که مقبول نیافتاد. تا اینکه امپراطوریی عثمانی از هم پاشید و در آن آشوب و بی سر و سامانی، فرصتی به دست آمد تا فلسطین اشغال شود.
۹. برای من مهم نیست که شخصی به نام «بریده»، گفته است علی با زن اسیری که باید برای محمد میبرد خوابیده است! چون من «بریده» را نمیشناسم ولی علی را میشناسم. نه به واسطهی نهجالبلاغه! من علی را در خود زندگی یافتم. علی همان مردی است که شبانه برای «فقرای کوفه» نان جو میبرد، فارغ از اینکه آیا مؤمن هستند یا مشرک! علی برای من آن خلیفهای است که وقتی زرهش را بر تن مرد یهودی دید، او را نزد قاضی برد و در این داوری به آن مرد باخت. علی برای من آن مرد نکو نامی است که مسیحیان اندیشمند بسیاری در پیچ و خم و عمق و ژرفای شخصیتش شناورانی مشتاقند. علی برای من کسی نیست که در نهجالبلاغه سخن گفته است، زیرا این کتاب هرگز به دست خودشان تحریر نشده و قرنها پس از او، به رشتهی تحریر درآمده و خدا میداند کدام سطر از آن سطور متراکم را او بر زبان آورده است. علی برای من «قرآن ناطق» است!
۱۰. در مورد حضرت محمد(ص)، پیشتر سخن گفتهام. محمد، کاملترین مخلوق خداوند است و کاملترین و جامعترین دین و آیین را بر مردمان سرتاسر عالم فراآورده است.
میدانی دوست من! من ایمانم را به ارث نبردهام. در شکی که تا سالها در من بود، آنقدر جستم تا نور حقیقت بر روحم تابیدن گرفت و این تابش آنقدر ابدیست که هیچ تاریکی را در آن رخنهای نتواند.
پیامبر مرا در تاریکی یافتهای و تمام یافتهات از او، خیل زنانی است که خداوند مشاطهوار برایش تدارک دیده است. برای تو، این مرد یک عرب وحشی است که سر گردنهها را میپاید و قوافل را میچاپد. برای تو، اسلام دین و آیین خون و قتل و غارت است. برای تو، کشتار یهودیان قریهی قریظه بسیار حزنانگیز و غیر انسانی است و خون آریاییات را به جوش آورده است و منشور حقوق بشر خونت را بالا برده است و کوروشت آرزوست!
تو، جسورانه پیامبر مرا و دین مرا و خداوندگارم را به سخره گرفتهای. و دستاویزت، زنانی است که محمد داشته است. و مگر همین داوود نبی نبود که نود و نه زن داشت و برای تصاحب همسر صدم خویش، شوی زن را به نبردی میفرستد تا کشته شود و او همسر سردار کشته شدهاش را تصاحب کند؟ آیا این همان پیامبر یهودیان نیست؟ و اگر آنطور که نوشتهای محمد اینطور زنباره بوده است، چطور است که تنها از خدیجه فرزند آورده است و از ماریه پسری ابراهیم نام که میمیرد. چرا از زنان دیگر فرزندی ندارد؟ و اگر محمد من، کار و زندگیاش خوابیدن با آنهمه زن بوده، کی میرسیده که گذرگاهها را بپاید و فرمان جنگ بدهد و به داوریی غنایم بنشیند و تبلیغ دین کند و مسجد بسازد و بنیان حکومت اسلامی را بگذارد؟
مشکل اینجاست که این دین به قدری جامع است که از حد درک و فهم شما خارج میشود و چون در احاطهی تفکر شما نمیگنجد، ردش میکنید و به افتضاحش میکشید. مشکل این است که دین من برای هر مشکلی، راهحلی قرار داده است و برای هر سوالی جوابی دارد و در جایی که باید خشن است و در جایی که باید عطوفت پیشه میکند. این تنها دینی است که در قضاوت و جهاد و آیین و ازدواج و معامله و تجارت و سند و مستند و مدرک و حکومت و امامت و زندگی و مرگ و جغرافیا و علم مُدُن و سیاست و اقتصاد و جامعه شناسی و مردم شناسی و تاریخ و فلسفه و منطق و زبانشناسی و زمینشناسی و کیهانشناسی و نجوم و شیمی و فیزیک و … و ادبیات و بلاغت و زکاوت و نثر و سجع و نظم و ایهام و جناس و … حرف برای گفتن دارد.
تا وقتی پیامبر مرا، با آدمی مثل زردشت قیاس میکنی، راه به جایی نخواهی برد. زیرا پیامبر من، پیامبر کاخها نیست تا خوشایند تو بیاندیشد و خوشایند تو دم از حقوق بشر بزند، او در بطن مردم جای دارد و در دل مشکلاتی که هر روز بزرگتر و بغرنجتر میشوند حضور دارد.
۱۱. من از کفر بود که شروع کردم به ایمان آوردن. و همین است که ایمانم را دوست دارم و به هیچ وجه نمیخواهم از زیر دینی که این دین بر من دارد شانه خالی کنم. برای من، این خدای نازنین که بینهایت مهربان است خشم ناگزیری دارد. او، همچون مادر مهربانی است که حاضر است برای تکامل روحیی فرزندش، روی دستش را داغ کند. برای من، این خدا مانند آن مردی است که درآمد پسرش را انداخت توی آتش تا او را بیازماید. من این خدا را بسیار دوست میدارم.
این نوشتار، گریز از پاسخ نیست برای شما دوست! اینرا نوشتم تا خیال نکنی میتوانی به اندازهی سر سوزنی در ایمان من خللی وارد کنی زیرا اولین پیامبری که من به او ایمان آوردم ابراهیم است و بی شک این پیامبر مردد، امام من است به راهی پر تنش که باید مشتهایم را از سنگریزهها پر دارم.
من، کامنتهای شما را خواندم. یک به یک. ولی برای اینکه به یک یک آنها پاسخی بدهم، همان اندازه وقت میخواهم که صرف کردی تا از اینجا و آنجا جمعشان کنی و توی مغزت تلنبارشان کنی. شک و تردید ابداً چیز بدی نیست ولی آنچه اهمیت دارد این است که واقعاً در شک و رد باشی. حقیقتاً در جستجوی حقیقت باشی و بخواهی سرچشمه را بیابی. زمانی که در گِل تردید گیر افتادی و توان خارج شدن نداشتی و حتی، تمایلی به خروج نداشته باشی است که تأسف برانگیز است. غمانگیز است که تمام نیرو و توان خودت را درگیر جمعآوری مطالبی کنی که برای ارتدادت برازنده است.
۱۲. در زمانیکه مردم عوام، بیماریها را به اجنه و از ما بهتران نسبت میدادند، اگر کسی مثل ابنسینا، اثبات میکند که«جن وجود ندارد» نه برای این است که بگوید جن آفریده نشده است و وجود خارجی ندارد! یک کمی مخیلهات را هم کار بنداز دوست من!
و الله یهدی من یشاء …