چند روزی است که سوالی ذهن مرا مشغول کرده است. من زیاد در محاسبهی احتمالات، فیزیک کوانتوم و مسایل مربوط به محاسبات نجومی سررشته ندارم، ولی خیلی دوست دارم بدانم با این وصف که نزدیک به دو سوم کرهی زمین را آب تشکیل داده است و با توجه به اینکه پیش از عصر یخبندان، بیشتر خشکیهای امروزی زیر آب قرار داشتند، چند درصد احتمال داشت اگر شهاب سنگی به سطح کرهی زمین برخورد کرد، با خشکیهای آن برخورد کند؟ و در این صورت، این شهابسنگ باید چه جرمی میداشت که بتواند بدون منهدم کردن این سیارهی آبی رنگ، موجب انقراض موجودات ساکن در آن شود؟ و …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تمام طول راه را بغض کرده نشسته بود، هر بار که مباشر خواسته بود سر صحبت را باز کند، سکوتش را تنها با آهی عمیق شکسته بود. مباشر حوصلهاش سر رفت و شروع کرد به گفتن و یکریز ماجرای قادر و فاطمه و سکینه و قمارهای خان و تمام آنچه را پنهان از نرگسخاتون از خانه خارج کرده بود و برده بود توی اهر آبشان کرده بود و تمام املاکی که از دست داده بودند و ماجرای گورشاد و زیر و رو شدن زمینها و مردن حیوانها و چوپانها و افتادن کل زردشان را تعریف کرد. خانباجی زل زده بود به جادهی پیش رو و جز موقعی که از تلف شدن کل شنید، تکان نخورده بود. متعجب بود که چرا مباشر اینقدر راحت از این ماجرا گذشته است. روزی که مادرش ماجرای به دنیا آمدن گوسالهی زرد را تعریف کرده بود را به خاطر داشت. بعد از به دنیا آمدن گوساله بود که دنیا به آنها روی خوش نشان داده بود. حالا این درست بود یا نه، خدا میدانست ولی مردانعلی خیلی جدی گرفته بود. مادرش تا آن موقع هیچ کدام از بچههایش را زنده نزاییده بود. بعد از خانباجی، قهرمان و خسرو به دنیا آمده بودند و گوسفندهایش اکیز[۱] زاییدند، خیلی طول نکشید که توانست تعدادی از زمینهای اطراف زمین کوچک پدریاش را بگیرد و پای کوه، آغاشلیق[۲] راه انداخت. کل زرد را که تنومندترین گاومیش ده بود، مانند تخم چشمش عزیز میداشت. دیگر اعتقاد پیدا کرده بود هر چه به دست آورده است از صدقه سریی این گاومیش است. پشتش تیر کشید، پرسید:«از کی این بلاها سر قهرمان آمد؟ از وقتی کل مرد؟» مباشر سرش را تکان داد:«پوست پارهاش را توی آتش سوزاندند، گوشتش را هم توی ده پخش کردند، توی آن گرما راه دیگری نداشتند …»
قهرمان مثل مرغ پر کنده توی خانه از این اتاق به آن اتاق سر میکشید. باورش نمیشد خانباجی یک همچون حقهای سوار کرده باشد. داد میکشید و هر چه دم دستش میرسید پرت میکرد سمتی که خیال میکرد نرگس دارد او را میپاید. فحشش میداد و برای ایوان خط و نشان میکشید«همهاش زیر سر این حرامزاده است! خواهر من از این کارها بلد نبود! حرامزادهی سگخور روس پدرسوخته!» نرگس دست ماهرخ را گرفته بود و رفته بود توی اتاق توی حیاط خلوت. گریه میکرد و ماهرخ فاطمهاش را بغل گرفته بود و تکانش میداد تا چشمهای جوهریاش را ببندد. نرگس زار میزد و آرزو میکرد برای خانباجی کاغذ نفرستاده بود. تقصیر قهرمان خان بود، اگر آنطور از سر خروسخوان تا سر خروسخوان روز بعدش، مست و داغان خانه را ترک نمیکرد، اگر مباشر هر روز کاغذی را جلوی او و سلیمان باز نمیکرد که باید بدهیی فلان کدخدا و مباشر و خان را بپردازند، او هم برنمیداشت برای خانباجی نامه بنویسد. هر چه بود، خانباجی سر همهاش کلاه گذاشته بود و هر چه سند و برات و قولنامه توی خانه بود را با خودش برده بود. اینکه قرار بود با آنها چه کار کند فقط خدا میدانست. دو روز گذشته بود و هنوز خبری از خانباجی نبود.
هوا داشت تاریک میشد. روزها طولانی و خسته کننده شده بودند، چوپانها رمه را ریخته بودند توی حیاط و داشتند هیشان میکردند سمت طویله. قهرمان آرام گرفته بود و نشسته بود توی پنجدری و قلیان میکشید. نرگس دست ماهرخ را گرفته بود و آمده بودند توی آلاچیق نشسته بودند. از صبح سلیمان رفته بود بیرون و هنوز برنگشته بود. نرگس خاتون دیگر به این غیبتهای طولانیی ساکنان خانه عادت کرده بود. داشت موهای ماهرخ را میبافت که سر و صدای ایاخچیها و گوروخچیها بلند شد. هیکل سلیمان را روی کهرش شناخت. نزدیک استخر که رسیدند، از اسبش پایین آمد و با کمک مردها، مردی را کشیدند پایین. بلند شد و سمتشان دوید، کنار که کشیدند، صورت کثیف و لباسهای آلودهی نریمان را توی تاریکی به زحمت شناختند.
برایشان تعریف کرد که چطور خودش را از غار کشیده بود بیرون. بقچهاش را که بسته بود روی دوشش، جا گذاشته بود و چیزی برای خوردن نداشت. خارج که شده بود، الاغش را که بیرون غار بسته بودند پیدا نکرده بود. یادش بود که به خاناوغلی سپرده بودند اگر تا غروب برنگشتند برود ده و کمک بیاورد. خیال کرده بود خاناوغلی رفته است دنبال کمک و همانجا دراز کشیده بود و منتظر کمک مانده بود. به خاطر نداشت چند روز است از ده خارج شدهاند یا چند روز توی غار بودند؟ همانطور که دراز کشیده بود خوابش برده بود و از سوز سرمای کوه که به خود آمده بود، چیزی به صبح نمانده بود. حس کرده بود حالش بهتر شده است و بلند شده بود. ده آن پایین کوچک و محو و آشنا بود. آرام آرام راه افتاده بود و دستش را گرفته بود به تن کوه و آمده بود پایین، نزدیک رودخانه که رسیده بود، بوی آب را که شنیده بود، دویده بود سمت رود که سنگریزهای از زیر پایش در رفته بود و روی زانوهایش خورده بود زمین و سرش خورده بود به تخته سنگی و دیگر یادش نبود چه بر سرش آمده بود.
[۱] . دوقلو
[۲] . محوطهای برای کاشتن درخت، درختهایی که به مصرف کارگاههای چوببری میرسید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* امروز «اولین جشنوارهی شکوفههای نارس» در تبریز برگزار شد. هدف از این جشنواره، تجلیل از مروّجان شیوهی مراقبت آغوشی در نگهداری از نوزادان نارس و زنده نگاهداشتن و بازگرداندن آنها به آغوش گرم پدر و مادرشان بود.
طی مراسم، به مادرانی که داستان روزهای پرتنش و عذابآلودهی درمان نوزادان نارس خود را به زیبایی توصیف کرده بودند، هدیهای به رسم یادبود داده شد. وقتی اسامیشان را اعلام میکردند، با خودم میگفتم آیا من به درستی در موردشان رأی دادهام؟
یکی از مادرانی که عجیب مشتاق بودم ببینمش، خانم «اکرم مستوفی» بود که در نوشتار قوی و زیبایشان، به شدت از رفتار سرد و خشک پرستاران گله کرده بود. اینکه چرا، خدا میداند … ولی به قول خانم دکتر هاشمی، بار سنگین درمان در مراکز درمانی بیشتر بر گردهی پرستاران است که متأسفانه بنا به دلایل عدیدهای چنان که باید خوشرو و خوشبرخورد نیستند.
** میتوانید سالنی انباشته از کودکانی را تصور کنید که گاهی چنان جیغ و دادی راه میانداختند که به راستی غیرقابل تحمل بود؟
*** خب! امشب شب یلداست دیگر!