مینشینم و آرزوهایم را نقاشی میکنم، توی خلوت مضحک خیالی که اینطور آشفته برجا مانده است، روحم را به بازیی بزرگی دعوت کردهام. میان میل ماندن و میل رفتن، مشتهایم را برای گل یا پوچ بستهام. چشمهایت روبهروی بلندترین پنجرهی عالم غروب پاکدامنیام را به تماشای بخارآلود فنجانی قهوهی تلخ نشسته است. من در عبوریترین جادهی جانت به تردد دخترکانی مبهوتم که میگویی نیستند و تو در خیالم مترسکی شدهای که روی شانهاش نشستهام. شاید چون کلاغی که همیشه زشت است …
باید از این مزرعه کوچ کنم …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نریمان را آوردند توی عمارت. قهرمان آمد بالای سرش و نشست کنارش. نریمان ترسیده بود و ترس توی چشمهای وق زدهاش هویدا بود. میلرزید و کلمات را جویده جویده میگفت و به سختی میشد فهمید چه بر سرشان آمده است. از ظاهر امر پیدا بود که رجبعلی و کبلایی مردهاند و دیگر امیدی نیست که بتوانند برشان گردانند ده، خبر که توی ده پخش شد دوباره پچپچهها از سر گرفته شد و قصهی نفرین علی سر زبانها افتاد.
داشت شب میشد که درشکهی مباشر و خانباجی هم از راه رسید. خانباجی از ولولهی خانهی خان به وحشت افتاد. فکر اینکه وقتی قهرمان فهمیده است او با چه حقهای خواسته است املاک خاندانش را حفظ کند چه حالی شده است دلآشوبش میکرد. حالا که فکرش از بابت زمینهای باقیماندهی مردانعلی راحت شده بود، تازه از ترس عصبانیت خان لرزه به تنش افتاده بود. ولولهی خانه را که دید نرگسخاتون پیش چشمش زنده شد و خیال اینکه قهرمان سر به نیستش کرده باشد قوت گرفت، توی این ترس و ولا بود که از پلههای عمارت بالا رفت و توی سرسرا اولین چیزی که دید هیکل درشت مخملپوش نرگس بود. نفس راحتی کشید. مباشر مردها را کناری زد و داخل شد، هیکل نحیف و کثیف نریمان کف سرسرا افتاده بود و خان داشت پیالهی آب را توی دهانش خالی میکرد. قهرمان سر بلند کرد و چشمش به مباشر که افتاد چشمهای سرخش گرد شد و بی اینکه متوجه باشد سر و شانهی نریمان را رها کرد و پیالهی آب را پرت کرد سمت مباشر. مباشر ایستاده بود و تکان نخورد. قهرمان خیزی برداشت و خودش را انداخت روی هیکل خستهی مباشر و تا میتوانست با مشت توی صورت و سینهاش کوبید. مباشر همینطور بیحرکت کتک میخورد که صدای خانباجی بلند شد. قهرمان دست کشید و سرش را بالا آورد تا از میان جمعیت خواهرش را ببیند، خانباجی دستهایش را مشت کردهه بود و با خشمی عجیب نگاهش میکرد. قهرمان از سینهی مباشر بلند شد و سمت خانباجی خیز برداشت. هنوز بهش نرسیده بود که مشتی حوالهی چانهی خانباجی کرد و خانباجی افتاد توی بغل مرادعلی که پشت سرش ایستاده بود. نرگس آمد تا جلوی خان را بگیرد خان کمربندش را باز کرده بود و بیهوا زد توی صورت نرگس و دماغ نرگس خون آمد و جیغ زنها و فریاد مردها بلند شد و هر کسی که میتوانست به سرعت خودش را از عمارت به حیاط رساند و همه دیدند که چطور خان با کمربندش افتاده بود به جان نرگس.
خسته و خیس عرق، نشست و به ستون تکیه داد. نرگس اشفته و خون آلود افتاده بود و خانباجی جرأت نمیکرد نزدیکش بشود. ماهرخ و سلیمان همدیگر را بغل گرفته بودند و زیر پلههای سرسرا کز کرده بودند و نفس نمیکشیدند. نرگس به سختی نفس میکشید و خون از سر و صورتش جاری بود. توی تمام تنش، مورمور گرم و سوزندهای را حس میکرد که رفته رفته احساس کرختی میکرد. کمکم چشمهایش را روی هم گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت. خان داشت نگاهش میکرد، نرگس که خوابید شانههای خان لرزید و دستهایش را گذاشت روی صورتش و با صدای بلند گریه کرد. خانباجی سرش را بلند کرد و نگاهی به اطرافش انداخت، خان داشت گریه میکرد و نرگس بیحرکت افتاده بود. نریمان گوشهی دورتری بیحرکت افتاده بود، آنجایی که دراز کشیده بود، نمیتوانست ماهرخ و سلیمان را ببیند، نمیدانست کسی غیر از خودشان هم آنجا هست یا نه، آرام خودش را تکانی داد و خزید سمت نرگس.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* «… روی تکه کاغذها عارفانهتر و عاشقانهتر مینویسم و جملات آسانتر و ساریترند در تشکیل و جوهر خودکارهای آبیام لبریزتر، حال آنکه روی این نوع کاغذها و با این جوهر و این قلم نوشتن مقید است و ذهن مشکک و دست مردد و تو میمانی و انتظار سینهای که تشنهی دردهای تکراریی من است ….
خلاصه برای نوشتن برای دل تو مدتی است که قید و بندی از خط و نمط و شیوه و لغت و کلمه و حرف سربرآورده است که هول و هراسی بر دل من میاندازد که دردهایش را از ذهنم میزداید و قید درد و دل کردن را میزنم و سراغ کاغذهایی که تنها رابط دل رفتهی تو و دل ماندهی من است … نمیآیم!»
** هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی میکشم، فال دوامی میزنم
دانم سر آرد غصه را، رنگین برآرد قصه را
این آه خونافشان که من هر صبح و شامی میزنم
*** «او حساب اشکهای مرا دارد … او میداند قلب من تا به حالا چندبار شکسته است و هر بار فقط او میداند … او خوابهای مرا تماشا میکند …»