* « جای خالی یک واژه
که تو از زندگی من برداشتهای
مرا به دویدن واداشته …»
شهرام شیدایی/ خندیدن در خانهای که میسوخت
** دلم برای آسمان آبیی یکدست مدینه تنگ شده است … برای آن گنبد سبز که به یکباره نمودار میشد … برای آن صدای دلنشین امام جماعت مسجدالنبی(ص) که روحم را به پروازی بیتکرار میکشاند …
*** موقع برگشتن تاکسی دربستی گرفتم. به خانه که میرسیم، پول را میدهم بیشتر میخواهد. میگویم چه خبر است مگر؟ با لهجهی غلیظی میگوید خانم داشتم میرفتم ناهار بخورم ها! میگویم خوب میرفتید آقا! مگر من تپانچه گرفته بودم روی شقیقهت؟! میخواستی نگهنداری!
یکبار هم تاکسی دربست گرفته بودم، بیشتر از پنجاه متر مانده به مقصد میگوید: میشود اینجا نگهدارم که از این جلو بپیچم و برگردم؟ میگویم آقا من پاهایم مشکل دارد وگرنه پیاده میآمدم زودتر میرسیدم که! من نمیدانم این راننده تاکسیها چقدر زبلند؟ آدم چقدر میتواند مخاطبش را تا این حد تحقیر کند؟