میو میو*!

ببین! اصلاً نمی‌دانم قضیه‌اش تا چه حد جدی است، اصلاً همین‌طور است که می‌نویسم یا نه. ولی هیچ دارویی در دنیا، نمی‌تواند افسردگی یک زن را درمان کند، نه حتی بوسیدن، بغل کردن، سفر رفتن. نه! هیچ چیز نمی‌تواند به اندازه‌ی «خرید» حال یک خانم خسته و افسرده را خوب ِ خوب ِ خوب کند!

ساعت یک و نیم ظهر بود که به سرم زد بروم خرید. دو دل بودنم فقط به خاطر خودم بود. اینکه تنها بودم. سیب و تسبیح بدجوری مشغول درس و مشق و صد البته وضعیت مادرشان بعد از عمل جراحی بودند، آن هم عمل به آن بزرگی. نمی‌شود از آنها بخواهم همراهی‌ام کنند. مریم شیفت بود و ظریفه ساعت چهار بعد از ظهر کلاس داشت. هر طوری که خواستم ذهن خودم را بپیچانم و سر به راهش کنم که قید این فقره را به کل بزند، نشد. پایش را کرده بود توی یک کفش که الاّ و بلاّ باید برویم خرید!

روی کاناپه، رو به روی شیوا نشسته بودم و داشتم فکر می‌کردم وقتی راننده‌ام آمد به‌اش می‌گویم مرا جلوی خیابان تربیت پیاده کند. بعد یواش یواش می‌روم و وقتی خسته شدم، یک جایی بالاخره پیدا می‌شود برای نشستن. اول از همان داروخانه‌ی نبش تربیت، شامپو بدن می‌گیرم و [ای داد!!! دیدین چی شد؟ ژل ِ دست یادم رفت!] سعی می‌کنم زیاد از حوالی‌ی مسجد دور نشوم چون اگر نیاز به دستشویی پیدا کنم، به سرویس بهداشتی‌ دسترسی داشته باشم. بعد شیوا که پرسید چیه سوسن، تو فکری؟ گفتم دلم رژ می‌خواهد! آن هم قرمزش را!! مات‌ و مبهوت نگاهم کرد. گفتم خوب رژ قرمز ندارم! دلم می‌خواهد ببینم رژ قرمز بزنم چه شکلی می‌شوم!  

القصه، بالاخره از سر ناچاری، سوار خر شیطان شدم. کیف‌م را خالی کردم ببینم چقدر پول دارم. با احتساب تمام آنچه از لباس و غیره‌جات لازم بود بخرم، چهل و خورده‌ای پول همراهم بود. فکر کردم برای یک خرید کوچولو کافی است. هر چند به نظر شیوا کافی نبود. گفتم کارت سیبا همراهم است. اگر لازم بود استفاده می‌کنم. بعد یادم افتاد که قرار بود صدیقه برایم ماسک N95 بیاورد. دیروز موقع کارت زدن، به‌اش گفتم که خانم م. گفت نمی‌شود ماسک در اختیارم بگذارد. گفت وقتی دو ماه پیش با پدر و مادرش می‌رفتند سوریه، دو تا از ماسک‌هایشان را استفاده نکرده‌اند. خواستم برایم بیاورد. آورده بود!

مریم ب. بود و نوریه و صدیقه. گفتم می‌خواهم تنهایی بروم خرید ولی یک خورده می‌ترسم. صدیقه گفت اگر بخواهی من همراه‌ت می‌آیم. اینطوری شد که از راننده خواستم جلوی تربیت پیاده‌امان کند. اول از همه هم رفتم و از داروخانه شامپو بدن گرفتم. هر چند ژل ِ دست یادم رفت.

بعد همین‌طور داشتیم می‌رفتیم و از هر دری سخنی که رسیدیم جلوی ویترین یکی از مغازه‌های کفش‌فروشی. بعد یک جفت کفش جیگر دل ِ مرا بُرد. یعنی دل ِ مرا اساسی بُرد و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و رفتیم توی مغازه. رنگ مشکی‌اش را داد تا بپوشم. جوراب پشمی پایم بود، مانده بودم چطوری پرب کنم که آقای فروشنده یک جفت جوراب پارازین داد دستم. از آنجایی که پای چپ‌ نازنینم موقع کفش پا کردن حسابی از خجالتم در می‌آید، فقط به پای راستم پوشیدم. دلم ولی پیش فیلی رنگش بود. یعنی من یک دلبری می‌گویم شما یکی می‌شنوید! سایز سی و شش سیاه رنگ نداشت. از رنگ فیلی‌اش هم فقط سی و نه داشت. اخم کردم و داشتم فکر می‌کردم از خیرش بگذرم که آقاهه گفت فیلی‌اش را دوست دارین؟ گفتم آره. گفت یکی سفارشی‌اش را داریم بالا صبر کنید برم بیارم! واااااااااااااااااااای! یعنی دلبری می‌باشد ها!

بعد گفتم تخفیف نمی‌دهید؟ گفت اصلاً قابل ندارد. گفتم خوب برویم! گفت مرا می‌ترسانید همین تابستان گذشته، یک خریدار شیرازی، به‌ش گفتم قابل ندارد برداشت و رفت. گفتم دنبالش نرفتید گفت نه! گفت یا تخفیف نمی‌دهم یا پول نمی‌گیرم. حد وسط ندارد! ولی خوب من تخفیف گرفتم!

بعد رفتیم دو سه مغازه آن‌طرف‌تر، یک جفت کفش پاییزه برای صدیقه گرفتیم. بعد مغازه‌ی بغل دستی‌اش، یک عدد کیف جینگول باز دل لامصب مرا بُرد! بعد دیدم نخیر نمی‌شود کاری‌اش کرد. دل است دیگر. رفتیم توی مغازه و چک و چونه زدیم و کیف خوشمل را گرفتیم! بعد کارت خوان آقاهه کاغذ نداشت، تمام موجودی کیف‌هایمان را خالی کردیم و خورد خورد جمع کردیم و پول کیف را دادیم! اولین بار بود که برای خرید چانه می‌زدم ولی! پنج تومن بیشتر پایین نیامد نامرد!

بعدش هم رفتیم برای مامان صدیقه روسری گرفتیم و آجیل و یک چیزهای دیگری هم گرفتیم دیگر خوب! بعد هم دلم می‌خواست یک فقره شومیز حریر مشکی یقه حلزونی هم بگیرم که سر ِ دل بوالهوس یک فقره داد کشیدیم تا بنشیند سر ِ جای خودش! والله!

تازه وقتی رسیدم خانه، دیدم شالی که چند روز پیش خریده بودم، کاملاً با رنگ کفش‌هایم و تکه‌هایی از تکه‌دوزی‌های کیف جینگولم ست می‌باشد! بعد ذوق زده شدیم.

بعدش هم می‌خواهم دستبندم را که کنار دریا وقتی روی سنگ‌ها افتادم، پاره شد را دوباره ببافم. بعد هم وسوسه شدم با دانه‌های عقیق تسبیحی که خواهرم از کربلا برایم آورده است برای خودم آویز درست کنم! سنگین می‌شود ولی خیلی هوکشل می‌شود. بعد تازه الآن منتظرم مامان هانیه بیاید و با هم برویم خاگینه با مغز گردو و دارچین بپزیم برای صبحانه‌ی فردای بیمارستان که نوبت شهردار بودن من است. (ها! توضیح نمی‌دهم که بمانید در خماری )

بعدش هم … آهان! باید قبل از رسیدن ساعت اوج مصرف، بنشینم و مانتویم را اطو بزنم خوب!

 میو میو

بعد هم اینکه، خرید اصولاً فرآیند مؤثری در کاهش تألمات روحی و جسمی بانوان می‌باشد! این یک برهان قاطع است و … همین دیگه!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* مارک کیفم می‌باشد! عکس گربه را هم تسبیح عزیز شکار کرده است

** ای بر سر و دوش تو روان موج خروشان/گیسوی تو اسرار الهی‌ست، مپوشان (+)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.