از حج بود که شروع شد! (+) خوب یادم هست. قرار بود بگذارم و بروم و فراموش کنم و ببخشم و زکی شود و تهی. قرار بود به حرمت آن اشکها که در تمام عمرم پاکتر از آنها را نریخته بودم محرم شوم. قرارمان بود که معامله کنیم. تو تاجر خوبی هستی. همیشه طوری معامله میکنی که هم تو برنده باشی و هم من. این میسر نمیشود مگر اینکه قواعد بازی رعایت شود. سختگیری. من قاعده را باختم. روراست نبودم. یعنی یک اتفاقاتی افتاد که نتوانم با تو روراست باشم. هر چند فکر میکردم بودم. هستم. تو ولی حواسات جمع بود. هست. وقتی ببینی طرف مقابلات کم گذاشت، دستش را رو میکنی و میاندازیاش. پشتاش را میزنی به خاک. از همان حج بود که شروع شد.
البته فکر کردن به اینکه از کی شروع شد، تأثیری در حل مسأله یا بهبود وضعیتم یا تعیین عمق فاجعه یا هر جور «بحث کارشناسی» که به فکر خطور میکند نخواهد داشت. همینطوری محض خاطر اینکه پیدا کرده باشم که از کی بود که این وسوسهها شروع شدند. از همان روزهای پُر از پیامهای دوستانه. از همان شبهای سر وقت درد و دل کردنها بود که شروع شد. حرف «درد و دل» که میآید وسط، سنگ صبور که شکل میگیرد ناگزیر علاقه ایجاد میشود. تحسین. تقدیر. یا هر چیزی شبیه این میتواند ماهیت این سنگ صبور را منقلب کند. آن وقت ممکن است شیطانیترین زمزمهها تبدیل شوند به مقدسترین آیات. تشخیص دادناش سخت میشود. نه! اصلاً نمیشود تشخیص داد. چشم بصیرت میخواهد و ذهن روشن. چشمهایی روشنبین. تیزبین. تحلیلگر. مقتصد. محتسب. هر چیزی که به ذهنم دیگر خطور نمیکند. زمانیکه به تازهگی از بستر کسالت و بیماری برخاستهای، بهترین فرصت است برای آلودن دوباره. آلودنی سنگینتر. سهمگینتر. مخربتر. من آماده بودم برای آلودگی. میفهمی؟
از همان تقدس و طهارت و توبه بود که شروع شد. از همان حیلتهای پنهان تو «آیا گمان میکنند که بگویند ایمان آوردیم به حال خود رها میشوند؟» رها شدم ولی. آزادیی مضحک و شیطانی و خفتبار. قلّابی. آنوقت نمیدانم چرا چشمهایت را بستی. بعد گفتی «برو!» و من تصور کردم باید بروم. یادم نبود که میگویی «بیا!» وارد شو. این راه. این من. این تو. حواسم نبود. آنوقت برگشتم. پشتم را کرده به راهی که گفتی «برو!» و به بیراهه افتادم. آنوقت «همانا شیطان اعمالشان را برایشان زیبا جلوه میدهد» هر چه دیدم زیبایی بود و عشق بود و همدلی بود و یکدلی … آنوقت هر چه دیدم طلوع بود و باران بود و گل بود و شکلات بود و پرنده! آنوقت مگر میشد لحظهای به خود بیایم و فکر کنم. فکر کنم که مگر ممکن است؟ و ممکن بود. و اتفاق افتاد.
و افتادم.
حالا، از تو خیلی دور شدهام. حتی همان بیراهه را هم گم کردهام. حالا جز تاریکی چیزی نیست. جز زشتی، نفرت است و بیدلی است و دو دلی … آن وقت هر چه میبینم غروب است و تشنگی و خار و تلخکامی. میبینی؟ چه سال عجیبی. البته که میبینی.
حالا مدام زمزمه میکنم «ابتدا گناه را در نظرشان کوچک میکند و سپس گناه را بس بزرگ جلوه میدهد» تا دری گشوده شود. دریچهای. حتی اگر شده روزنهای …
مدام زمزمه میکنم یا نور علی نور …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* امروز سوار هر ماشینی که شدیم کرایه کمی گرفتند از من و سیب. بعد یکی از رانندهها گفت از خانمهای محجبی مثل شماها که اصلاً نباید پول گرفت و کلی دعامون کرد! یعنی الآن دوست دارم از این آیکونهای کله گندهای بگذارم که خانومه(+) میگذاشت پای نوشتههایش!