هر داستانی، قهرمانی دارد. و یک ضدقهرمان. آدم خوب. آدم بد. بقیهی آدمهای داستان، نمیتوانند سوگیری درستی داشته باشند. یا از ترس آدم بد داستان و خوشآمد او، بد هستند یا هم بیطرف. خوب نیستند. این یک پیش شرط است.
داستان زندگی من هم یک قهرمان دارد و یک ضدقهرمان و بقیهی آدمهای داستانم، یا به تبعیت [عاطفی] از ضدقهرمان، بد هستند و یا صرفاً آدمهای بیطرف. هیچ صورت دیگری ندارد.
هر داستانی، نقطهی اوجی دارد. تعلیق جذابش میکند. فضاپردازی زندهاش میکند. و نقطهی فرو کشیدن دارد. نقطهی پایانی دارد. که عاقبت قهرمان داستان تعیین میشود. یا مثل قصههای شکسپیر (که من عاشقش هستم) در اوج داستان قهرمان و ضدقهرمان با هم میمیرند و داستان تمام میشود. یا هم مثل داستانهای کودکیهایمان، ضد قهرمان حذف میشود و قهرمان زندگی خوش و شیرینی را با معشوق [یا آدمهای منعطف دیگر] آغاز میکند.
در اوج داستان زندگی من امّا، قهرمان به ضدقهرمان تبدیل شد. در سراشیب افتاده است … و دارد با آدمهای منعطف دیگر داستان به خوبی و خوشی زندگی میکند. در انتهای داستان هر طوری که بمیرد مهم نیست. مهم این است که یک تحول در دنیای داستاننویسی رخ داده است.