از همان بچهگی که طاهره مدام برادرزادههایش را به رخ من میکشید عاشق این بودم که «عمه» بشوم. خوب من قبل از اینکه به دنیا مشرف شوم، «خاله» تشریف داشتم. حس خوبی نداشت. طاهره خاله نبود. من هم خاله بودنام را به رخ او میکشیدم. ولی در درونام عطش بغل گرفتن برادرزادهای که صدایم بزند عمه جون داشتم. وقتی داداش بزرگه ازدواج کرد، ثانیهشماری، دقیقه شماری، ساعت شماری … سال شماری … نشد که نشد! تا اینکه داداش دومی ازدواج کرد. بعد یک شب وقتی آمدند خانهی ما، همسر برادرم صدایم زد و با هیجان عجیبی در حالیکه سیاهیی چشماناش میدرخشید خبری را داد که سالهای سال منتظر شنیدناش بودم. سال آخر دبیرستان بودم. سخت مشغول درس و مشق و کنکور. بعد، نتایج کنکور که اعلام شد و من نیمهی دومی شدم فرصت بود تا چند ماهی کوچولوی نازنینی را که در چهارم آذر به دنیای من پا گذاشت را بغل کنم، زیر گردناش را بو بکشم و با انگشت سبابهام پوست لطیف گونههایش را نوازش کنم. کوچولوی شیرین نازنینی که لذت تازهای به من هدیه کرد. «لذت ِ عمه شدن»
چهارم آذر ۷۵ بود.
هانیه خیلی شبیه من است. خصوصیات اخلاقیاش با من تشابهات زیادی دارد. همسفر فوقالعادهای برای عمه جاناش میباشد. با هم خیلی جاها رفتهایم. علایق مرا میداند و حتی میداند چه عاداتی دارم. به شدت سعی دارد کاملاً مثل من باشد.
البته برخلاف من، که از همان بچهگی وقتی سوار ماشین میشدم دوست داشتم در مناظر پیرامونم غرق شوم و در افکارم، او به شدت پُرحرف است. سر همین موضوع اتفاقات جالب زیادی پیش آمده است. یکبار که باز فکّاش گرم شده بود و من حوصلهام سر رفته بود، بهاش گفتم اگر تا رسیدن به مقصد حرفی نزند، به محض رسیدن هر چی دلاش بخواهد برایش خواهم خرید. بعد فکر میکنید چه کرد؟ دقیقاً دو ساعت و پانزده دقیقه سکوت کرد.
این ماجرا یکبار هم رخ داد. موقع برگشتن از صفاسیتی، ازش خواستم ساکت باشد و گفتم اگر تا خانه حرفی نزند، یک جایزه برایش خواهم گرفت. به قدری ارادهاش قوی بود که حتی وقتی یک ماشینی از عقب زد به ماشین ما، و همه ترسیدیم، با اینکه چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد، جیکاش در نیامد!!!
همیشه تأیید عملکردش را با نگاههای من میسنجد. معنای دقیق نگاههای مرا میداند. وقتی تازه زبان باز کرده بود و مثل تمام بچههای محترم، اولین فحش را یاد گرفته بود، پیش من به زبان آورد. یادم هست که فقط «سرد» نگاهاش کردم. هیچی نگفتم. خیلی بچه بود. باور کنید تاا الآن نشنیدهام فحشی هر چند ساده، هر چند اتیکتدار به زبان بیاورد!
دارد بزرگ میشود. بزرگ شده است. نمیدانم چرا اینقدر نگراناش هستم. دلواپسی. آرزو …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* خوب نگاههای من به شدت نافذ هستند. خصوصاً اگر خشمگین یا ناراحت باشم. فکر میکنم چشمهای من فحشهای رکیکی بلد میباشند! فحشهای رکیک و خشن و سرد!
** خوب! این (+) مطلب جالبی است. فقط پیشنهاد میکنم حقیقتاً پیش از آنکه بخوانیدش، ذهن و فکرتان را از هر گونه پیشداوری و سوگیریی سیاسی پاک کنید.
*** شهرام شیدایی هم گذشت … درگذشت.