کو شب؟ کجاست چاه؟

۱. من هنوز دوستش دارم. همان‌طور که او، هنوز دوستم داشت، وقتی شانه‌های برهنه‌ای را می‌بوئید. من اما، نه وقتی شانه‌ای پیش آمده باشد، وقتی دوست‌اش دارم که در خیابانی، کوچه‌ای، گذری، رستورانی، کافی‌شاپی خنده روی لب‌هایم خشک می‌شود و غم روی سینه‌ام سنگین می‌شود. وقتی جایی بروم که با او نرفتم، نشد بروم … نشسته باشم رو به دریا، که او کنارم نباشد، دل سپرده باشم به باد که در یاد او می‌چرخید. وقتی دوست‌اش دارم که هیچ خیانتی از من سر نزده باشد، نزده است.

حالا من، مثل کسی که سال‌هاست دوستم دارد، نه وقتی شانه‌های برهنه‌ای را بوسیده باشد، که، وقتی رو به پنجره‌ای، تنها با تصویری سیاه و سفید از منی که هیچ جزئی از حضورش ملموس نیست، آسمان پر ستاره‌ای را به تماشا می‌نشیند به یاد نقاط روشن چشم‌هایم باشد، کسی را دوست می‌دارم. بی‌اینکه تصویری از او، میان من و ماه نشسته باشد. بی اینکه از او نقطه‌ای در ذهنم روشن مانده باشد. بی‌اینکه صدایی، نفسی، حرکتی … نگاهی حتی. بی تمام اینها کسی را دوست می‌دارم. مثل کسی که با تمام اینها دوستم دارد.

کدام سزاوارتریم برای دوست داشته شدن؟

۲. پیغام می‌دهد: «من دارم میام تبریز ولی فقط از اونجا رد می‌شم می‌رم تهران. از بابت زحمتت ممنون. وقتی رسیدم تبریز، به یادت، یه شاخه رز می‌خرم و می‌ذارمش سر راه …»

گریه می‌کنم!

من دوست‌اش ندارم. هیچ‌وقت دوست‌اش نداشتم. حتی آن دورها هم مشتبه شده بود که من به او علاقمندم. هنوز هم اشتباه می‌کند. فکر می‌کند چون اینطور دقیق همه‌ی وقایع و گفتگوها را به خاطر دارم، یعنی دوست‌اش دارم. ولی من دوست‌اش ندارم. … نمی‌فهمد.

۳. چشم‌های من، وحشتناک‌ترین نگاه‌های دنیا را دارند، وقتی بیزاری می‌جویند … می‌دانم.

۴. می‌دانی خانم ف. عزیزم، تو هرگز اینجا را نمی‌خوانی. من هم بلد نیستم مثل وقتی می‌نویسم، خوب حرف بزنم. فقط از دستم برمی‌آید که بغل‌ات کنم و گونه‌ات را ببوسم. که اگر دیشب یاد سوءتفاهم دیروزی افتادی و با خودت در افتادی و گریه کردی و دعایم کردی من همان‌ موقع فراموش کردم از دست تو دلگیرم. یادم رفته بود تا ظهر امروز که گفتی و چشم‌هایت سرخ شد و خیس. نمی‌دانستم. نمی‌خواستم فکر کنی هنوز از حرفی که از دهانت پرید و می‌دانم تعمدی در میان نبود غمگین بوده‌ام. دروغ چرا. ناراحت شدم ولی نه از تو. از خودم. عصبانی شدم از دست خودم. می‌دانی خانم ف. عزیز ساده‌دل، چقدر به آن دل صاف و بی غل و غش تو غبطه می‌خورم؟ و چه سعادتمند بودم که تو دیشب دعایم کردی … «یعنی که گنه را به از این نیست بهانه …»

۵. «عدالت» تلخ‌ترین، دهشتناک‌ترین و غیرقابل تحمل‌ترین موهبتی است که آدمی قرن‌هاست در جستجوی آن است. ولی وقتی با عدل [علی] مواجه می‌شود، جز کشتن‌اش چاره‌ای نمی‌یابد. به خدا قسم، که اگر با علی و عدالت‌اش که اینگونه خود را خواهان و تشنه‌اش نشان می‌دهید مواجه شوید، زنده زنده می‌سوزانیدش.

۶. پروردگارا … چگونه می‌شود در دنیایی تا بدین پایه زشت زیست و نترسید از لغزیدن. نترسید از گمراهی و ضلالت … و بیمناک نبود از فروکشیدن حق و فراز بردن ناحق؟ چگونه در دنیای تو زندگی کنم حال آنکه مرز میان راستی و کژی، خیر و شر، نیکی و بدی، حق و ناحق تنها خطی است به باریکی‌ی مو … چگونه می‌شود نفس کشید؟

کجاست شب؟ کجا بیابم چاه؟  

۷. و «سنگسار ثریا» را دیدم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.