بیشتر شما یادتان هست که چطور شد یکهویی مصمم شدم مادر را ببرم سوریه. بعد شب تولدم، داداش احمد گفت که ساعت یازده شب سوم اسفند پروازتان است. بهاش سپردم حتماً و حتماً به آژانس مسافرتی توضیح بدهد که وضعیت من خاص است. گفت خیالت راحت باشد گفتهام. چندین بار گوشزد کردم که به مدیر آژانس بگویی ها! گفت گفتهام خیالی نیست! خلاصه من هم به حساب اینکه روز دوشنبه شب پرواز دارم، از روز سهشنبه مرخصی گرفتم. روز یکشنبه هم یک مقدار از کارم را نگهداشتم برای فردایش. تازه به بچههای اتاق عمل هم گفتم فردا (دوشنبه)میآیم برای خداحافظی و فقط با خانم شریفی روبوسی کردم! بعد ساعت دو هم که وقت اداری تمام شد، حتی خداحافظیی معمول هر روز هم یادم رفت و چنان سریع رفتم خانه که نشد از عهدیه خداحافظی کنم و فقط منیر را حسابی بغل بغل گرفتم! آن هم نه برای خداحافظی و اینها، عشقولانهامان جوش آمده بود!
بعد از ظهر، بعد از نهار آمدم دراز بکشم که مامان گفت داداش احمد بلیطها را آورده است. نمیدانم چطور شد که قبل از دراز کشیدن رفتم سراغ بلیطها. بعد همینطور داشتم تماشا میکردم و میدیدم که نوشته ساعت پرواز از تبریز، ۰۹:۰۰ بعد میگویم لابد ساعت ۹ شب هست دیگر. بعد میگویم نه بابا! ۹ شب بود که مینوشتند ساعت ۲۱ که! بعد فکر کنید تجزیه و تحلیل این موضوع یک ۵ دقیقهای طول کشید! زنگ زدم به داداش احمد که قضیهی این ساعت ۹ چیه؟ میگوید خوب ۹ صبح هست دیگر! میگویم آخر پدرآمرزیده! نمیگویی شاید من اصلاً نگاه نمیکردم بلیط را و فردا صبح بلند میشدم میرفتم سر کار و چمدان هم که بسته نشده و کلی حساب و کتاب است که نسپردهام به سیب [سیب وزیر دارایی من میباشد دیگر خوب!]؟! بعد این داداش احمد من یک صبر ایوبی دارد که حضرت ایوب نداشته! میگوید «خوب مگه چیه؟ الآن پاشو برو زنگ بزن به رئیست بگو برات مرخصی رد کنه بعد هم بشین چمدان را ببند خوب!» به قدری استرس داشتم که دیدم نمیتوانم فکرم را متمرکز کنم که چی برداریم و چی برنداریم! زنگ زدم به تسبیح، مدرسه بود. میگویم بعد از مدرسه بیا خانهی ما کمک کن چمدان را ببندم. بعد هم هول هولکی زنگ زدیم به فک و فامیل که آقا ما داریم فردا صبح میپریم! تسبیح آمد و کمک کرد وسایل را جمع و جور کنیم. بعد هم برادرها و خواهرها آمدند و کلی شلوغ شد. زنگ زدم به منیر گفتم قضیه از چه قرار است و خواستم برایم مرخصی رد کند. بعد یادم رفت بگویم پسوورد کامپیوترم* چی هست!! گفتم فردا صبحش هم زنگ میزنم با بچهها خداحافظی میکنم هم پسوورد را میگویم. بعد فقط فرصت کردم بروم فیسبوک بنویسم که دارم میروم و با چند تا از بچهها هم اس.ام.اسی خداحافظی کردم. یعنی به قدری زمان تنگی داشتم که حتی فرصت نداشتم یک لحظه بنشینم و فکرم را متمرکز کنم که چه کنم چه نکنم!
فردا صبحاش هم که تا آماده بشوم ساعت شد هفت و نیم و یادم رفت زنگ بزنم به بیمارستان. که منیر زنگ زد که دختر این پسووردت چیه؟ بعدش هم رفتیم فرودگاه و کلی این کار را بکن و آن کار را بکن و این طرف برو و آن طرف برو و بالاخره سوار شدیم و رفتیم سمت سوریه.
همانجا توی قسمت تحویل بار، متوجه شدم که برادر مکرم، چیزی در مورد ام.اس من به آژانس نگفته است. بعد با خودم گفتم مسألهای نیست و خودم وقتی رسیدم با نمایندهی تور در سوریه در میان میگذارم. ولی خوب …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* پسوورد کامپیوترم را برای تنبیه جناب رئیس محترم عوض کردم! از بس بعد از ظهرها که من نبودم مینشست پشت کامپیوتر من و هی این دادهها و فرمولها را میریخت به هم و فردایش که داد من به هوا میرفت میزد زیر همه چیز و بعد وانمود میکرد کار، کار بچههای شبکاری است! من هم پسوورد را عوض کردم که دستاش بیاید با یک فقره سوسن جعفری طرف میباشد!
** شما هم ایمیلی که قتل عام دلفینها توسط تینایجرهای دانمارکی برای جشن ورود به بزرگسالی را نشان میدهد دریافت کردهاید؟!
*** بعد من از صبح مشکل دارم با این آپلود تصاویر! فورشیرد که فیلتر شده و سایت دیگری که آپلود کردم بلاگفا قبول نکرد! تصاویر را در ادامه مطلب ببینید!
گفته بودم که چقدر عاشق نشستن کنار پنجرهی تخم مرغی هستم و تماشای ابرها و سرزمینها و اشکال و خطوطی که از آن بالا، آنقدر عجیب و مبهم و فضایی (نشانهی وجود آدمهایی در سیارات دیگر ــ فیلمهای علمی تخیلی چنین میگویند) هستم!
انگار گلهای گوسفند پشمالو در پهنهی زمین به چرایند!
نزدیک سوریه که شدیم ابرها غبارآلود بودند و انگار از روزنههایی از سطح زمین بلند میشدند.