در مورد ساعات اول ورودم به هتل چیزی نمینویسم چون خیلی تلخ گذشت و بعد فهمیدم که شاعر خوب گفته است که:«سخت گیرد روزگار بر مردمان سختگیر!» خلاصه به مرور دیدم که از اتفاق یکی از آن خانمها، خیلی مهربان بود و کلی در این سفر هوای مرا داشت و در حقم خیلی لطف کرد. در مورد خانم دوم، باید بگویم از آن تیپ آدمهایی بود که عالم و آدم را در بدبختی و شکست خود مقصر میدانند و احیاناً با دیدن آدمهای موفق و شاد و سرزنده، اخم و تَخم میکنند و یا مرتب یا حسین و یا خدا و یا فلان قدیس را صدا میزنند و هی آه و ناله. کلاً تیپ دافعی داشت. روزهای اول دلم برایش میسوخت و سعی میکردم باهاش مهربان باشم که بعد دیدم به هیچ وجه نرود میخ آهنین در سنگ!
ساعت سه بعد از ظهر قرار شد جمع بشویم لابی هتل تا دسته جمعی برویم برای اولین دیدار از شهر. قرار بود یک پیادهروی هفت هشت دقیقهای باشد ولی از آنجایی که ما هرگز یاد نگرفتیم زمان را صحیح بیان کنیم [مثلاً برای پنج دقیقه انتظار میگوییم ده ساعت هست اینجا کاشتی مرا، یا برعکس برای مسافتی طولانی و پُر پیچ و خم میگوییم یک مسیر هفت هشت دقیقهای!] لذا، مرتب از این طرف خیابان برو آن طرف خیابان و از سابوی برو پایین و از آنجایی که در حد بکش مرا از پله برقی وحشت دارم، مجبور شدم از پلهها بالا بروم و خوب، هیچی برای یک ام.اسی دردناکتر از موجودی به نام «پله» نیست، پدر جفت پاها و کمر و گردنم در آمد. برای اینکه به جمع برسیم و عقب نمانیم، خیلی فشار روی من و مادر بود. سعی میکردم سریع و بلند گام بردارم، و همین گامهای نسبتاً بلند، روی عضلات گردن و کتفم فشار زیادی وارد میکرد و باعث خستگیی بیشتر میشد. تا اینکه رسیدیم جلوی بازار «حمیدیه» بازار سرپوشیدهی قدیمیای است، طولش نسبت به بازار تبریز خیلی خیلی کوتاهتر بود ولی ارتفاع سقف دو ـ سه برابر ارتفاع بازار تبریز بود. با توصیفی که کردم، تمام مدت، در فکر این بودم که افراد گروه را گُم نکنیم و درست قدم بردارم و خستگی را تحمل کنم و سعی کنم با وجودیکه بازوی مادر را گرفته بودم، کمترین سنگینی روی او باشد، که باعث شد چندین بار از شدت ضعف روی نزدیکترین صندلیی مغازهداری بنشینم و زار بزنم. ولی باز به سرعت بلند میشدم و دنبال گروه که در حدود بیست متری از ما جلوتر بودند، راهی شویم. تا اینکه در انتهای بازار به محوطهی باز و روشن و خنکی رسیدیم که ستونهای سر به فلک کشیده کهنسال را پدیدار میساخت. دستهی کفترهایی که با ورود بازدیدکنندگان یکباره از روی زمین بلند میشدند، روشنایی خیره کننده مرمر به کار رفته در ساختمان رو به رو، ریزهکاریهای به کار رفته در تزئین سر ِ ستونها، وقتی میتوانست جذاب باشد که فرصت تماشا داشته باشی. من و مادر نداشتیم. تمام حواسم به زمین ناهموار زیر پایم و صحت قدمهایم و کاهش فشار عضلات کمر و کتفم بود. و البته جا نماندن از جمع. عمارت عظیم پیش روی ما، قصر خضرای معاویه بود.
این قصر سابق و مسجد کنونی، با نقوش خیره کنندهای از رنگ سبز لجنی و آب طلا پوشیده بوده که فقط قسمتهای کوچکی از آن باقی بود. کف حیاط عمارت با وجودیکه با سنگ فرش شده بود، ولی مانند آینه شفاف بود. ستونهای عمارت بیش از دوازده متر ارتفاع داشتند. به محض ورود به صحن مسجد، بزرگی و عظمت بنا، آدمی را مبهوت میکند. بنا، حتی از هیبت مسجدالنبی نیز خیره کنندهتر بود. بنای ابتدایی قصر، مربوط به چهارصد سال پیش از میلاد مسیح بود. سه بار در اثر زلزله و دو بار بر اثر آتشسوزی آسیب دیده و بازسازی شده بود. کل محوطه، میان مسیحیان و مسلمانان مشترک بوده، ولیکن بعدها عمارت به مسلمانان واگذار شده است. حوض سنگی که توسط مسیحیان برای غسل تعمید اطفال به کار میرفته، باقی بود. سکوی مقابل جایگاه پادشاه، مقام حضرت یحیی و خضر نبی نیز از مکانهای مورد بازدید در صحن اصلی عمارت بود. با خروج از درگاه دیگر صحن، مجدد وارد همان حیاط مرکزی میشدیم ولی از سمتی دیگر. چند قدم آن طرفتر، بر بالای درگاهی نوشته شده بود:«هذا مقام رأس سیدنا حسین شهید کربلا»
نمیدانم چطور آنگونه گریستم. آنطور هقهق کنان سر بر ضریح کوچک نهادم و نالیدم، و بعد ناگهان چنان آرامشی مرا فرا گرفت که حس کردم هیچ اندوهی، هیچ رنجی و هیچ دردی با من نبوده و نیست …
در سمت راست درگاه مقام رأس امام حسین، خروجی دیگری است که به معبری وارد میشود که آرامگاه صلاحالدین ایوبی فرمانده بزرگ جنگهای صلیبی، که اصلالتاً از سرزمین عراق بوده است قرار دارد. تندیس این مرد بزرگوار، در فاصلهی کمی از ورودی بازار حمیدیه، در پیادهرو نصب شده بود که متأسفانه تنها از پنجره اتوبوس دیدماش و نشد عکسی از آن تهیه کنم.
با عبور از معبر فرسوده و کهن با سنگهای سفید درخشان، کوچههای تنگ با سقف کوتاه، وارد بازارچهای شدیم. در ابتدای بازارچه، حجرههای شیرینیفروشی، با شیرینیهای خوشمنظر ردیف شده بودند. بعدد از آنها، حجرههای پارچهفروشی و البسه بود تا چند ده متر آنسویتر که رسیدیم به درگاه حرم حضرت رقیه سلام الله علیها. جلوی حرم، راهنمای تور یک خسته نباشیدی به من و مادر گفت و سفارش کرد موقع برگشتن به هتل، به جای طی کردن مسیر آمدن، که طولانی است، از مسیر مقابل که ادامه بازارچه بود، خودمان را به خیابان برسانیم و سوار تاکسی بشویم و با نشان دادن کارت هتل، و دو هزار تومان کرایه برگردیم هتل.
ساختمان حرم بانوی نازنین، از سنگهای سفید و آرایهای عربی است. حیاط حرم مسقف، و به سان مسجد حضرت محمد، سقف متحرک داشت. کفشداری و سرویس بهداشتی مرتب و پاکیزهای داشت. سفارش شده بود که داخل ضریح حضرت پول ریخته نشود چون این پولها توسط دولت سوریه برداشته میشود و به کار مرمت و نگاهداری حرم نمیرود. در ورودی حرم خادمین حرم، با ارایه رسید، مبالغ اهدایی را دریافت میکردند. بعد از گذشتن از راهروهایی چند، پشت پردهای، ضریح کوچک، چونان تختگاه کوچک شهزادهای زیبا، چشمانی مهربان و بخشنده، نمودار میشود. قلبات در سینه میجنبد و دلباختهگی به نهایت میرسد. این بانوی کوچکی که دردها و مصائبی بزرگ را تجربه کرده است، مصائبی که قرنهای متمادی است، دخترکانی بیشمار متحمل میشوند، تصویر دختر فلسطینی که وحشتزده از مشاهدهی اجساد خانوادهاش در بیابان میدوید و بارها از تلویزیون میلیونها جفت چشم در سراسر دنیا به تماشا نشستهاند را در خاطرم زنده میکند. ظلمی که قرنهاست، نسلهاست در تاریخ ننگین بشر متمدن جاری است … این موجود نازنین … این کودک … این بانو … میگویم و میشنوم …
تصاویر در ادامه مطلب:راه
حیاط مرکزی قصر خضرای معاویه
جایگاه منسوب به معاویه و یزید
سکویی که گفته میشود اسرای کربلا بر آن ایستاده بودند، دقیقاً رو به روی جایگاه فوقالذکر است.
مقام رأس یحیی (ع) داستان یحیی را میدانید؟
تکهای از نقوش سبز و طلایی رنگ
درگاه محل رأس حسین شهید کربلا
خروجی قصر به معبر منتهی به آرامگاه صلاحالدین ایوبی
آرامگاه صلاحالدین ایوبی
حیاط حرم بانوی نازنین