روز دوم، رفتیم حرم حضرت زینب (س). حریماش مملو از آبی لاجوردی است. از آن آبیهایی که بوی ایران میدهد. بوی دستان هنرمند ایرانی. آنوقت احساس غربت نمیکنی. اصلاً حریمش جور عجیبی است. حس آشنایی دارد. فضا، فضای دلدادهگی است. سرباختهگی … دلت قرار میگیرد و در این آسایش غریب، بهانه نیست برای گریستن، هیچ رنجی، هیچ دردی وانمیداردت که اشک بریزی. کم میآوری یعنی. بی اینکه بخواهی، شرمگین میشوی از ضجه. اصلاً دنیایی دیگر است. چطور میشود در حریم بزرگواری چون زینب برای خویش گریست؟ اصلاً مگر میشود گریست؟
میگویم بانوی من، بانوی سپیدههای خونین، سلام. چه سعادتی که نصیب من شده است؟ چه حکمتی که در این فراخوان توست؟ چه لذتی که در یافتن توست؟ بانو … بانوی من … میگویند بابالحوائجی … چه حاجتی بالاتر از مهربانیات که نصیبم شد؟ چه حاجتی بالاتر از دیدارت که روا شد؟ بانو؟ چگونه بخواهم رها شدن از دردی که «خدا دید و شنید و احساس کرد که من لایقم به درد یا درد لایق است بر من؟» (+) چگونه بگویم خالیام کنید از غم و بغض و خستهگی؟ نه بانو … نمیگویم. نمیتوانم بگویم. نمیشود. میدانی؟ تو میدانی … چقدر لبخند تو زیباست بانو … چقدر حضور تو سرشار است از سبکبالی … لبریزم کن بانو … بگذار لبریز شوم از تو … بانو!
میرویم و در حیاط حریماش چرخی میزنیم. آسمانش همان آبیی یکدست و لطیف مدینه است. یاد روزهای مدینه خوش. طوافی که بر گرد آن مسجد، حجت من شد. هفت میشوم در آسمان زینب. هفت میشویم. مادر به یاد سفرش میافتد که با پدر بود … و من آه میکشم … و چقدر بوی پدر نزدیک است، آخر پدر چقدر این بانو را دوست میداشت … میچرخیم. نزدیک سه قبری که در حیاط حرم دفن شدهاند میایستم. مردی که در حال هل دادن ویلچیر مردی دیگر است از من میپرسد: «قبر دکتر شریعتی است؟» نبودند. تازه یادم افتاد که چه حریمی است این حرم. دلم برای دیدار «بابا علی» بیتاب میشود. از خادمین حرم میپرسم. شریعتی را دوست میدارند. دور است ولی. زمان تنگ است. زمان، زمان ِ بازگشتن است. دلم را کنارشان امانت میگذارم.
از آن گنبد طلایی و رواقهای فیروزه و شبستانهای آیینهکار بیدل میگذرم …
آقای عباسی، تورگاید محترم، بعد از ظهر میگوید میرویم بازار صلاحیه! مرتب میگوید میرویم یک جایی شبیه خیابان تربیت تبریز! شهناز خیاوانی! میگوید پنج شش دقیقهای پیادهروی داریم تا بازار و خوب، راه میافتیم. بالا و پایین رفتن از هوار تا پله هم دوباره بد حالم کرد. در این میان، پیرمردی از گروه ما که عمداً گام آهسته میکرد و ظاهراً برای تماشای ویترین مغازهای درنگ میکرد، تا من و مادر احساس امنیت کنیم و نترسیم از دیر رسیدن به جمع توجهام را جلب کرد. همراه پیرمرد، زنی قدبلند و راست قامت که با کمک عصایی چوبی راه میرفت بود و بعد حسابی با هم دوست شدیم. خلاصه به هر زحمتی بود رسیدیم بازار صلاحیه. کل نمای بازار که هیچ شباهتی به تربیت ما نداشت! برهوتی بود برای خودش! پرنده پر نمیزد! نه اینکه مغازههایش اجناس بنجل داشته باشد ها، نه! خوب همه میدانند که معمولاً بازارهای بنجلجات جا برای سوزن انداختن پیدا نمیشود! اتفاقاً لباسهای مارکدار و خوشگل تا دلتان بخواهد داشت، ولی مگر مادر جان بنده میگذاشت من چیزی بخرم! از بس که میگفت توی تبریز از این بهترش هست! من هم بچه مثبت، حرف گوشکن … مگر میشود روی حرف مادر جان حرفی زد؟ نه!
ولی یک لباس خاکستری رنگ خوشملی را پسندیدم، ۲۴۰۰ لیره سوریه، خوشگل بود ها … یعنی همچین جفت چشمهایم ماند روی سینهی خاکستریاش! که نگو …
خوب! من هم دیدم مادر جان زورش میرسد خوب نمیگذارد خرید کنم، موبایلم را در آوردم و شروع کردم به عکاسی کردن. چون دوربینم سنگین بود، جز برای لبنان، بر نمیداشتماش. از مانکنهای شق و رق گرفته تا «واکسیه! واکسیییی!» عکس گرفتم! بعد هم تند برگشتیم هتل و دو نفری حمام را قُرق کردیم و چایی درست کردیم زدیم به رگ و کلی مامان و دخمل حال کردیم! بعد از شام هم که راه حرم را یاد گرفته بودیم با تاکسی رفتیم تا دم ِ بازارچه حرم حضرت رقیه و بعد هم با تاکسی برگشتیم. بعد من خوشگلترین عروسک دنیا را واسه دل یک عدد سوسن جعفری ابتیاع فرمودم!
عکسها در ادامه مطلب:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* موقع زیارت حرمین، تکتک بچهها در خاطرم بودید. حتی آنهایی که زیاد با هم دوست نمیباشیم! حتی دکتر علیزاده که چند روز قبل از رفتن، موقع ترخیص همسرش دیدم. برای مهزیار (+)عزیزم هم که سفارش کرده بود نماز زیارت خواندم. برای نسیم، شهلاجون و خدابیامرز و ویولت و مولود [دختری که در مطب دکترم باهاش دوست شدم] هم دعا کردم. یکبار هم زنگ زدم به مولود، طفلکی چقدر ذوق کرده بود. کنار ضریح حضرت رقیه بودیم.
** یادم هست مکه که بودیم، روحانیی گروهامان گفت که اگر خودت را به دیوار کعبه زیر ناودان طلا بچسبانی، هر حاجتی داشته باشی روا میشود. بعد من و مادر داشتیم در حجر اسماعیل نماز میخواندیم. من منتظر بودم مادر نمازش تمام شود. دو تا سرباز سعودی هم جلوی ما قدمرو میرفتند. بعد یکهو انگار یک قسمت از دیوار خالی شده باشد برای من، انگار خدا بغلاش را باز کرده باشد برای من، کمی جلو رفتم، از سربازها ترسیدم، به خانمی که جلوی من ایستاده بود گفتم میشود بروم جلو؟ گفت آره بدو بدو! بعد با چه اشتیاقی خودم را انداختم توی بغل خدا! بعد توی بغلش، هیچ نیازی نداشتم، هیچ حاجتی … هیچ خواهشی … چنان احساس سرشاری به من دست داد که تا لحظاتی ذهنم از هر لغتی، هر کلمهای، هر جملهای خالی شد.
*** کسی میگفت از غرورم است که نمیتوانم از خدا چیزی بخواهم … ولی اینطور نیست … واقعاً خجالت میکشم … خجالت میکشم بیشتر بخواهم …
آدمی را یاد حرم حضرت معصومه میاندازد …
سوسن در انعکاس شیشه ناپیداست!
یعنی آنقدر دوست داشتم بروم یک لنگه پا بایستم، کفشم را واکس بزند …
با این آرزو که هیچکس نعمت بزرگ سلامتیاش را از دست ندهد …