اول به خدمت “حقوق مصرف کننده”ی محترم عارض میباشم که دو عدد کلید سبز رنگ دایره شکل در سمت چپ زیر هیدر قالب قرار داده شده است برای کسانی که دارند به آهنگ مورد علاقهاشان گوش میدهند و آهنگ وبلاگ مزاحماشان میشود!
پیدا کردی؟!
*
برنامهی روز سوم سفر، فشرده بود و مقصد قبرستانی تاریخی. اولین مکانی که در این قبرستان دیدیم، آرامگاه دو تن از همسران پیامبر، به نامهای ام حبیبه و ام سلمه بود. البته، باز هم به خاطر اینکه سرعت حرکت گروه بیشتر از سرعت من و مادر بود، برای اینکه وقت را از دست ندهم، زحمت درآوردن و پوشیدن پوتینهایم را به خودم نمیدادم و بیرون اتاقکها منتظر میایستادم. بعد از آن، رفتیم به آرامگاه عبدالله بن علی بن حسین (ع)، باز هم من بیرون کنار لبهی حوض نشستم تا مادر از زیارت فارغ شود. آقای عباسی هم که خودشیفتهگیاش در حال فوران بود کنار من روی لبهی حوض ایستاده بود و مرتب میگفت زود باشید! زود باشید! با آن لباسهای مارکدار تنگ و خوش رنگاش!
بعد خوب مادر دیرتر از همه خارج شد و عقب ماندیم از گروه. بعد خودمان را رساندیم به محلی که شانزده سر مبارک ِ شهدای کربلا در آن دفن شدهاند. گویا از میان این شانزده سر مبارک، در مورد سرهای علی اکبر، ابوالفضل العباس و حبیب بن مظاهر اتفاق نظر قطعی وجود دارد. ابتدا دور حوض سنگی که در نزدیکیی چاهی واقع بود جمع شدیم که چاهی بوده است که با آب آن، حضرت سجاد و حضرت زینب، سرهای مبارک را غسل دادهاند و بعد در مکانی در رو به روی حوض، دفن کردهاند. راستش دیگر اسم علیاکبر که میآید وسط من دلم بیقرار میشود. طاقت نیاوردم و گفتم هر چه باداباد. کفشها را کندم و با مادر رفتیم داخل حریم. تصور اینکه دارم شانزده سر شهید را سلام میدهم دیوانهام میکرد. پروردگارا … حر ریاحی هم بود … و علی اکبر … و ابوالفضل …
البته اینکه یک آقای محترم متشخصی پایش را گذاشت روی پای چپ من و طلبکار هم شد که چرا پایت عقبتر از خودت ایستاده است! اتفاق تازهای نیست، هست؟ نه! به نوشتناش نمیارزد!
«باب الصغیر» جایی بود که دختر دیگر حضرت علی به نام زینب صغری ملقب به ام کلثوم و هم دختر امام حسین به نام سکینه آرمیده بودند. مجدداً مجبور شدم بیرون بنشینم و منتظر مادر شوم. آقای عباسی آمده است میگوید نمیروی داخل؟ میگویم مرتب در آوردن و پوشیدن کفش برایم سخت است. میگوید از اینجا میتوانی فاتحه بفرستی! من خودم تا حالا نشده بروم داخل! خندهام میگیرد. فقط بلد است لباس خوشگل بپوشد، هیچی از همدلی بلد نیست! با آن عینک دودیاش!
مادر که میآید حرکت میکنیم سمت محوطهای در سمت راست حرمین. انباشته از سنگهای سفید عمود، و بقعههایی چند که سقف گنبدیشان را سبز رنگ کردهاند. در این محوطه قبور فاطمه الصغری بنت الحسین، میمونه بنت الحسن، اسماء بنت عمیس زوجه جعفر طیار، حمیده بنت مسلم بن عقیل، عبدالله بن جعفر صادق، عبدالله بن جعفر طیار [همسر حضرت زینب]، بلال حبشی مؤذن رسول الله و فضه کنیز حضرت فاطمه (س) واقع است. در جوار بقعهی بلال حبشی، آقای عباسی خواست تا کسی اذان بگوید. یکی از پسران آقای وقاری داوطلب شد و الحق که زیبا اذانی بود و چه بیریا بودند چشمهایی که گریستند.
بعد این پسران آقای وقاری و البته خود ایشان در طی سفر در حق من و مادر خیلی محبت کردند که امیدوارم همیشه موفق و مؤید باشند. جز اینکه یکی از این پسرها از بدو دیدارش در فرودگاه تبریز، خاطرهی مرد شمارهی یک را هی آورد جلوی چشمهای من و هی من گفتم کیشششه! ولی مگر به خرجش میرفت؟!
گروه که رفتند زیارت بلال بشیر، به آقای عباسی گفتم شما نمیخواهید ما را ببرید سر قبر دکتر شریعتی؟ بعد هی روی مخش لنگیدم تا رضایت داد کل گروه را ببرد آنجا. در مسیر خروج از در دیگر قبرستان، با بقعهی معاویه نیز برخورد کردیم که در حصاری فلزی به رنگ سرخ خفته بود! [خفتناش به!]
برگشتیم هتل. بعد آن خانمی که در پست قبلی نوشته بودم، شوهر پیرش قدم آهسته میکرد تا من و مادر جا نمانیم از گروه؟ آهان؟ آمد اتاق ما و نشستیم به صحبت و کلی به من روحیه داد که اصلاً به تو نمیآید ام.اس داشته باشی و خیلیها را میشناسم ام.اس دارند و یک گوشه افتادهاند [بلانسبت هر کی ام.اسی محترم] و از این در و آن پنجره گفتیم و شنیدیم و کلی دوست شدیم! بعد از کمی استراحت هم بلند شدیم و با شوهر ایشان و دو تا خانمهای دیگر هم اتاقیامان روانه بازار حمیدیه شدیم. حالا اینکه چرا رفتیم آنجا نه اینکه برای خرید باشد ها! نگو این بنده خداها همان اول باری که ما را از این راه بردند حرم حضرت رقیه، فکر کردهاند فقط همین یک مسیر هست، هر روز این همه راه میرفتهاند بنده خداها! خلاصه سه تا سه تا سوار تاکسی شدیم دم ِ در ِ بازار قرار گذاشتیم. بعد فکر کنید انگار نه انگار من ازاین بازار گذشته باشم! نه اینکه درد داشتم و خسته بودم و حواسم به زیر پام بود، آن روز دلی از عزا در آوردم و سیاحتی کردیم! یک عکس یادگاری هم آقای معراجی از عیال و من گرفتند! بعد دوباره از جلوی آرامگاه ایوبی گذشتیم و وارد بازارچه شدیم و در مسیر آقای معراجی، شوهر مهتاب خانم، از شیرینیجات عکس گرفت و من خسته بودم و یکبار پایم پیچ خورد ولی زود خودم را جمع و جور کردم و زمین نخوردم و بعد رسیدیم جلوی حرم و آقای معراجی را فرستادیم برود داخل و خودمان رفتیم چرخی در بازارچه زدیم و باز هیچی نخریدیم! و برگشتیم حرم و حرم خلوت خلوت بود و کلی حال داد و دعا کردیم و گریه کردیم. یک خانمی هم بود که دید من پای چپم مشکل دارد، هر دفعه که شیرینی و نذری پخش میکردند جَلدی میرفت جلو و سهم من و مادر را هم میگرفت و آخرش موقع خداحافظی فقط خواست به یادش باشم و دعایش بکنم.
بعد از نماز مغرب، طبق قراری که داشتیم با آقای معراجی، جمع شدیم کنار بساط گردوفروشها. آقای معراجی فکر میکرد من قصد خرید دارم در حمیدیه که گفتم به شدت خسته هستم و نمیتوانم با ایشان همراه شوم و اینطوری شد که با مادر رفتیم سمت خیابان نزدیک بازارچه و من ِ شکمو یک مقداری توت فرنگی خریدم، چه توت فرنگیهایی! جای همگی خالی! و بعد برگشتیم هتل.
شب هم خوابیدیم خوب!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* پنجره بقعه فضه جاریه فاطمه زهرا … از پشت این پنجره گفتیم و شنیدیم …
** بین صحبتهایمان با مهتاب خانم، گفته بودند که پانزده اسفند تولدشان است و آقای معراجی هم که شماره منزلشان را در فرودگاه تبریز با عجله گفتند و من فرصت نداشتم یادداشت کنم ولی جلالخالق یادم مانده بود، الله بختکی زنگ زدم و صدای خودشان بود که شنیدم و کلی سورپرایز شدند و کلی تشکر کردند که روز تولدشان یادم بوده!
عکسها را نمیخواهید ببینید؟!
عبدالله بن علی بن حسین
ورودی باب الصغیر
میروند سمت بقعهی بلال حبشی
چقدر این مرد سیاه، عزیز است …
میان در و دیوار صدایم زده است …
خوب دوست داشتم بدانم دکههای روزنامهفروشیاشان چه شکلی میباشد خوب!