روز چهارم، دوباره بعد از صبحانه، سوار اتوبوسها شدیم که باز هم طبق معمول چون من و مادر کُند بودیم، تا رسیدیم اتوبوسها پُر شده بود چون گویا، تور دیگری دو روز بعد از ما رسیده بودند و تورگاید پیش خودش فکر کرده بود، دو گروه را با هم ببرد. لذا ما و چند نفر دیگر سوار وَن شدیم. در طی مسیر، زنی از گروه دوم، شروع کرد با صدای بلند به صحبت که بعله من از کربلا که رسیدم بلافاصله آمدم سوریه و هی چی؟ قومپز در کردن که سلام امام علی را برای دخترش آوردهام!! و من فلان هستم و بیسار. بعد مادرم گفت خوب اصل این هست که بتوانی حفظش کنی. زن برگرشت گفت:«چرا نتونم؟ همانجا کربلا که بودم یک خانمی چیزی خریده بود پولش را نداده بود من دادم! چرا نتونم نگهش دارم؟» خواستم بگویم همین الآن از دستاش دادی چون وارد «منّیت» شدی! نگفتم. چون آدمش نبود.
مقصدمان زیارت قبر هابیل نبیالله بود. از جادههایی وحشتناکی عبور کردیم که در درههایش، ویلاهای باشکوه امیران سعودی قرار داشت. مناظر زیبایی بود و خصوص اینکه نزدیک مرز لبنان هم بودیم و کلاً فضا تحت تأثیر آب و هوای مدیترانهای هم بود و سرسبزتر از جاهای دیگر بود. بقعهی هابیل (ع) بر قله کوهی است. بنا، بنایی سفید به سبک و سیاق عربی بنا شده بود. تمام پیرامون بقعه، در سراشیب و فراز و فرود قله، بازارچه بر پا شده بود! به کمک مادر از پلهها رفتیم پایین و داخل شدیم. قبر داخل بقعه، حدود هفت و نیم متر طول داشت. البته دیدن قبوری با این متراژ برایم تازگی نداشت چون بر بالای کوهی در اطراف تبریز، امامزادهای است که دو قبر عظیم به طول نزدیک پنج متر یا بیشتر واقع است. چیزی که با دیدن چنین قبوری برایم جالب است این است که بر اساس آخرین دستیافتههای علمی، نسل آدمی در حال قد کشیدن است. یعنی انسان امروزی نسبت به انسانهای اولیه، قد بلندتر است. اگر اصل بر این باشد، این قبور، با این اندازه، ممکن است به خاطر نشان دادن عظمت فرد به خاک سپرده شده باشد، نه قد و قواره فرد که مثلاً کسی میگفت قد حضرت هابیل سیزده متر بوده! بعد از زیارت قبر اولین خون، رفتیم گشتی در بازارچه بزنیم که چون سراشیب بود، به شدت خستهام کرد. فقط برای مادر، یک جفت دمپایی گرفتیم! یعنی مادر جان من علاقه عجیبی به خریدن دمپایی از مکانهای جغرافیایی متفاوت دارد! از این جهت متعجب نشوید! بعد رفتیم نزدیک اتوبوسها نشستیم تا بقیه برگردند. آقای معراجی [شوهر خانم هوشیار] که ما را دید گفت که همسرش داخل اتوبوس نشسته است و ما هم برویم داخل بنشینیم. ما هم رفتیم و هم ردیف خانم معلم بازنشسته و هم اتاقی دیگرمان نشستیم و به تماشای مردمی نشستیم که اینقدر به «خریدن بنجلجات» علاقمند هستند در حد جنون. بعد که تورگاید موفق شد جمعیت را سوار ماشینها بکند، مقصد بعدی، چشمه جوانی بود. متأسفانه اسم محل از خاطرم رفته است ولی آن چشمه نیز در ارتفاعات هم مرز با لبنان قرار داشت. چشمهای بود که میگویند هر کسی از آن بنوشد، «جوان» میشود بعد یک حاج خانمی چنان با ولع داشت مینوشید که آقای عباسی از آن بالا داد زد:«حاج خانوم غیب میشی ها!» خیلی زود از پلهها رفتیم بالا و به سمت اتوبوسمان حرکت کردیم. وقتی رفتیم بالا دیدیم که جای خانم معلممان دو تا خانم نشستهاند و جای من و مادر، دو تا مرد(؟) بعد ما ماندیم که آخر ما وسایلمان را گذاشتهایم روی صندلی چطور شما نشستهاید جای ما؟ گفتند الا و بلا که این اتوبوس مال ما است و شما اشتباهی سوار شدهاید! بعد در کمال وقاحت وسایلمان را دادند دستمان و گفتند شما اشتباهی سوار شدهاید! به زنی که مرتب اینرا تکرار میکرد گفتم یعنی اتوبوس را از خانهات آوردهای؟ گفت نه! تو آوردهای!! گفتم ببین من نمیگویم اتوبوس ما است، میگویم جای ما است، ولی تو میگویی اتوبوس ماست! خلاصه، مادر پیرم را همراه با من ِ خسته راهی کردند به اتوبوس دیگری. بعد فکر کنید بالا رفتن از پلههای اتوبوس برایم خیلی سخت بود. از اتوبوس دیگر آقای وقاری اشاره کرد که برویم آنجا، سوار که شدیم دیدیم جا نیست. موضوع را گفتیم. پسران آقای وقاری جایاشان را دادند به ما و رفتند سوار وَن شدند. بعد به قدری از این وضعیت ناراحت بودم که نزدیک بود بزنم زیر گریه. از اینکه جای کسی دیگر نشسته بودم معذب بودم. فکر کردم اگر خدای ناکرده اتفاقی برای وَن بیافتد و ایضاً برادران وقاری، آن وقت چطوری میشود از زیر بار نگاههای مادر و خواهرشان گریخت؟ مادر گفت زنی که من با او بحث کردم، همان زنی بود که دم از کربلایش میزد. گفتم مادر چرا همانجا به من نگفتی تا بگویم عجب شیعهای که هستی تو! تمام راه سعی کردم بغضم نشکند.
مسیر بعدی، شهر «داریا» در چهل و نه کیلومتری دمشق بود. نکات جالب این شهر، فرسودگی مفرط، باغات پرورش کاکتوس و درختان تزئینی بود. در این شهر، سکینه، دختر حضرت علی (ع) دفن شده است که داستان کشف قبرش جالب بود. گویا با لودر میخواستهاند محل را خاکبرداری کنند، که میبینند لودر از حرکت ایستاد، میآیند برای بررسی میبینند خاک نرمی است و مورد خاصی نیست. مرتب تکرار میشود. آخر سر مکان را جستجو میکنند و کتیبهای مییابند که روی آن نوشته شده بوده است قبری متعلق به دختر علی در آن مکان است. خلاصه حرمی بنا میشود که با مساعدت دکتر خاتمی رئیس جمهور وقت انجام گرفته است.
موضوع این است که محل برای چه گودبرداری میشده است؟ آخر شهری که من دیدم به شدت فرسوده بود و بنایی که نشان از چنین عملیاتهایی برای هر ساختمان معمول، باشد نیافتم. عجب مرتدی که هستم من!
نرفتم داخل. مادر رفت و من کنار در منتظرش نشستم. مردم بیپروا و خودخواهانه در تردد بودند. مادر آمد، کفشها را جلوی پاهایش جفت کردم، بعد بازویش را گرفتم و از پلهها رفتیم پایین. دیدم دو تا زن زل زدهاند به ما، متوجه نشدم همان دو زن هستند. بعدتر داخل اتوبوس مادر به من گفت. بعد که رسیدیم هتل، هم اتاقیامان که بعد از اینکه دیده بودند جایشان اشغال شده و در ردیفهای عقب جایی گیر آورده بود، با آن دو تا زن بحث میکند که آن دختر جوانی که مجبورش کردی پیاده شود بیمار است و تو مشمول الذمه شدهای و فلان! نگو برای همین یارو آنطور چپکی داشت راه رفتن من و مادر را تماشا میکرده!
در این شهر، گلدانهای چینی هم فروخته میشد که مردم چه ریخته بودند برای خرید! من فقط یک عدد رواننویس گرفتم چون رواننویس خودم دیشبش تمام شد و خوب برای نوشتن نیاز مبرم داشتم به خودکاری، رواننویسی! بعد هم با کلی خجالت و ناچاری دوباره جای برادران وقاری نشستیم و برگشتیم هتل.
بعد از ناهار، همراه خانم هوشیار و هم اتاقیامان رفتیم حرم حضرت رقیه. زیارت کردیم و نماز خواندیم و بعد که خودمان را رساندیم به خیابان سر ِ بازارچه دیدیم خبری از تاکسی نیست. پلیس راه را بسته بود و ماشینی تردد نمیکرد. بعد فهمیدیم چون احمدینژاد آمده است و قرار است برود حرم زیارت راه را بستهاند. خلاصه راه افتادیم و من شدم لیدر و از آنجایی که وقتی سوار ماشین بودم هی از این مغازه و مطب و غیره عکس میگرفتم راه را بلد بودم رفتیم و رفتیم تا رسیدیم خیابان اصلی. مجسمه عظیم میدان مقابل هتلمان از دور پیدا بود و کافی بود از پلههای هوایی بگذریم و همان مقدار مسافت آمده را برویم تا برسیم به هتل. ولی من و خانم هوشیار عذر موجه داشتیم و امکان بالا رفتن از پلهها را نداشتیم. بالاخره زیر آن نمنم باران تاکسی گیرمان آمد که دو برابر کرایه گرفت و بعد الکی پیچید به یک خیابان دیگری که مثلاً بگوید راهمان دور است و بعد گفتم آقا اینایی که تو خواندهای را من نوشتهام این خیابان را برگرد و از زیر رو گذر بپیچ و برو به سمت میدان! خلاصه این رانندههای تاکسی آدم نمیشوند انگار!
وقتی رسیدیم هتل، موقع شام بود و قرار هم بود بعد از شام بروند به یک بازاری. وارد سرسرای هتل که شدبم دیدم خانمی که همراه مادرش آمده بود، دارد زار زار گریه میکند. میگویم چی شده؟ نماینده تور دارد شماره جایی را میگیرد. زن میگوید مادرم حالش بد است. فشارش رفته بالا! میگویم از کجا میدانی رفته بالا؟ مگر گرفتید فشارش را؟ میگوید نه! ولی فشارش بالاست! میگویم من فشارسنج دارم! نماینده تور میگوید خدا خیرت بدهد برو فشارش را بگیر و قطع میکند. فشار سنج جزو لوازم مهم سفرهای من و مادر است. ممکن نیست بدون آن جایی برویم. فشار خانم را میگیرم. همانطور که حدس زدم پایین است و فشار پایین برای یک فشار خونی بدتر از فشار خون بالاست! سفارشات لازم را میکنم و میروم سالن غذاخوری و قول میدهم که نیم ساعت بعد دوباره بروم فشارش را کنترل کنم. شام یک چیزی است بین کوفته و کتلت و اینها! که نمیخورم. «مینو» دخترخانم خوشگلی که با خاله و مادرش آمده میپرسد دکتری؟ میگویم نه. پرستارم. میروم و دوباره فشارش را میگیرم. بهتر شده است. نشستهایم به صحبت که خالهی مینو که در آن طبقه هستند، میآید بیرون و میگوید خواهر من هم دکتر است. اگر میخواهی بگویم بیاید معاینهاش بکند. دختر زن میگوید فشار سنج دارد که به این دختر خانم دیگر زحمت ندهیم؟ میگوید نه! بعد مینو میآید بیرون و میگوید فشار مرا هم میگیری؟ دختر زن میپرسد شما دکتری؟ مینو میگوید نه. من وکالت خوندم. مادرم هم دکتر نیست، ماما است. لبخند میزنم. آخر این ماماهای محترم همیشه ادعای طبابتاشان کمرشکن است! خلاصه فشار مینو را هم میگیرم و به دختر زن میسپارم هر وقت دید مادرش حالش خوش نیست بیاید اتاق ما و خبرم کند. شمارهی اتاق را هم بهاش میگویم. از فرط خستگی قدرتش را ندارم سر پا بایستم. خودم را میاندازم روی تخت. بعد خانمهای هم اتاقی و خانم هوشیار هم میخواهند فشارشان را بگیرم و خانم هوشیار میگوید روز قبلش دو هزار تومن داده است تا فشارش را بگیرند. خلاصه به هر جان کندنی است موفق میشوم بخوابم!
تصاویر در ادامه مطلب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شب اول ورودمان هم خانمی در سالن غذاخوری افتاد زمین و علایم تشنج داشت. من رفتم جلو و کمکهای لازم را انجام دادم ولی دختر جوان همراه زن رفتار مناسبی نکرد و من زود محل را ترک کردم. البته موضوع تشنج همیشه موجب این رفتارها است و من به او حق میدهم.
** در مسیر پیادهروی با خانم هوشیار یک بحث شیرین سیاسی هم داشتیم و کلی توافق نظر داشتیم در خصوص جنجالهای بعد از انتخابات و اینها!
*** بعد فکر کن چقدر این محمود مرا دوست میدارد که طاقت نیاورده بود چند روز دوریام را و آمده بود دمشق برای تنفس هوایی که من در آن بودم!
اگر گفتید چه چیز جالب بود برایم که این عکس را گرفتم؟
قبر اولین کشته
قبور عظیم بر بالای کوه عینالی در اطراف تبریز
مغازهای در داریا. روی مغازه نوشته است: هر قطعه پانصد تومان برو جلو!
السید الدکتور بشار اسد و الدکتور السید محمد خاتمی
نکته را گرفتید؟ نه؟!! شوخی میکنید!!