سفر ـ روز پنجم

روز پنجم، صبح زود دوش گرفتم و لباس‌هایی را که خدمه‌ی هتل برایم شسته بود را پوشیدم و کلی خودم را شیک و خوشگل کردم و بعد از صبحانه، در آن هوای بارانی‌ی لطیف، همراه مادر و خانم هوشیار و هم‌اتاقی‌امان، با تاکسی رفتیم حرم حضرت رقیه. بعد جلوی بازارچه که ماشین ایستاد و پیاده شدیم، اولین قدم را برداشته بودم که یک آن حس کردم روی زمین زانو زده‌ام و دو کف دست‌هایم روی زمین هستند و پیشانی‌ام خورد به سنگی که از آسفالت خیابان بیرون زده بود.

پای راست‌م، پیچ خورده بود و زمین خورده بودم. مادرم و هم اتاقی‌امان هر چه تلاش کردند نشد بلندم کنند، ناگزیر مردی را صدا زدند تا بلندم کند. مرد بینوا، هر کاری کرد نشد. آخرش رفت و چهارپایه‌ای آورد و از پشت سر دست‌هایش را دورم قلاب کرد و بلندم کرد و گذاشت روی چهارپایه. وضعیت بدی بود، زمین خیس بود و کل لباس‌های تمیزی که تن‌ام کرده بودم کثیف شدند. به خاطر مادر حتی نمی‌توانستم گریه کنم. به شدت غافلگیر شده بودم. چون بی سابقه بود که پای راستم پیچ بخورد. با دست روی پیشانی‌ام کشیدم تا ببینم در اثر برخورد با سنگ زخمی نشده باشد.

خیلی تلخ بود … خیلی …

مادر گریه می‌کرد و بغضم داشت می‌شکست و من، زور می‌زدم تا جلویش را بگیرم. کمی که نشستم، بلند شدم و با کمک مادر، مسیر کوتاه تا حرم را طی کردم. پیچ‌خوردگی شدید نبود و بعد از استراحت کوتاهی در حرم، بهتر شدم.

موقع برگشتن، یک موجود شیطان و پُر شر و شوری جلوی خانم معلم ما را گرفت و جیغ و داد کنان دعوت‌مان کرد تا برویم و از حجره‌ آنها دیدن کنیم. مرد جوانی که نزدیک‌ش ایستاده بود، «امیر محمد» صدایش می‌زد. خلاصه رفتیم داخل حجره و من لا به لای پارچه‌های تکراری، پارچه‌ی سفید با گل‌های قرمز خوشرنگ را انتخاب کردم که متفاوت بود. بعد این خانم‌ها با «امیر محمد» گپ می‌زدند. گفتم اسم‌ت چیه؟ گفت شهرام. بعد مرا بگو، با تصور اینکه هم سن و سال امیر محمد عمو پورنگ است، می‌زدم به کتف‌اش که یکهو گفتند هفده سالش است. حالم بد شد ولی خودم را با قید این نکته که دستکش چرمی دستم بوده، توجیه کردم!!

خودمان را رساندیم به هتل. قرار بود بعد از ناهار، ساعت سه بعد از ظهر در لابی جمع بشویم. بعد برای دومین بار، رفتیم حرم حضرت زینب. راهنما گفت برویم زیارت و بعد ساعت شش برگردیم سوار اتوبوس‌ها بشویم تا برویم جاهای دیگر. همراه خانم معلم و شوهر نازنین‌اش و هم اتاقی‌امان راهی شدیم. برایم جالب بود که این دو تا زوج دلربا، نمی‌توانستند مسیر جغرافیایی را به خاطر بسپارند و من هی به قول مهتاب خانم، لیدر می‌شدم و راهنمایی‌اشان می‌کردم. رفتیم و گوشه‌ای از حرم نشستیم به نماز و دعا خواندن. بعد من بلند شدم و به مادر گفتم من می‌روم بیرون و برمی‌گردم. می‌خواستم بروم قبر دکتر شریعتی را پیدا کنم. خودم را به زحمت به در رساندم و آرام آرام از مسیری که چند روز قبل، خادمی نشان داده بود گذشتم و به کوچه‌ای رسیدم. بعد سمت چپ‌م را گرفتم و آرام آرام و تلوخوران و پرسان پرسان رفتم تا رسیدم به درگاه بزرگی که بسته بود. هیچ راهنما و تابلویی نبود. هیچ. انگار نه انگار در آن نزدیکی مردی خوابیده است که نیمی از انقلاب، مدیون اوست. نیمی از پیروزی از آن اوست. از مردی که در مقابل کافه‌ رو به روی درگاه نشسته بود پرسیدم، گفت هفت صبح بیا. ایستاده بودم، ملول. که پیکری آشنا از کنارم گذشت. مادر بود. مادر بود. صدایش زدم، ایستاد. پرخاش کردم، آخر اگر گم می‌شد چه می‌کردم؟ چطور می‌توانستم پیدایش کنم؟ آخ از مادر. آه از دل مهربان مادر. دست در بازوی مهربانی‌اش بازگشتیم. گفت آن روز یادش مانده بود که مرد گفت سمت چپ مصلی. می‌گویم عزیزم. عزیز دلم.

برمی‌گردیم. می‌رود وضو می‌گیرد و می‌فرستم‌اش برای نماز. مقابل درگاه حضرت زینب منتظر می‌نشینم. گریه می‌کنم. می‌آید. می‌رویم کنار مناره‌ای که قرار گذاشته‌ایم با خانم‌ها و آقای معراجی می‌ایستیم. مادر بی‌قرار است. می‌ترسد دیر کنیم و اتوبوس برود. عکسی به یادگار می‌گیریم و می‌رویم سمت اتوبوس. راضی نیستم. قول و قرار گذاشته‌ایم ناسلامتی. آن‌هم با زن و شوهری که راه را بلد نیستند. نیم ساعت طول می‌کشد تا همه سوار شوند و راهی شویم. دعا می‌کنم زیاد از دست ما ناراحت نشده باشند. مادر است دیگر. مادر.

بعد از حرم، رفتیم فروشگاه «اسکی لاند». نما و تزئینات داخلی فروشگاه کم نظیر و پُرابهت است. دماغه‌ کشتی که به محض ورود به سالن اصلی نمایان می‌شود. سر و صدای موسیقی. جیغ و داد بچه‌هایی که دارند اسکی روی یخ می‌روند. خانواده‌هایی که پیرامون منطقه‌ اسکی بچه‌ها، دور تا دور نشسته‌اند و دارند نوشیدنی و شیرینی می‌خورند. فروشگاه‌های لوکس. اغذیه فروشی‌ها. مادر بی‌تاب است که جایی نروم. نمی‌شود. می‌نشانم‌اشان دور میزی و می‌روم یک دوری می‌زنم. چهار تا بستنی می‌خرم و برمی‌گردم. بعد تازه یادم می‌افتد که حاج آقا یادم رفته. ولی مهتاب خانم نمی‌گذارد بروم بخرم می‌گوید قند دارد نباید بخورد. نمی‌خرم. بلند می‌شویم برویم بیرون. می‌روم دونات بخرم. مادر بی‌تابی می‌کند. برمی‌گردم سمت آنها می‌گویند حاج آقا رفت دنبالت، از بس مادر نگرانم است. می‌گویم مادر، مادر. مادر. شرمنده‌اشان می‌شوم. از جلوی فروشگاه، پیاده می‌رویم سمت دیگر خیابان. نمایی کهنسال، آشکار می‌شود. باز هم بشار اسد در میانه‌ی میدان لبخند می‌زند. سمت مقابل مسجدی، «بوابه دمشق» بزرگترین رستوران دنیا قرار دارد. رستورانی با ظرفیت هفت هزار نفر. زیباست. می‌گویم یعنی آشپزخانه‌اش چه قدری می‌شود؟

لحظات خوشی را سپری می‌کنیم. سر شام، دکتر آدرنگ زنگ می‌زند. وقتی می‌فهمد سوریه هستم، سریع خداحافظی می‌کند تا موقع برگشتنم زنگ بزند. عکاس را پیدا می‌کنم و یک عکس یادگاری دسته جمعی هم می‌گیریم. بعد هم من و مادر و مهتاب. سه تایی. مهتاب نمی‌گذارد پول عکس را بدهم. می‌گوید تو برای ما بستنی گرفتی. مهمان ما.

از مغازه‌ کوچکی در آن نزدیکی، برای سیب و دوست صمیمی‌اش، یک جفت زیبای جاکلیدی می‌گیرم. اسم‌اشان را پشت‌اشان حک می‌کند. مرتب اسم سیب را تکرار می‌کند: زیباست! فکر می‌کند اسم من است. لبخند می‌زنم.

برمی‌گردیم هتل. باید زود بخوابیم. فردا صبح زود، ساعت چهار، باید بیدار شویم و راه بیافتیم سمت لبنان. نمی‌خوابیم. مادر گریه می‌کند و مهتاب خانم چقدر خوب نصیحت‌اش می‌کند. انگار که از زبان من بگوید. انگار … چقدر خوب می‌فهمد موقعیت مرا و مادر را … کاش مادر کمی از بی‌تابی‌اش می‌کاست.

عکس‌ها در ادامه مطلب …

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* اسفند یعنی شنیدن خبر درگذشت اولین عشق سال‌های نوجوانی‌ات …

** دو سال گذشت … وقتی به خواهرش اس.ام.اس تسلیت فرستادم، گفت چقدر خوب است که هنوز یادت هست … می‌گویم فکر می‌کنی می‌توانم فراموش‌اش کنم؟

نه! نمی‌شود …

*** در اولین عکس پُست قبل، طرز رنگ‌آمیزی مغازه‌ها، شبیه طرح رنگ‌آمیزی در ایران است.

امیر محمد سوری!

اسکی لاند

نمای خارجی بوابه دمشق

تنها گوشه‌ دنج کوچکی از صحن اصلی رستوران

من و مادر و مهتاب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.