از تمام دوستانی که به هر طریقی از سفرنامه اظهار رضایت کردند ممنونم. امیدوارم حق مطلب را ادا کرده باشم.
روز هفتم، برای سومین بار رفتیم حرم حضرت زینب. اینبار قبل از رفتن به حرم، تورگاید گفت که میرویم سر قبر دکتر شریعتی. ذوق عجیبی داشتم. هیجان. عطش.
زنی که پشت سرم ایستاده است به همراهاش میگوید [به فارسی] که این مرد [دکتر شریعتی] اهل لبنان بوده است!
زنی میپرسد [به فارسی] صاحب هر دوی این عکسها یک نفر است؟
مردی دستاش را میکشد به نردههای فلزی اتاقک دکتر شریعتی و میکشد به صورتاش. برای تبرک. میگویم آقا جان این که امامزاده نیست! بیاعتنا میرود.
دخترکی از مادرش میپرسد شریعتی کیه؟
عجیب است که عکسهای قبلی را که جین حرکت گرفتهام انطور شفاف هستند و این را که بیحرکت گرفتهام، تار
بعد رفتیم حرم حضرت زینب. باران شدیدی باریدن گرفت. برای اینکه خیس نشوم، روی لبهی سکویی مینشینم. باران که بند میآید میخواهم بلند شوم، نمیتوانم. مرد عربی به زنی که کنارش ایستاده اشاره میکند و زن میآید برای کمک. خستگی غالب شده است.
تورگاید میگوید چون فردا صبح زود باید در فرودگاه باشیم، بهتر است چمدانهایمان را ببندیم. بعد از ناهار، چمدان را میبندم. هم اتاقی خوش اخلاقامان با خانم معلم و شوهرش میروند برای خرید. من و مادر و هم اتاقی دیگرمان سوار ماشین میشویم میرویم حرم حضرت رقیه. هم اتاقی میسُرد داخل مغازهای و من که نمیتوانم سر پا بایستم از مادر میخواهم برویم سمت حرم. همینطور که مراقبم در آن باران تُند و زمین خیس لیز نخورم، گاهی به پشت سر نگاه میکنم که از حضور مادر و احیاناً هم اتاقی در پشت سرم مطمئن شوم. دو سه قدم مانده به حرم، زمین میدود سمت صورتم. دست میاندازم به ستون مانکنهایی که جلوی مغازه ردیف شدهاند، تابم نمیآورند، تا خوردن [و نه پیچ خوردن] پای چپم را حس میکنم. همراه مانکنها میافتم روی زمین. چند نفری از فروشندهها میدوند سمت من و مادر که نشسته کنارم و گریه میکند. مردها که سعی میکنند بلندم کنند و نمیتوانند میزنم زیر گریه. هقهق. سه نفری بلندم میکنند و روی چهارپایهای مینشانندم و مرتب میخواهند که با آنها برویم دکتر. گریه میکنم و این گلوی درگیر با بغض، مانع از حرف زدنم میشود. برایمان آب میآورند. نمیتوانم قورتاش بدهم. ساقهای شلوارم خیس شده بودند و پاهایم یخ کرده بودند. مچ پایم گُر گرفته بود و زقزق میکرد. یکیاشان گفت بروم از حرم ویلچیر بیاورم؟ با سر اشاره میکنم «نه». یکیاشان فکر میکند من طاقچه بالا میگذارم. یکیاشان که بهتر فارسی صحبت میکند میگوید که خودش ایرانی است، میگوید برویم دکتر؟ میگویم نه. میگوید شاید در رفته باشد برویم دکتر بهتر است ها. میگویم من ام.اس دارم. تکرار میکند شما ام.اس دارید؟ میگویم بله. به عربی به دوستانش توضیح میدهد. میفهمند. دوباره برایم آب میآورند. میدهم دست مادر. مینوشد و گریه میکند. حالا مردها آرام گرفتهاند. دور و برم مثل پروانه میچرخند ولی دیگر صحبتی نمیکنند و اصراری به رفتن به دکتر ندارند. چشم دختهام به در حرم. میگوید میروید حرم؟ بروم ویلچیر بیاورم؟ میگویم نه. سعی میکنم بلند شوم. بلند میشوم. بازوی مادر رنجورم را میگیرم و حرکت میکنیم. مرد ایرانی کارتاش را میدهد که شمارهاش را روی آن نوشته و سفارش میکند اگر مشکلی برایم پیش آمد باهاش تماس بگیرم. تشکر میکنم و میرویم سمت حرم.
میگویم خدایا … مادرم تابش را ندارد …
هم اتاقی پیدایش میشود. کنار ما به نماز میایستد. دختری که دارد شیرینی پخش میکند کنار من تعادلش را از دست میدهد و میافتد روی من. تقصیر زن پشت سری است. مادر میزند زیر گریه. دختر پریشان میشود. پایم درد میگیرد. زن پشت سری میگوید [با لهجهی یزدی] چیزی نشد که! دخترک بغلم میکند و گریه میکند. میبوسماش و میگویم چیزی نیست. نمیرود. نمیتواند برود. حلالیت میخواهد. زن پشت سری هنوز در هوای شیرینی است. نمیبینماش. نمیفهمد.
بلند میشویم که برگردیم هتل. آرام آرام میان جمعیت انبوه در حال رفتن هستیم که حس میکنم دوباره پایم پیچ خورد. در حالی که تعادلم به هم خورده است و بازوی مادر تحملم نخواهد کرد فریاد میزنم مرا بگیرید! مرد جوان ایرانی مردد است مرا بگیرد یا نه، به گمانم وحشت را در صورتم دیده بود که یکهو بازویم را گرفت. به زور از میان جمعیت مرا میکشاند جلوی مغازهای. مرد مغازهدار از داخل مغازهاش چهارپایهای میآورد تا بنشینم. مرد ایرانی به ناگهان ناپدید میشود. برای مادر هم صندلی میآورد. به دختری که داخل مغازه است میگوید پای مرا بمالد. زنی عرب عطری به دستم میزند و میخواهد بویش کنم. فکر کرده است غش دارم! دعایی میخواند و میرود. دختر که پایم را میمالد میگوید مریضی؟
میخواهم بلند شوم، مرد اجازه نمیدهد تنها برویم. زن و مردی ایرانی را صدا میزند، مرا به آنها میسپارد تا سر خیابان ما را برسانند. زن و مادر زیر بازوهایم را گرفتهاند. مرد بیچاره با هر زبان ممکنی از مردم سراسیمه بیتوجه به زمان و مکان میخواهد تنه نزنند. میزنند. کمی جلوتر روی چهارپایهای دوباره مینشینم. مرد برای ما تاکسی میگیرد. راننده چندین بار ما را برده است، میشناسد هتل را. سوارمان میکنند. مرد پول تاکسی را حساب میکند. هر چه اصرار میکنم، اعتنا نمیکند.
برای شام نمیروم.
مادر پایم را با پمادی که هم اتاقی میدهد میمالد. درد وحشتناکی دارد.
همسفرهایمان مراقب ما هستند. نمیگذارند چمدانمان را برداریم. نمیگذارند در صف بایستیم. نمیگذارند حتی کیف دستیام را بردارم.
خجالت میکشم.
آخر از همه از هواپیما پیاده میشویم. ساعت چهار بعد از ظهر است. تبریز سرد است. در سالن ترانزیت، آقای معراجی شماره تلفناشان را میدهد، بارمان را میسپارم به خدمه فرودگاه. از آن پیرزن، از خانمهای دیگر خداحافظی میکنیم. و از آقای حشمتی که در سفر خیلی مراقب ما بود هم. تسبیح را که میبینم، تا بخود بیایم خواهرم مرا در آغوش میکشد. میزنم زیر گریه. همه آمدهاند و دیگر نمیترسم. دیگر ترسی ندارم. رسیدهایم به ماشینها که کسی از پشت سر صدایم میزند، برمیگردم، مینو است. چشمهایش خیس است، بغلم میکند. بغلش میکنم. خالهش هم میرسد. میخواهد حلالشان کنم.
چه همسفرهای خوبی داشتیم … چه سفر خوبی داشتیم … چه سریع تمام شد.
پای چپم وضعیت خوبی ندارد. سه بار هم در تبریز پیچ خورده است. ورم کرده است و به شدت حرکتم را محدود کرده است. درد دارم … گفتهام تاب درد را از من نگیرید … شوخی شوخی جدیام گرفته است این خدای عزّ و جلّ!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* امروز این پیام خصوصی (+)[یاسر: تو نگران حق خودت باش و توی زندگی کسی دخالت نکن خواهشاً …] را دریافت کردهام. نگارنده را نمیشناسم. یادم هم نیست در سری نوشتههای اخیرم از «حقالناسی» دم زده باشم! نمیدانم با چه کسی اشتباه گرفته شدهام! اصلاً من ماندهام مگر چند تا سوسن جعفری با وبلاگ مرا آفرید … در دنیای مجازی وجود دارد که اینطور اشتباهی گرفته شده باشم؟
** حکمت این درد، هر چه که هست، خوشحالم که در آخرین روز رُخ داد تا لذت سفر را از دست ندهم. شکر خدا.
*** خواب عجیبی دیدهام. به شدت عجیب. برای تعبیرش به یوسف نبی نیاز است، یا هم به صبر.