تا پریروز که همراه تسبیح رفتیم بیرون، فکر نمیکردم که نه، باور نکرده بودم سال دارد به انتها میرسد و این تقویمها راست میگویند و این سال، با تمام تلخندها و لبخندهایش، دارد میگذرد. دیدن مردمی که ریختهاند در کوچه و خیابان و دارند ، لازم یا غیر لازم، خرید میکنند، هر چند بدترین موقع را برای خرید انتخاب کردهاند، هیجانانگیز است. حجم سبزههایی که گیسو به باد سپردهاند، سنبلها و ماهی گلیها.
بعد یکهو حس کردم دلم برای سال ۸۸ تنگ خواهد شد. با وجود رنجهایی که در این سال بر من رفت. دلم خواست میشد دست انداخت دور گردن سال و گفت از دلتنگی و بغض و حسرت. کاش بداند، با تمام اتفاقات و لطمههایش، سالی بود که باید میرسید و میگذشت … باید میبود و به نهایت بود و این ما بودیم که به آسانی از دستاش دادیم و از روزها و ساعتهایش به نیکی بهره نبردیم. امیدوارم اینرا، حالا که دارد به انتها میرسد و اینطور باد بهاری چنگ انداخته است به سینهی زمین و زمان، بشنود و احساس کند و بداند … بداند که سالی بود که باید میبود و میرسید و میگذشت …
شش ماه اول سال، پُر از «کتاب» گذشت و شش ماه دوم پُر از «فیلم». در این شش ماهی که گذشت، آنطور که باید کتاب نخواندم. شاید دو تا، یا سه تایی خوانده باشم. ولی در زمینهی فیلم دیدن، خوب بود و فیلمهای خوب زیادی را تماشا کردم و از این بابت خیلی خیلی از خواهرزادهی گلم تشکر میکنم که این فیلمهای خوب را در اختیار من گذاشت. در مورد فیلمها، در وبلاگم نوشتهام، فیلمهای خوبی مثل «کوری»، «پدرخواندهها»،«روزی روزگاری آمریکا»، «پانزده دقیقه»، «شجاع»، «صورت زخمی»، «دوریان گری»، «آسیب»، «گربههای ایرانی»، «سنگسار ثریا»، «کد داوینچی ۱ و ۲»، «انیمیشن Up»، «مکس و ماری»، «آنتی کریست»، «روبان سفید»، «آواتار» و یک عالم فیلم دیگری که اسماشان خاطرم نیست.
شاید کتابهایی که خواندهام: «مردی که میخندد» و «برخیز ای موسی» [با تشکر ویژه از آیلار] و ادامهی «کرن آرمسترانگ»
نیمهی دوم سال، به نسبت نیمهی اول سال، اتفاقات خوش بیشتری داشت. مهرماه، رفتم شمال پیش همزاد عزیزم، آبان همراه آیلار رفتیم جشنواره پرشینبلاگ و تعدادی از بچهها را دیدیم، چند تا عروسی هم رفتم که کلی خوش گذشت. بهمن ماه، جشن تولد خوبی داشتم،با تعدادی از بچهها هم قرار وبلاگی گذاشتیم. اسفند هم که با مادر رفتیم سوریه.
حس خوبی دارم. امسال سالی بود که با اینکه، بیشتر از نصف سال را، از لحاظ بدنی در وضعیت خوبی نبودم، از روزها و ساعاتم به نحو احسن استفاده کردهام و هیچ حسرتی به دلم نمانده است و هیچ کاش و ای کاشی در میان نیست. همین کافی است تا با خودت بگویی:« با اینکه سال زوجی بود، سال پُرباری بود!»
برای سالی که در پیش است، برنامهریزی خاصی ندارم. فقط امیدوارم مثل تمام سالهای فرد زندگیام، برایم خوشیمن باشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یادم رفت بنویسم، پریروز با تسبیح رفتیم و یک عصا برای خودم گرفتم. بعد از یک نصف سال بحث و اصرار اینکه من به یک عصا احتیاج دارم، بالاخره توانستم بر ناراحتی و مخالفت مادر و خواهرها و خصوصاً تسبیح گرامی غلبه کنم. بعد آقای فروشنده به تسبیح گفت باید بگذارید هر طوری که احساس میکند راحت است زندگی کند. اگر با عصا راحت است، استفاده کردن از آن اصلاً عیب نیست. خلاصه غیر از هادی کوچولو که هی میپرسد «آخه عمه مگه پیر شدی؟» هیچکس تعجبی نکرده است و کلاً به روی خودشان نمیآورند و این رفتار خوبی است که از آنها انتظار داشتم. یک مچبند هم برای مچ پای چپم گرفتم که در کاستن از ورم آن و التیام دردش، خیلی مؤثر بود. خلاصه، ما هم برای عید خودمان اینها را خریدیم و کلی هم ذوق کردهایم و به قول مهتاب خانم، این عصا ابهت عجیبی به آدم میدهد!
** بعد فکرش را بکنید درست همانروز فرزانه زنگ زده است که سوسن بلیط اضافی کنسرت به دستم رسیده بیا بریم کنسرت! بعد فکر کنید کنسرت خوناتان هم آمده باشد پایین ولی از آنجایی که بدن مبارک را برای خرید یک ساعته تنظیم کردهاید و نه کنسرت دو، سه ساعته، لذا گفتید «نه» و هی دلماتان میخواست بگویید «بله»! ولی هر خواستنی که توانستن نمیباشد که!
ممنونم فرزانه جان عزیزم که به یادم هستی! و البته ممنون ویژه از همزاد گرامی! فرز