سفر ـ روز سوم

اول به خدمت “حقوق مصرف کننده”‌ی محترم عارض می‌باشم که دو عدد کلید سبز رنگ دایره شکل در سمت چپ زیر هیدر قالب قرار داده شده است برای کسانی که دارند به آهنگ مورد علاقه‌اشان گوش می‌دهند و آهنگ وبلاگ مزاحم‌اشان می‌شود! پیدا کردی؟! * برنامه‌ی روز سوم سفر، فشرده بود و مقصد قبرستانی تاریخی.…Continue reading سفر ـ روز سوم

سفر ـ روز دوم

روز دوم، رفتیم حرم حضرت زینب (س). حریم‌اش مملو از آبی لاجوردی است. از آن آبی‌هایی که بوی ایران می‌دهد. بوی دستان هنرمند ایرانی. آن‌وقت احساس غربت نمی‌کنی. اصلاً حریم‌ش جور عجیبی است. حس آشنایی دارد. فضا، فضای دلداده‌گی است. سرباخته‌‌گی … دل‌ت قرار می‌گیرد و در این آسایش غریب، بهانه نیست برای گریستن، هیچ…Continue reading سفر ـ روز دوم

سفر ـ روز اول۲

در مورد ساعات اول ورودم به هتل چیزی نمی‌نویسم چون خیلی تلخ گذشت و بعد فهمیدم که شاعر خوب گفته است که:«سخت گیرد روزگار بر مردمان سخت‌گیر!» خلاصه به مرور دیدم که از اتفاق یکی از آن خانم‌ها، خیلی مهربان بود و کلی در این سفر هوای مرا داشت و در حق‌م خیلی لطف کرد.…Continue reading سفر ـ روز اول۲

سفر ـ روز اول

«وقتی در اسفند ۱۳۷۶ فرصتی پیش آمد تا با برخی از همکاران دانشگاهی سفری به سوریه بکنیم، … یکی از نکات، پوسترهای زیاد با عکس حافظ اسد رئیس جمهور اسبق بود، که با فاصله‌ی هر ۵ تا ۱۰ متر به چشم می‌خورد. این تعداد از عکس‌های زیاد از نظر روانشناسی تبلیغات بیش از حد به…Continue reading سفر ـ روز اول

سفر ـ مقدمه!

بیشتر شما یادتان هست که چطور شد یک‌هویی مصمم شدم مادر را ببرم سوریه. بعد شب تولدم، داداش احمد گفت که ساعت یازده شب سوم اسفند پروازتان است. به‌اش سپردم حتماً و حتماً به آژانس مسافرتی توضیح بدهد که وضعیت من خاص است. گفت خیال‌ت راحت باشد گفته‌ام. چندین بار گوشزد کردم که به مدیر…Continue reading سفر ـ مقدمه!

گفت و شنید

دست می‌اندازم به حلقه‌ی ضریح‌اش. دل‌م پُر درد است و جانم پُر التماس. آمده‌ام بنالم از رنج و  گلایه کنم از این درمانده‌گی و مانده‌گی. نگاه‌ش می‌کنم و قلب‌م لبریز می‌شود از شرم حضوری از درد و رنج و شِکوه سرشار. زبان‌م بند می‌آید و اشک است که می‌جوشد و بغض است که می‌شکند و…Continue reading گفت و شنید

روزی روزگاری …

در جدال من با تو، آنکه می‌فرساید عشق است … اولین بار، که تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم، وقتی بود که هادی رفت. سامان وبلاگی برایم ساخت و اسم‌ش را گذاشتم «کاش مرا گرم‌تر می‌فهمیدی». قطعه‌ای از یکی از شعرهایم بود. مدت خیلی کوتاهی آنجا نوشتم. شاید فقط دو سه ماهی. بعد آنجا، فقط یکی دو…Continue reading روزی روزگاری …