و یادمان باشد، از جنگ و طمع دوری کنیم. و یادمان باشد، شاد باشیم، در شادیها شرکت کنیم و از آنچه داریم، دیگران را نیز، صرفنظر از موقعیتِ اجتماعیشان، بهرهمند کنیم. ببخشیم و بخشندهگی پیشه کنیم و از بودن در کنار یکدیگر لذت ببریم. بدطینت نباشیم، ستیزهجو نباشیم. دروغ نگوییم و خیانت نکنیم و زیر…Continue reading یادمان باشد، اسکروج نباشیم.
سال: ۱۳۸۹
درخت زیبای من
چهارده ساله بودم که با خواندنِ کتابی، گریه کردم. تنها گریه کردن نبود. زار میزدم و طوری اشکهام روی گونههام میریخت که انگار نخِ تسبیحی پاره شده باشد روی صورتم. عید بود، مهمانها که میآمدند میخزیدم توی اتاق و یک لحظه زمینش نمیگذاشتم. آنوقت آخرهای کتاب بود که زار زدنهام شروع شدند. مادرم پرسید چی…Continue reading درخت زیبای من
کوکو یک پرنده است!
دیشب فیلم «بچهی رزماری» را تماشا میکردیم. فیلم بدی نبود، آنقدر موفق بود که تا آخر فیلم مرا هیجانزده، با دهانِ باز جلوی تلویزیون نگاهدارد. مُهرهها را عینِ یک داستانِ پلیسی از نوعِ آگاتایی مرتب و بیخدشه چیده بود. گاهی یک کلیدهایی به بیننده میداد، ولی سریع بینندهی هوشمندش را دور میزد و یک بازی…Continue reading کوکو یک پرنده است!
رودخانههای راستگو
از این آفتابِ درخشان بلندی که تا وسطهای اتاق پهن میشود، میشود مطمئن شد که هشتاد و نه، دارد به دقیقهی نودش میرسد. اگر عمری بود و در دههی نود هم حضور داشتم، و صرفنظر از سه سالی که از دههی پنجاه درک کردهام، چهارمین دههای میشود که زندگی روی این کرهی خاکی را مزمزه…Continue reading رودخانههای راستگو
راشومون
مدتها عادت کرده بودم دو کتاب را با هم بخوانم. یک سری کتاب کم حجم برای پانزده دقیقههای رفت و برگشت به سر کار داشتم و یک تعداد کتاب حجیم برای خانه. سر کار رفتن که معلق ماند، ترتیب کتاب خواندنِ من هم به هم ریخت. میتوانم بگویم در این چند ماه، واقعاً کتاب نخواندهام،…Continue reading راشومون
رنج ِ مادری
حالِ مساعدی ندارم. با این حال هنوز به هر جان کندنی که هست، سعی میکنم راه بروم و ننشینم. با اینکه انگشتانِ دستهام گرفتهاند و تایپ کردن را برایم مشکل کرده است، ولی دوست دارم بنویسم. دوست دارم دربارهی تمام آنچه در ذهنم است بنویسم. از اینکه «بیداری اسلامی» دارد به سرانجامی که حدس میزدم…Continue reading رنج ِ مادری
برخورد از نوع اول!
دیشب با آقامون در مورد «نوشتن» صحبت میکردیم. بهاش گفتم چند وقتی است که آنچه در ذهنم هست را نمیشود [نه که نتوانم] بنویسم. مثلاً این را (+) که خواندم، قصد داشتم در موردش بنویسم که نشد. یا این یکی (+) ــ در مورد مسافرت با قطار ــ که حتی قدیمیتر است مرا واداشته بود…Continue reading برخورد از نوع اول!