یکی بود، یکی نبود، توی یک روز قشنگ بهاری، دل سوسن گرفته بود!

بعد می‌بینم به همین راحتی هم نیست که فکر می‌کردم. به همین الکی خوش بودنی‌ها. اینکه وانمود کنی همه چیز بر وفق مراد است. نه. به این راحتی‌ها نیست.

ممکن است در یک روز قشنگ بهاری دل‌ات بگیرد. بنشینی و کتاب را بگیری جلوی صورت‌ت و زیر چشمی دشت‌های آواکاندو را تماشا کنی که چطوری جاری شدن آب آن‌طور حیات را به آن بازمی‌گرداند. چگونه زندگی دوباره شکل زیبایی به خود می‌گیرد. از سام و مکازلین و گوزن یک‌ساله، از شیرهای ماده و بچه بوفالوها و جنگ اسب‌های آبی‌ی ماده … دل‌ات گرفته باشد و حتی انار و شیرینی و چای و دختردایی و دخترعمو هم نتواند سر کیف‌ات بیاورد.

حتی خودنویس شیفر و کاغذهای با حاشیه‌های رنگی‌رنگی مخصوص نامه و هدیه‌های پُست نشده. حتی بوم‌های سفید و رنگ‌های بهارین. حتی قلم‌موهای خسته.

حتی چت کردن با سمانه، از پورتو و پیروزی و استقلال. حتی خواندن بیلان‌نامه‌ی همزاد. حتی یک دل سیر گریه کردن زیر شرشر آب ولرم. حتی پای پیاده تا شب رفتن. حتی پای خسته تا بالای سحر دویدن.

دویدن.

چقدر این کلمه برایم مبهم شده است این روزها …

راه رفتن.

چقدر مانده تا مبهم شوی برایم؟

امروز بود که توی آن فیلم سینمایی، پسربچه‌ها در امتداد ساحل صخره‌ای می‌دویدند، یادت هست؟ همان موقع بود که حس کردم این دویدن چه عمل مبهم و پیچیده‌ای است. چقدر عجیب و غیرقابل تجربه به نظر می‌رسد. انگار نه انگار که روزی دویده باشم. آنها داشتند می‌جهیدند. از روی صخره‌ها، باد میان موهای کوتاه‌شان شلاق می‌زد. صورت‌هایشان کش آمده بود. زانوهایشان به موقع خم می‌شدند. حتی حرکت ساعدها و آرنج‌هایشان. شانه‌هایشان. وقتی از روی صخره‌ها می‌پریدند. حتی وقتی که از سرعت‌اشان می‌کاستند. وقتی می‌ایستادند. نفس‌نفس که می‌زدند. همه حساب‌شده و دست نایافتنی به نظر می‌رسیدند.

گمانم همان موقع بود که دلم اینطور گرفت. که اینطوری حس کردم به همین راحتی‌ها که فکر می‌کردم نیست. اتفاق تلخ و مهمی افتاده است و بی‌اینکه بشود جلوی انتشارش را گرفت، پیروزمندانه دارد زمین‌ام می‌زند. اتفاق بزرگ افتاده است و زندگی‌ام را دستخوش تغییری بزرگ‌تر کرده است. عین آن تَرَک‌های آنی و عمیقی که با هر حرکتی، گوشه‌هایش با صدای جیرجیری کِش پیدا می‌کنند و هیچ بَستی و بندی و چسبی نمی‌تواند از گسترش آن جلوگیری کند. زندگی‌ی من هم تَرَک خورده است و هر حرکتی، هر تکانی، هر لرزشی، هر ارتعاشی، شکننده‌تر و آسیب‌پذیرترش می‌کند.

می‌ترسم.

دروغ چرا؟ وحشت دارم.

بعد غم بغض می‌شود، چمبره می‌زند توی گلویم. سینه‌ام تنگ می‌شود. آن‌وقت حتی جوانه‌های درخت آلبالو هم سر شوق‌م نمی‌آورد. حتی مُردن بوته‌ی گل سرخی که پارسال کاشته بودم، نمی‌تواند متأثرم کند. حس می‌کنم بی‌رحم شده‌ام. سنگدل. چیزی در من وجودم مُرده است. نگاهم یخ‌زده است. درست مثل توضیحاتی که نویسنده‌های کتاب‌های جنایی می‌دهند. صورت بی‌احساس و چشم‌های وحشی و بی‌هراس. حرکات کُند. خون منجمد. بوی شیرین و گرم می‌پیچد در تمام وجودم. گرما حلقه می‌زند دور چشم‌هایم. دستم را می‌گذارم روی زانوی چپم. می‌گویم:«پسر خوب!» چانه‌ام را بالا می‌گیرم. دست دیگرم دور گردن عصا گره خورده است. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم به خاطر بیاورم آخرین بار کی بود که دویدم؟ خواستم به خاطر بیاورم که وقتی می‌دویدم چه احساسی داشتم؟ آن روز هوا ابری بود یا آفتابی؟ کجا می‌دویدم؟ موقع دویدن یادم بود که با دهان نفس نکشم؟ به خاطر بیاورم آیا کفتری از پیش پاهایم جهیده است؟ آن وقت یاد مدرسه‌ می‌افتم و دسته‌ی کفترهایش و آن کفتر با آن نشان مقدسی که همراه‌اش بود. یاد وقت‌هایی که نزدیک‌اشان می‌شدم و بعد پایم را می‌کوبیدم زمین و یکباره بلند می‌شدند و صدای بال بال زدن‌هایشان خون را می‌جهاند به گونه‌هایم. کفترم از میان کفتران دیگر جدا می‌شد و دور سرم نیم دایره‌ای می‌زد. با ناهید می‌دویدیم و دسته‌ای را که می‌خواستند بنشینند هو می‌کردیم. نه! خیلی دور است. بی‌شک آخرین بار نزدیک‌تر بوده. خیلی نزدیک‌تر. مثلاً می‌توانسته در بیمارستان اتفاق افتاده باشد. وقتی صدای آلارم و کُد ۹ می‌پیچیده است در ساختمان. و من با تنی که با هر گام بلندی که برمی‌داشتم به درد می‌آمد می‌دویده‌ام سمت اتاق زایمان. وقتی که حس می‌کردم بدنم مجموعه‌ای از سلول‌های ژله‌ای است که با هر تکان تُندی امکان دارد از هم بپاشد. می‌دویدم. فرصتی برای نفس‌نفس زدن هم نبود. هر ثانیه‌ای حکم مرگ و زندگی داشت. باید همان موقع بوده باشد. همان‌وقت‌هایی که دیگر دکتر اجازه نداد شیفت شبکاری داشته باشم. آره. بعد از آن بود که دیگر نشد این توده‌ی ژله‌ای بی‌ثبات بدود. گام‌های بلند بردارد.

بعد از آن بود که مجبور بود به همه یادآوری کند آرام‌تر راه بروند. به همه بگوید یک کم یواش. یواش‌تر.

بلند می‌شوم. یادم نیست چرا آمده‌ام نشسته‌ام توی این سوز و سرمای عصرگاه بهاری کنار حوض. گربه‌ای که تازگی‌ها سریش شده است به خانه‌امان، کمرش را قوس می‌دهد و روی پنجه‌هایش می‌ایستد و تن‌اش را می‌مالد به پایه‌های صندلی‌ای که جلوی پنجره است. آن وقت یک لحظه با خودم می‌گویم کاش گربه بودم. فقط همان یک لحظه. این فکر دیگر به ذهنم خطور نخواهد کرد.

حتی اگر روزی راه رفتن برایم عملی مبهم و پیچیده به نظر برسد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.