در نهانخانه‌ی جانم …

۱. اتاق بزرگی نیست. شاید هم هست، ولی با این مبل‌های تخت‌خواب‌شویی که در دو ضلع بزرگ اتاق گذاشته شده است، اتاق کوچکی به نظر می رسد. روزها، او روی مبلی می‌نشیند که شب‌ها دیگری روی آن می‌خوابد و دیگری روی مبلی می‌نشیند که او شبها روی آن می‌خوابد. روزها او می‌نشیند گوشه‌ دورتر به تلویزیون و کتاب می‌خواند و دیگری می‌نشنید رو به تلویزیون و تکرار فیلم سینمایی چند شب پیش را تماشا می‌کند. بی اینکه صحبتی بکنند، جز مواقعی که چیزی باید بخورند، یا وقتی آن دیگری هوس چای داغ کرده باشد، این قانون را رعایت می‌کنند.

۲. چه بخواهی، چه نخواهی، بخش اعظم گذشته‌ام به نام تو، رقم خورده است. تلخ باشد یا شیرین [که بیشتر از آنچه فکرش را بکنی تلخ است] همین است که هست. حالا حتی اگر بخواهی وانمود کنی که از پیدا شدن دوباره‌ات در محدوده‌ هستی‌ام، خوشحال نیستی [حداقل نه به اندازه‌ی من] این اتفاق افتاده است. اینکه بیاییم مثل آن سالهای دور دست، حالی بپرسیم و احوالی که انگار نه انگار، بیشتر از شش سالی است نبوده‌ای و بوده‌ام، بیش از حد تمسخرآمیز به نظر می‌رسد. اینکه با جملات بی‌احساسی، وانمود کنیم که به خوبی از عهده‌ واشکافی‌ عاطفی و روحی‌ هم برمی‌آییم و فقط کافی است، یک نگاه کوچکی بیاندازیم به نی‌نی‌های مرتعش و خیس و مشتاق چشمان همدیگر، دروغ چندش‌آور دلانگیزی است. با جملاتی که از گلوی هیچ‌کدام از ما برنمی‌آیند، یادی بکنیم از تمام آنچه بر ما، هر دوی ما گذشته است، که نمی‌دانم اصلاً این آشنایی، این اتفاقی که نزدیک شش سال پیش، بخش اعظم زندگی‌ام را به حضور عصبی، خسته و خارج از کنترل تو، گره زد، که البته چندان فرقی هم نمی‌کند به حال امروز من و تو. بگویم یادش بخیر و بگویی چقدر بر تو بد گذشته است که دل خوش کرده‌ای به این خوشی‌های کوچک. بگویم چقدر بد گذشته است بر تو که اینطور خسته‌ای و شکسته و عصبی[تر]. انگار که بخواهیم مثل آن وقت‌ها، مچ انداخته باشیم که کدامیک دیگری را بهتر شناخته است، یا کدامیک به خوبی از عهده‌ خواندن فکر دیگری برآمده است، بی‌اینکه سودی به حال و روزمان داشته باشد [که نداشت] جز برافروختن آتش حوادث پی در پی‌ که حتی با غیبت‌های طولانی‌ تو و بی‌خبری‌های گزنده و دلسپردگی‌های جنون‌آور به بطالت‌های سردرگم‌کننده‌ زندگی‌ نکبتی‌ هم نشد و نمی‌شود خاموشش کرد. حالا اینکه بدانیم دیگری در تمام این مدت نبودن‌ها، چرا و چطور اینقدر بد گذرانده است و شکسته است و خسته است و عصبی است، سودی ندارد، جز اینکه بهانه‌ای باشد برای طولانی‌تر کردن گفتگویی.

۳. اینکه نشسته باشی پشت میز کارت و پی در پی، داده‌هایی را که منیر از روی میزش می‌سُراند سمت میز تو [و تو بی‌اینکه وقفه‌ای بدهی به کارت، حتی بی اینکه دست برداری از کَل انداختن با هانیه و فرشته و عهدیه، چشم از خانه‌های درشت و کوچک برنامه‌ات، برنداری،] وارد می‌کنی، یک آن یاد روزی بیافتی که آقای پ.م نمی‌توانست فرمولی را اصلاح کند و مهندس ج. هم همین‌طور و یاد «او» افتاده‌ای و زنگ زده‌ای به‌اش و دلت لرزیده باشد/بلرزد و پای چشم‌هایت داغ شده باشد/بشود و لب‌هایت را فشار داده باشی/بدهی روی هم، کسی حتی متوجه نشود، در پشت آن نقاب سرد و بی‌احساس‌ چه می‌گذرد که تن‌ت می‌لرزد و آب دهانت خشک شده است و غم آنطور بزدلانه، نشسته است لابه‌لای نگاه‌های بی‌قرارت که انگار دنبال بهانه‌ای بوده تا تمام حرف‌ها و نفس‌ها و قدم‌ها و لمس‌ها و آغوش‌ها و بوسه‌ها و مهربانی‌ها و دروغ‌ها و خیانت‌ها و بی‌شرمی‌ها و لودگی‌ها و کینه‌توزی‌ها را، فریم فریم بکشاند جلوی رویت که خیال می‌کردی فراموش‌شان کرده‌ای و نبوده‌اند و نبوده‌ای و هر چه پیش آمده، تمنای خواب‌آلوده‌ نمناک بی‌انجامی بوده است در خلال رویاهای انباشته‌ سالیان کودکی‌ات و نه حوادثی در همین چند ماه پیش، چند سال پیش که زندگی‌ات را آنطور بی‌رحمانه به هم ریخته است و هستی‌ات را در گروگاه تهوع‌آوری به چالشی مرگ‌آور سوق داده است. همه‌اش بازی نفرت‌انگیزی است. دوزی و کلکی و خدعه‌ای و نیرنگی. همه‌اش خواب سراسر کابوسی بوده است پس از ساعات تشنج‌زایی. همه‌اش زندگی‌ ناکرده‌ای است در تسلسل تناسخی بی‌پایان [که از قلم افتاده است]

۴. تفاهم این نیست که تو شناخته‌ای. تفاهم این نیست که تو باشی و من نه. تفاهم این نیست که خودت ببُری و بدوزی و بپوشی! این آن دوستی نیست که من در قلمروی تعلقات تو، مشتاق به تو باشم و تو در سرزمین آرزوهای من، دست نایافتنی‌ متبرک. این آن سعادتی نیست که من در جستجویش هستم که تو در کسوت خویش، فرمانروایی باشی و من در سکوت خویش، رعیتی. تمام این اتفاقات، نه تقصیر من است نه تقصیر تو. همه‌اش تقصیر واژه‌هایی است که هرگز در پی‌ آموختن‌اشان نبوده‌ایم. هرگز در تصور احیای تمام آنچه روزی بود و دیگر نیست، نگذشته‌ایم از خویش. همه‌ ماجرا، پاک کردن یا نکردن صورت مسئله نیست. گاهی حل کردن و به سرانجام رساندن مسائل است که بحران‌زاست و تنش‌زا. تو فکر کن حقیقت نزد توست. من به این رضایت می‌دهم. نه چون تو در کسوت فرمانروایی و من در سکوت، رعیتی. چون من خدایی هستم، ناظر و تو آدمیزادی، منتظر.

۵.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.