و خدایی که در این نزدیکی است …

و بعد یک روز که کتابی را که داخل ماشین در مسیر رفت و برگشت به محل کارت می‌خوانی را برنداشته‌ای، چشم می‌دوزی به ساختمان‌ها و مغازه‌ها و خیابان‌ها و پل‌ها و زمین‌های خالی‌ دیروز و عمارت‌های نیمه‌ساز امروز. بعد بی‌که متوجه باشی، هر تکه‌ای از زمین را با کسی قدم زده‌ای. کسانی که یا هستند و یا نیستند. مهم نیست. مهم من هستم که هستم. بعد از این همه سال، نشسته‌ام در صندلی‌ عقب ماشینی که دیگر به بوی من و حجم هیکلم عادت کرده است و به ساعت‌های بودن‌م. مغازه‌هایی که دیروز هم بودند و امروز هم هستند و آنهایی که دیگر نیستند یا قبلاً نبوده‌اند. مردمی که در شتاب و خشم و هیجان و غرق در خودخواهی‌ها و سودجویی‌هایشان به سرعت از کنار تمام تغییرات بی‌تفاوت در گذرند. از شاخه‌های پوشیده از برگ‌های جوان، از شمشادهای هرس نشده، از بنفشه‌هایی که هر سال فروردین چمن‌های مرطوب جدول خیابان‌ها را می‌پوشانند. از بیل‌بوردها، از اعلامیه‌های ترحیم. از کاغذهای رنگی‌ی تبلیغات Go Goldis، از کاغذهای مچاله شده‌ پفکی، چیپسی. پاکت سیگار ویسنتون. از تکه تکه‌های نامه‌ عاشقانه‌ای که خاکی شده‌اند و خطوط آبی رنگشان محو. از حرکت بی‌قرار ابرهای آبستن. از چرخش نور در دوایر هستی. از خود ِ هستی بی‌خبرند. و مهم‌تر از تمام این‌ها، از تپش‌های قلب‌شان، از بالا و پایین شدن قفسه‌ سینه‌اشان، از جریان پُرشتاب خون در رگ‌هایشان، از واکنش‌های شیمیایی داخل میتوکندری‌های تک‌تک سلول‌های بدنشان غافل‌اند.

از انقباض و انبساط کوچکترین عضلات تا تشنج بزرگترین عضلات. از بزاقی که در دهانشان ترشح می‌شود. از اشکی که کره‌ چشم را مرطوب می‌سازد. از ادراری که قطره قطره در مثانه‌ جمع می‌شود. از پیام‌های حیات‌بخشی که میان سلول‌ها عصبی رد و بدل می‌شود، از حرکات سریع چشم‌ها، از دنیای ۳۶۰ درجه‌ای پیرامون‌شان غافلند. از ریشه دوانیدن مویی. از سبز شدن ریش تراشیده شده‌ای. از ترشح عرقی. از گسترش بی‌مهابای ذرات در فضای بی‌کران غافل‌ند.

یادشان می‌رود.

حواس. هستی. گسترش.

و یادشان می‌رود تنها و تنها بگویند اگر این پاها را نداشتم؟

حتی فقط همین یک جمله یادشان می‌رود زمزمه کنند. فقط یکبار در روز. یکبار در شبانه‌روز.

بی‌اینکه متوجه شده باشم، با تمام آدم‌هایی که دیروز بودند و حالا نیستند، تکه‌تکه‌ آن مسیر را راه می‌روم. مثل درآمیختن لبه‌ رنگ‌ها در یک تابلوی آب‌رنگ، هر تکه‌ای در تکه‌ی دیگر ادغام می‌شود. فقط من هستم و تکه‌ای از زمین خدا که روزگاری با یک یک این آدم‌ها روی آن راه رفته‌ام. راه رفته‌ام … راه … رفته‌ام!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* می‌گوید قلب یک موش پوزه‌دراز، ۶۰۰ بار در دقیقه می‌زند و دو سال و نیم عمر می‌کند. می‌گوید قلب یک فیل ۲۵ بار در دقیقه می‌زند و تا ۶۰ سال عمر می‌کند. می‌گوید تعداد کل ضربان قلب اینها در طول عمرشان یکسان است!

تصور کن! چنین نظم خلل‌ناپذیر حکیمانه‌ای را بی وجود خداوندی. بی حضور ازلی و ابدی‌ی قادر متعال مهربانی.

** و می‌گوید آنهایی که عمر کوتاهی دارند، سریع زندگی می‌کنند. یعنی تمام آن کارهایی که یک فیل در ۶۰ سال زندگی‌اش مرتکب می‌شود را آن موش در دو سال و نیم زندگی‌اش انجام می‌دهد. و می‌گوید وقتی که در «خواب» هستیم، زمان «سریع» می‌گذرد!

می‌گویم پس بگو چرا هر روز می‌گوییم زمان چه سریع می‌گذرد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.