خود شکن، آیینه شکستن خطاست!

در زندگی‌ام خیلی پیش آمده است که عمل و رفتار کسی را برده باشم زیر سوال. برای همه‌ ما اتفاق می‌افتد. با خودم گفته باشم مگر فلانی عقل و هوش و حواس ندارد که به چنین عملی دست زده است؟ و شاید گفته باشم [و شاید فقط در خیالم قیاس کرده باشم] که اگر من بودم چنین می‌کردم و چنان. برای همه‌ ما اتفاق می‌افتد که گمان می‌بریم اگر جای فلانی بودیم حتماً واکنش و رفتار مناسب‌تری اتخاذ می‌کردیم. و بعدتر اینکه خیلی خیلی خیلی زیاد اتفاق افتاده است که در همان شرایط قرار گرفته‌ام و خیلی بدتر و حالا اگر هم نه خیلی بدتر، همان‌گونه رفتار کردم که آن بنده‌ خدا. یعنی چُنان اعتقاد راسخی پیدا کرده‌ام به این بازی‌ روزگار که رد خور ندارد. بعد هم ترسیده‌ام و کم‌کم یاد گرفتم این «قیاس» و «قضاوت» را کم کنم. سعی کنم وقتی رویدادی رخ داد و کسی کاری انجام داد، خودم را بگذارم جای او و همان‌طوری که ممکن است خودم را «توجیه» ‌کنم، او را نیز تبرئه کنم. یعنی این عمل «جایگزینی» و «هم‌ذات پنداری» و «درک متقابل» یا هر چی که اسمش را می‌شود گذاشت را مدیون دکتر «آزمندیان» هستم. یادم هست که دکتر اسدنسب، یکی از رزیدنت‌های خوب و مهربان سال‌های دور، ده تا نوار کاست سخنرانی‌های دکتر آزمندیان را آورد و داد به من که گوش بدهم. آن موقع سال‌ هشتاد و دو بود. از طرفی هادی رفته بود و از طرفی بیماری‌ام. روحیه‌ی بدی داشتم. به شدت حسّاس و زودرنج شده بودم و غم در تمام سلول‌هایم رخنه کرده بود. روزگار بدی بود.

نوارها را آوردم منزل و هر روز موقع کارهای روزمره و نوشتن و نقاشی کردن و خلاصه مشغولیت‌های روزانه، دکتر آزمندیان هم با صدای بلندی که هر جای منزل بودم، بشنوم، برایم حرف می‌زد. حرف‌های خوب. بعد که ده تا نوار تمام شد و حالا که با گذشت آن همه مدت به خودم نگاه می‌کنم و خودم را با هم سن و سال‌هایم و همکارانم مقایسه می‌کنم، می‌بینم درجه‌ی مطلوبی از این خصیصه را توانسته‌ام در خودم پرورش بدهم. درجه مطلوب، درجه‌ی بهینه نیست. سعی بیشتری می‌خواهد ولی رضایت‌بخش است.

وقتی می‌بینم می‌توانم قبل از «قضاوت» کردن [سریع] روی رفتار دیگران یا برخورد آنها، به سرعت «توجیه‌»اشان کنم و بی‌خیال رفتارهای آزاردهنده بشوم، ذهن‌م و اعصاب‌م هم همان‌قدر آسوده می‌شود، بیشتر راغب به ادامه‌ی این رفتار می‌شوم. دیگر از تنه‌هایی که موقع راه رفتن می‌خورم ناراحت نمی‌شوم. بی‌احتیاطی‌های افراد را به حساب عجله و حواس‌پرتی‌ می‌گذارم. حتی اگر مرا هُل بدهند و با مُخ بخورم زمین هم از آنها ناراحت نمی‌شوم. اگر وقتی زمین خوردم برای کمک جلو نیامدند هم توجیه‌شان می‌کنم. و خیلی رفتارهای مشابه دیگر.

اما، برخی رفتارها، نه اینکه بروند روی اعصابم، و مدام فکرم را مشغول کنند، فقط به همان اندازه‌ای که آخرین موج گرد حاصل از افتادن تکه سنگی، بر روی آب از چشم و حس ناپدید می‌شود، آزاردهنده هستند. رفتارهایی که دیگر نمی‌شود به حساب «درک متقابل» و «هم‌ذات پنداری» و «توجیه قبل از قضاوت» گذاشت. رفتارهایی که حقیقتاً از «سوء رفتار» ناشی می‌شوند و مرتکب شونده‌ها، خیلی هم خوب بلد هستند چطوری بروند روی اعصاب آدم و اصلاً برای همین تربیت شده‌اند و کلاً خیلی خوششان می‌آید کسی را اذیت کنند. آدم‌های دنیای مجازی هم از این اصل، مستثنی نیستند.

یک مثال بارزش، کامنت‌هایی است که با «تمجید»، «توجه خاص» و احیاناً «همدردی» آغاز می‌شوند. و خصوصاً با تأکید بر این مهم که «خیلی وقت است خواننده‌ مطالب شما هستم». این خیلی وقت گستردگی‌ عجیبی دارد. ممکن است طرف «سال‌ها» خواننده‌ وبلاگ شما بوده و خوب با روحیات «معنوی»، «ایمان» و «هنرهای شکوهمند» شما آشنا باشد، ولی در حال مطالعه‌ نوشته‌های «چند ماه اخیر» شما (؟) برسد به برحه‌ای خاص از زمان و «کامنت»های شما را هم خوانده باشد و شدیداً از طرز برخورد و جواب‌دهی‌ شما به «خواننده‌ها» متشخص و محجوب و کار درست؛ «شوکه» شده باشد! و از در نصیحت وارد می‌شود و خیلی خواهرانه و مشفقانه توصیه‌های ارزشمندی هم پشت قباله می‌اندازد و پیش خودش هم متصور می‌شود که توانسته است «گمراه»ی را به راه راست «هدایت» کند.

خیلی ها حتی حرفه‌ای‌تر عمل می‌کنند. مثلاً در همان پُست مربوط به برائت من، یک «نسترن» نامی یک‌هو با همین ترکیب فوق‌الذکر پیدایش شد و به همان روش هم شروع کرد به تذکر دادن و تشویق کردن و متنبه کردن وجدان من. بعد برای توجیه رفتارش، خیلی سریع وبلاگی هم دست و پا کرده بود و دو تا پُست هم از جاهایی کپی پِیست کرده بود داخل وبلاگش. آنقدر هم مُبادی‌ آداب و بچه مثبت که هی این خون آدمی به غیلان می‌افتاد و روح، توسنی می‌کرد و وجدان‌ش دندان درد می‌گرفت که نگو.

[بعد خودش را لو داد. خیلی ساده به مسأله‌ای خصوصی اشاره کرده که تعداد انگشت شمار شناسنامه‌داری از آن خبر داشتند: یعنی مرد شماره‌ی یک!]

این همه سال وبلاگ‌نویسی و مواجهه با هر طور آدمی با هر جور شخصیتی که فکرش را بکنید، آنقدر مجرب‌م کرده است در شناختن آهنگ کلمات و شروع جملات و بوی اسامی تا گول نخورم. تا بفهمم و ایمان داشته باشم، آدم‌ها همان‌طور که اثر انگشتان منحصر به فرد دارند، «کلمات منحصر به فرد» هم دارند که با هر زبانی و با هر سبک و سیاقی که بنویسند، نمی‌توانند پشت ماسک‌های ریاکارانه‌شان پنهان شوند. دستشان رو می‌شود. این میان، شاید من مدتی ناراحت بشوم و دلم بلرزد و کله‌ام از اراجیف و فحش‌ها و بی‌حرمتی‌ها سوت بکشد، ولی بعد، آشناتر که شدم و نترس‌تر، آن‌وقت این خزعبلات مثل بال زدن مگسی می‌شود در جولانگه سیمرغ.

مثل دوایر موّاجی که در سینه‌ پهن و آرام آب آنقدر گسترده می‌شوند و دور که در نهایت از رمق می‌افتند و محو می‌شوند، حضور و آزار کینه‌توزانه‌ شما هم، در نهایت از رمق می‌افتد و محو می‌شود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* این سبک جملات کوتاه من، که یک مدتی شده بود سوژه‌ی خنده‌ی برخی مدعیان ادبیات ایران زمین!! حالا کلی بین خودشان طرفدار پر و پا قرص پیدا کرده است. 

درست مثل وقتی که روزنگاری‌های من، مدتی موضوع انتقادها و رهنمودهای دلسوزانه‌ی اساتید فن وبلاگ‌نویسی از همان دسته‌ فوق الذکر بود، حالا … بی‌خیال!!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.