و باز مردانی که دوستم می‌داشتند

گاهی، و نه بیشتر وقت‌ها، تنها بودم. موقع برگشتن بیشتر. دوست داشتم در آن شهر تنهایی قدم بزنم. اصلاً این شهر سحرآمیزی که هوایش سبک است و آسمانش نزدیک و غروب‌هایش زیبا، شهوت قدم زدن‌ را می‌ریزد در جان ِ آدمی. آن روز عصر پاییزی که آسمان زودتر از روز قبلش تاریک شده بود هم تنها بودم. از آتلیه که زدم بیرون، و از تماشای غروب و باریکه‌ رود و آواز خواب‌آلود مرغکانش که فارغ شدم، چلبیانی را دیدم.

زیبا بود. اصلاً زیبا بود در این شهر به وفور یافت می‌شود خصوصاً مردانش. خوب شاید دخترکانش هم زیبا بودند، من مردانش را می‌دیدم که طور دیگری زیبا هستند. یک‌طوری پاک و پاکیزه و دست نخورده. با سرهایی که همیشه‌ خدا بالا می‌گیرند و قدم‌های شُل و شانه‌های بی‌خیال. موهایش حلقه حلقه بودند. خرمایی. با چشم‌های سبز. سبز ِ سبز ِ سبز. قدش کوتاه بود و کنارم که می‌ایستاد به زور به قد و قواره‌ من می‌رسید. از همان وقتی که دیده بودم‌ش می‌دانستم خورده شیشه دارد و تمام زیبایی‌اش زشت شده بود. زیبایی می‌تواند با یک جمله‌ اشتباه، یک نگاه اشتباه، یک رفتار اشتباه، قِل بخورد و فرو بریزد و تمام هیکل‌ش را زشتی‌ تهوع‌آوری پُر کند. اینکه از من خوشش آمده بود، اهمیتی نداشت و از شنیدن تمام ِ آنچه از او برمی‌آمد بیزار بودم. از مردهایی که مدام دم می‌زنند از کارهایی که بلد هستند و چیزهایی که دارند بیزارم. مدام که می‌گفت از اُرگ‌ش و  خواهرش توی کانادا و خانه‌ی مجردی‌اش و کُشته مُرده‌هایش و من فقط زل می‌زدم و همین زل زدن‌هایم کفری‌اش می‌کرد که نه مثل ناهید سبزی  نیشن باز می‌شد تا بناگوشش و نه مثل دخترهای دیگر دهان‌م باز می‌ماند. یک‌هو با آن کاپشن چرمی‌ و کوله‌اش پیداش شد. مرا دیده بود و با اینکه آن طرف پُل بود، چند قدمی از من جلوتر بود. به انتهای پُل که رسیدم از سراشیبی خودم را رساندم به باریکه‌ سنگلاخی‌ کنار رود. دلم قُرص بود که مرا ندیده است. دو سمت ِ رود را پیاده‌رو کرده بودند و چمن کاشته بودند و درختچه‌هایی و داشت کم‌کم تبدیل می‌شد به پارک. آنقدر تُنُک بود که آدم‌های هر دو سمت ِ رود، هم را بشود تشخیص بدهند. تمام فاصله‌ بین دو سمت ِ رود باریک، شاید به پنج شش متر هم نمی‌رسید. چند قدمی در سنگلاخ چرخ خوردم و چندتا سنگ پهن با سطح صاف و صیقلی پیدا کردم. نشسته بودم به سنگ جمع کردن که یک‌هو خِرش و خرش ِ ریزش سنگلاخ به خودم آورد و سر که بلند کردم ایستاده بود درست نیم متری‌ من و با چشم‌های سبز هیزش زل زده بود به دست‌هایم که پُر بودند از سنگ. بلند شدم و رویم را برگرداندم و چند قدمی در طول رود [پیاده‌رو] راه رفتم. در سمتی که من بودم، در چند متری‌ام کسی نبود ولی در آن سوی رود، چند تا از بچه‌های دانشکده‌ پزشکی، فکر کنم دبیری و اسماعیلی و یکی دیگر که از دوستان نزدیک محمدرضا بودند، متوجه من و پسرک شده بودند چون همان‌طور که می‌رفتند سمت خیابان و پُل، سرشان چرخیده بود سمت ما و من هم خوشحال بودم و هم ترس ریخته بود به جان‌م و از بس می‌دانستم چه عفریتی درست با نیم متر فاصله دارد کنارم راه می‌رود، دلشوره‌ عجیبی داشتم و کلی به خودم فحش می‌دادم که چرا راه‌م را کج کردم پایین، به جای اینکه تُند بروم و خودم را برسانم جلوی ورزشگاه و پمپ بنزین که همیشه پُر ازدحام بود و امن. در نهایت آرامش و اطمینان، سنگ‌ها را ریختم توی جیب مانتو و کیف‌م را دادم به دست دیگرم و برگشتم سمت خیابان و پُل. از سربالایی رفتم بالا و خودم را انداختم توی پیاده‌رو. تمام پیاده‌روهای این شهر، انگار فقط برای این ساخته شده باشند که تنهایی بروی قدم زدن، برای یک نفر بیشتر ظرفیت نداشتند. خصوصاً سمت ِ خیام جنوبی و شمالی‌. دستم را فرو کردم توی جیب‌م و دور ِ سنگ‌ها مُشت کردم و با دست دیگرم سفت چسبیدم به دسته‌ کیفم. یک‌نفس راه می‌رفتم و قدم‌هایم بلند بودند و او که به زور هم‌قد من می‌شد [نه! کوتاه‌تر بود حتی] یوروتمه می‌رفت! هی التماس می‌کرد آهسته بروم که باهات حرف دارم دختر و این اصطلاح دختر را خیلی جلف و کوچه‌بازاری ادا می‌کرد و من حتی برنمی‌گشتم نگاه‌ش کنم تا اینکه رسیدیم پمپ بنزین و جلوی شیرینی فروشی‌ دانشکده [نیست دیگر. آخرین باری که آنجا بودم تغییر فعالیت داده بود] ایستادم. گفتم خوب من خداحافظ! کله‌اش زودتر از هیکل‌اش ایستاد و چشم‌های سبز هیزش خشمگین و طلب‌کار چرخیدند سمت مقابل، که می‌رفت می‌رسید میدان استانداری، که فهمیدم دارد می‌رود بیمارستان مطهری برای شبکاری که مرا دیده بود که تنها بودم و فرصتی بود تا به حرف‌ بگیرد! عصبانی گفت حیف که باید بروم برسم به شیفتم وگرنه حالت را می‌گرفتم! ایستادم تا از عرض خیابان بگذرد و میان جمعیت آنقدر فرو برود تا گم شود. آن‌وقت تمام نفسی که تو داده بودم و از ترس حبس کرده بودم دادم بیرون و سرم را بردم بالا و نگاهی به آسمان سرخ و خاکستری انداختم و زدم زیر خنده.

یک‌روز با ناهید و لیلا و بهاره و دخترهای دیگر نشسته بودم توی استیشن و این چلبیانی با یکی دیگر که اسم‌ش یادم نیست و آقایی که اسمش محراب بود و اسم برادر دوقلویش معراج [یا هم برعکس و هر کسی را که می‌دید برای اولین بار قصه‌ این برادر دوقلو را تعریف می‌کرد و می‌کند به گمانم هنوز] داشتند صحبت می‌کردند توی بخش. بعد هی من نگاه این می‌کردم طوری که متوجه شده بود و هی روی تکه کاغذی خط می‌کشیدم و طرح می‌زدم که طاقت نیاورد و همراه دوستش آمد جلو که چه خبره؟ دخترها خندیدند و من طرح را دادم دستش که دقیقاً عین خودش بود جز اینکه بیشتر از اینکه «مرد» باشد، «زن» بود و آتش گرفت و داد زد من مگر زن هستم؟ که دوستش زوزه کشید از زور خنده و گفت «آره به خدا» و آخر وقت بود و دویدیم با دخترها سمت پاویون. یادم نیست این قبل از آن دیدار بود یا بعدش. خلاصه هر دو بار وقت نداشت تا حالم را بگیرد و هیچ‌وقت هم نشد!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* ضیافت بابت که دیشب از شبکه‌ی چهار پخش شد، عالی بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.