من معتقدم گربهها، خیلی الاغ هستند! یعنی تصور کنید! توی حیاط زیرو پهن کردهاید و متکا و مخده چیدهاید و دستهای روی صندلی اینجا و آنجای حیاط نشستهاند و بچهها دارند «من رو ماچ کن» بازی میکنند با «رها جون» و بعد یکی یکی ذوق میکنند که رها دچار کرامت شده است و آنها را بوسیدن نموده است، و داداش رضا دوچرخهاش را دمرو خوابانده است تا تمیزش کند برای دوچرخهسواری فردا، و خلاصه مثلاً روز «مادر» است، یکهو، جیغ و داد گربهآنهای بلند میشود بالای سر ما، روی پشت بام! بعد یک لشکر پیادهنظام زرد و سیاه و راهراه و اریب و چهارخانه و خالخالی هی از این پشت بام، قشونکشی میکنند به پشت بام آن طرف حیاط! بعد متعاقب این قشونکشی که با انواع و اقسام فریادهای حیوانی همراه است، دخترها جیغ میکشند و پشت مادرها قایم میشوند! بعد خوب هر آدم عاقلی باشد، دستگیرش میشود که تمام این مو سیخ کردنها و پنجه کشیدنها و شتر شدنها و مثل چی از دیوار نسبتاً باریک حدفاصل دو پشت ِ بام، دویدنها، برای یک فقره ماده گربه سوسول و از خودراضی میباشد که مدتی است زندگی را به کام ِ ما تلخ کرده است!
بعد یکهو دعوایشان جدی شد! گربه راه راهه، دنبال گربه زرد گذاشت و بعد روی هوا به هم حملهور شدند و بعد روی پشت بام همسایه دست به یقه شدند و هی فیتیلهپیچ کردند هم را و بعد، گربه راهراهه پیروزمندانه برگشت سمت این یکی پشت بام که بانو پیشی در معیت یک عدد گربه سیاه رنگ نشسته بود به تماشا. بعد پای چشم چپ گربه راهراهه چاک خورده بود و خونین و مالین، تلوتلوخوران از هره دیوار پرید. بعد این بانو پیشی هی خودش را میمالید به این کلاهک دودکش بخاری و بعد سهتایی رفتند سمت چپ صحنه! بعد این یک طور عجیبی لم داد روی پشت بام، هی کش و قوس میداد که یک لنگش توی هوا هی کش میآمد که ترسیدیم بیفتد روی سرمان. که توانستیم با کلی سلاح سرد نشان دادن و داد و هوار کردن، حالیاش کنیم خانواده نشسته است این پایین ها!
ولی از آنجایی که این گربه خانوم ِ ما، اصولاً سرتق و مامانی و پُررو میباشد، با قر و فر عجیبی، هی جلوی این آقایون محترم کش و قوس میداد و این بندههای خدا را میانداخت به جان هم! گربه زرده که فکر میکردیم رفته، پیدایش شد و باز دعوا شد و من فقط نفهمیدم این گربه سیاهه چیکاره بود این وسط؟!
مشاطه که فکر نکنم باشد، هان؟
بعد داداش رضا هی میخواهد در لفافه بگوید چه خبر است که دخترها پُررو نشوند میگوید: این گربه ما دختر خانوم بوده ها! اینها هم بچه محلهاش هستند که مزاحمش شدند!
حالا اینکه این خانوم گربه سرتق ما امشب با کیها میخوابد به جهنم! خیالم راحت شد که پسر نبوده، از بس این گربه هر جا مادر میرفت دنبالش موس موس میکرد! نگران بودم خوب!
اصولاً گربهها خیلی خر میباشند!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* راستی احمدرضا! (+) وقتی بچه بودم عاشق ساعت بودم … فکر میکردم ساعت مچی بستن یعنی بزرگ بودن. آدم بزرگ بودن. اینکه از تو بپرسند: ساعت چند است. و تو هی تهِ دلات غنچ برود!